و زمانی که هیچکس برایت نمانده، خدا با تو می ماند🦋≫
اللّهم،همان که میدانی..♡:)
«و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!»
و هنگامی که در پیِ خودم بودم
تــو را یافتم، یا حسین؛))♥️
#بیگرافی
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#انگیزشی -----🌸-----
《𝘏𝘢𝘱𝘱𝘪𝘯𝘦𝘴𝘴 𝘪𝘴 𝘯𝘰𝘵 𝘢𝘣𝘰𝘶𝘵 𝘨𝘦𝘵𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘢𝘭𝘭 𝘺𝘰𝘶 𝘸𝘢𝘯𝘵, 𝘪𝘵 𝘪𝘴 𝘢𝘣𝘰𝘶𝘵 𝘦𝘯𝘫𝘰𝘺𝘪𝘯𝘨
𝘢𝘭𝘭 𝘺𝘰𝘶 𝘩𝘢𝘷𝘦.》
[خوشحالی به معنای بدست آوردن همه چیزایی که میخوای نیست،
به معنای لذت بردن از چیزاییه که داری...!]
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#انگیزشی_انگلیسی -----🌸-----
《I will be useful to society》
[من برای جامعه فردی مفید خواهم بود!]
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#انگیزشی_عربی -----🌼-----
《سوف أنجح فی النهاية》
[●بالاخره موفق میشم...!●]
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#انگیزشی ⭐️
اگر آدم خوبی هستی ، قوی هم باش
چون به آدم های خوب
زیاد ضربه میزنن
و اگر خوب بودن را انتخاب کردی
تحملتم ببر بالا ...😊💚
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#انگیزشی ⭐️
[•مهم نیست زمین بخوری
مهم اینه که بلند شدی،
وقوی تر از قبل به راهت ادامه بدی🛼💜]
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ویکم💛
از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اینجا مجبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم... - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها، از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با به بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشیدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ولا شدم... - بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمي ترسم... اما... من، یه نفره و تنها... بي یار و یاور وسط این همه مکر و حیله و فشار... مي ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام... کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم... توي مسير حق باشم... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشیده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد... درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده اي که برام ترتیب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي الرزيد... زنگ زدم ایران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد برای دیدار میام... خیلی خوشحال شد... اما وقتی فهمید برای همیشه است... حالت صداش تغییر کرد... توضیح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت... اما شرایط براي من مناسب نیست... منم تصمیم گرفتم برگردم... خدا براي من، شیرین تر از خرماست...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ودوم💛
- اما علي که گفت... پریدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بیام... فقط مي دونم این مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم... گریه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشیدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشیدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ | فکر کردي هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسایلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دایسون... رئیس تیم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پیروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتي تموم نمیشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمي کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید؛ حتی یه بار، كل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. | عمل پشت عمل... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد. - امشب هم شیفت هستید؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده!
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
آرزوۍمرگمیڪننبراۍ
بچہۍدوسهروزھ/
چرا؟چونمادرشچادریہوتفڪرش
باهاشونفرقدارھ !
- اینجورۍدنبالآزادۍاند ... #ایذه
براتون متاسفم که اینجوری دارید پیش میرید 😳😔