eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 💜 ❤️ مادرم پرید وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ایه؟ اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن، شما اجازه بدید ما با هم به صحبت کنیم بعد. - ولي من تصميمم رو توی همین یه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته... این رو که گفتم برق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و من در حالي که خنده ي پیروزمندانه اي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي دونستم حاضره هر کاری بکنه ولي دخترش رو به په طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي کرد جلوي پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا یادم نمیاد چي مي گفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط به جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نیست که همین طوري روي هوا یه حرفي بزنه و پشیمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت، اون هم عین همیشه عصباني شد! | - بیخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد؟ هانیه... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدي. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمي، این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال - به شرط دارم! باید بذاري برگردم مدرسه. با شنیدن این جمله چشماش پرید! ميدونستم چه بلايي سرم میاد؛ اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهاي مختلف، روي همه چیز فکر کردم... یأس و خلا بزرگي رو درونم حس می کردم. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
💚 🧡 ❤️ براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي این جمله اش درست بود... من هیچ وقت بدون فکري و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسی بود که به جمله درست در مورد من گفته بود و تو این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگي بهتره؛ اما چطور می تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم. یه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتي که مي خواستم و در نهایت - واي يعني شما جدي خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پیدا شد وقتي مادرم برگشت، من بیهوش روي زمین افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولین زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزدیک دو ماہ بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، په مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که به عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري به جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمي کردم، هم چنین مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانیه تو یه احمقي، خواهرت که زن به افسر متجدد ش*۱*۵*ن*ش*۱*۵*ي شد به این روز افتاد... تو که زن به طلبه بي پول شدی دیگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت میشي هم بي پول؛ به روزگار بدتري از خواهرت مبتلا میشي، دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم مي لرزید! گاهي هم پشیمون مي شدم؛ اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فلاکت مطلق زندگي مي کردي؛ باید همون جا مي مردي! واقعا همین طور بود. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
چشم حتما رمان بدون تو هرگز شبی ۲ پارت را میزارم خیلی هم زیباست 👌😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا