eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.1هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴انا لله و انا الیه راجعون🏴 بدین وسیله رحلت عالم مجاهد و انقلابی آیت‌الله یزدی را به محضر حضرت بقیه الله(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و امام خامنه ای (مدظله العالی) و همه امت حزب الله تسلیت عرض می کنیم. صراحت لهجه، دوری از محافظه کاری و دفاع به هنگام از انقلاب و ولایت فقیه از شاخصه‌های این عالم ربانی بود. آیت الله یزدی در مقاطع مختلف بدون اعتنا به فضاسازی های رسانه ای و جنگ روانیِ جریان تزویر، تمام قد علیه اشرافیت و جریان غرب گرا و محافظه‌کاران می ایستاد. روشنگری و افشاگری علیه فتنه گران در سال ۸۸ و به خصوص روشنگری در مقابل جریان رفسنجانی و کارگزاران که آیت‌الله یزدی سنگری در برابر این جریان به حساب می آمد. روشنگری ارزشمند این بزرگوار در سال ۹۸، مقابل آملی لاریجانی و علی لاریجانی که در آن روزها کمکی مشهود و ارزشمند به ولایت فقیه و انقلاب به شمار می‌آمد ؛ از جمله خدمات ایشان در زندگی پر برکت و در دوران مبارزه بود. ویژگی هایی که این بزرگوار داشت متاسفانه در میان حوزویان مسئول به‌خصوص تاثیرگذاران، به ندرت یافت می شود. امیدواریم نسل جوان و انقلابی راه امسال آیت‌الله یزدی را در پیش بگیرند نه اینکه مانند بسیاری از حاضران در خبرگان و بیت داران قم، مصالح شخصی خود را بر انقلاب مقدم بدارند. شادی روح این عالم مجاهد فاتحه با صلوات @sardarr_soleimani
☑️«کمال» واقعی «ماجرای نیمروز» و «خانه امن» کیست؟ در بخشی از سریال "خانه امن" بر قاب دیوار اتاق عملیات عکس یک شهید رخ‌نمایی می‌کند، شهیدی که در حوزه امنیت کشور نقشی بسزا داشته است، او را بشناسید... @sardarr_soleimani
سردار شهید سلیمانی
این تصاویر متعلق است به شهید «علی کمالی» (معروف به کمال) یکی از سربازان گمنام امام زمان"عج" که در راه امنیت کشور به شهادت رسید. شهید کمالی متولد اصفهان، از نیروهای موثر اطلاعات سپاه و هسته موسس تیم‌های عملیات وزارت اطلاعات بود. در سال ۱۳۵۸ به عضویت رسمی سپاه درآمد. وی ابتدا در واحد عملیات نقش‌آفرینی می‌کرد، اما به سبب تیزهوشی و درایت و صلابتی که از خود نشان داد، جذب واحد ۳ یا همان واحد اطلاعات سپاه شد. او در دهه ۶۰ و در اوج روزهایی‌که گروهک منافقین با عملیات خرابکارانه سعی در ناامن کردن فضای کشور داشتند، حضوری چشمگیر در طراحی و اجرای عملیات‌ها علیه این گروهک معاند داشت؛ عملیات‌هایی که در نهایت منجر به شناسایی و متلاشی شدن بسیاری از خانه‌های تیمی منافقین و در نهایت برقراری امنیت شد. شناسایی محل استقرار موسی خیابانی یکی از سرکردگان منافقین و به هلاکت رساندن او از جمله عملیات مهمی است که شهید کمال در طراحی و اجرای آن حضور داشت. شخصیت «کمال» با بازی هادی حجازی‌فر در مجموعه فیلم‌های «ماجرای نیمروز» به کارگردانی محمدحسین مهدویان با الهام از این شهید بزرگوار طراحی شده است. دست‌اندرکاران سریال «خانه امن» نیز به منظور ادای احترام به این شهید والا مقام، ضمن به تصویر کشیدن تصویری از قاب عکس او در اتاق عملیات، نام شخصیت اصلی سریال با بازی حمید رضا پگاه را هم مزین به نام ایشان کرده‌اند. کمال ماجرای نیمروز و کمال خانه امن ادای دینی به این شهید بزرگوار است که در اسفندماه ۱۳۶۶ در منطقه شاخ شمیران عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. یادش گرامی و راهش پررهرو ... @sardarr_soleimani
🖤۱:۲۰❤️ از قدیم گفته اند: "خاک سرد است ؛ وقتی آن هایی را که خیلی دوستشان دارید از دست بدهید، کم کم آرام می شوید! " ماه ها از رفتنت می گذرد.. از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت، بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت و حس تلخ یتیمی،پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد. داغ رفتنت هنوز تازه است حاج قاسم! این داغ، روی سینه مان سنگینی می کند.😔 خاکِ تو سرد نیست! گرمِ گرم است...❣ 🔴 @sardarr_soleimani
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸۲۴ روز مانده تا سالروز شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی می‌کند. بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد. مذمت دشمنان و شماتت آن‌ها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند. ❣همسفر با شهدا❣ @sardarr_soleimani
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آرزوی جالب پیرزن همسایه حاج قاسم 🆔 @sardarr_soleimani
رمان عاشقانه مذهبی ? ? …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی. صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم: بسم رب المهدی خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید… نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم…. از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد… ؟ ?ادامه_دارد? 🍃🌹
رمان عاشقانه مذهبی ? ? آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…! ?ادامه_دارد?