#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_سی_وپنجم💛
- به اون آقاي محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش، تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توي دستم کشید بیرون! اون رفت توي اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهمیدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زینب رو به رفتن راضي کنه. اشک توی چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... - بي انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضیش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانه اي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و یه نفس عميق کشیدم... - یادته 9 سالت بود تب کردي... سرش رو انداخت پایین... منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من میگم، میگي چشم... التماس چشمهاش بیشتر شد... گریه اش گرفته بود... - خب پس نگو... هیچی نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوي دیدم رو گرفته بود... - برو زینب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت باید بري. و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمي خواستم زینب اشکم رو ببینه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد... براش یه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بي وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ..
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_سی_وششم💛
نماینده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم این تحیر رو به زبان آورد... - شما اولین دانشجوي جهان سومي بودید که دانشگاه براي به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید... زیر چشمي نيم نگاهي بهم انداخت... - و اولین دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابي وارد خاک انگلستان شده... نميدونستم باید این حرف رو پاي افتخار و تمجید بگذارم! یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوري نیومدن؛ ولي يه چيزي رو ميدونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم مي چرخید؛ اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفي همه چیز رو مي سنجیدم و من هیچي در مورد اون شخص نميدونستم... من رو به خونه اي که گرفته بودن برد. به خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوي در و حیاط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه هاي سنتي انگلیسي... تمام وسایلش شیک و مرتب... فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛| اما به شدت اشتباه می کردن! هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. براي مادرم، | خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.| خودم اینجا بودم دلم جا مونده بود، با یه علامت سوال بزرگ... - بابا... چرا من رو فرستادی اینجا؟! دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته باشن، تا حدي که نماینده دانشگاه، شخصا به دانشجوي تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحي عمومي معرفي کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصي من بود... همه چیز، حتي علاقه رنگی من! این همه تطبيق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب
وسائل منزل تا ترکیب رنگي محيط و گاهي ترس کوچیکي دلم رو پر مي کرد! حالا .....
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
{بِسْمِ اللّٰهِ الرّحْمٰنِ الرّحیم ☁️🍂}
-
صبح بخیر☀️💛
شروع فعالیت امروز 💞✨
-
ذکر روز جمعه🦋🖐🏻
-
••اللهم صل علی محمد و ال محمد••🌿💫
-
"خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد"😇💙