تشنگی امانش را بریده بود
از خط بر می گشت
#روزه بود ...
به سنگر که رسید #اذان را گفتند
#آب را سمتش گرفتم
و گفتم: بنوش به یاد
لبهای تشنه #حسین علیه السلام✨
لیوان را از دستانم گرفت و رفت دم #سنگر،
منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید
سوت خمپاره ایی آمد ...
گرد و خاک شد ...
چشمانم را که باز کردم
او را غرق در #خون یافتم، سیرآبِ سیرآب...!
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات🌱
🆔 @sardar_shahid_soleimani
سردار شهید سلیماني
#جاتاینجاست❤️ روز دختر بر تمام دخترهای شهدا که حالا بیشتر از هر وقت دیگه نبود باباشون رو احساس می
💚
هر وقت میخواست باباش رو
بیدار کنه، همون #اسم_رمز معروفشون رو میگفت و #باباش رو بیخواب میکرد تا باهاش بازی کنه.
اولین بار نصفه #شب بود که صدای گریهی بچهش بلند شد، از جاش پرید و رفت تا آرومش کنه.
رو دستهاش تابش داد، ماچش کرد، قربون و صدقهاش رفت و بعد که دید #چشمهاش داره گرم میشه آروم برد تا روی جاش درازش کنه.
وقتی دستهاش رو از کمر #دخترش باز کرد تا برگرده و سر جاش بخوابه، دخترش با همون لحن بچگونه دست کوچکش رو برد سمت چپ سینهش و گفت:
#جات_اینجاست...
اون شب به قدری از این حرف دخترش خوشش اومد که #خون توی صورتش جریان پیدا کرد و دیگه نتونست بخوابه.
#وضو گرفت، #نماز خوند و از فردا صبح این "جات اینجاست" دخترونه تبدیل شد به یه اسم رمز که دخترش یاد گرفته بود و باهاش میتونست خواب رو از چشم بابایی بگیره.
یادمه اون عصر آوردنش تا #خانواده ببیننش، دخترش خودش رو پرت کرد تو #بغل_بابا و کلی بغلش کرد. از شنیدن صدای گریهی اطرافیان #بغض کرده بود؛ ولی گریه میکرد.
#صورت بابا رو ناز کرد، براش #بوس پرت کرد، تکونش داد؛ ولی فایده نداشت!
دست آخر که دید مجبورن از کنار بابایی برند، تصمیم گرفت اون اسم رمز رو بگه تا باباش رو بیدار کنه.
با همون بغض #دخترونه و لحن بچگونه دست کوچکش رو برد سمت قلبش و گفت:
- جات اینجاست...
ولی بابا بیدار نشد ...!
✍🏻#علیرضاسکاکی
کپی این متن بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
🆔 @sardar_shahid_soleimani