eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
2.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
🌱درمنظومه شمسی سیاره ایست به نام زمین🌱 درگوشه ای از این سیاره جغرافیای ست به نام ایران در تاریخ ایستادگی ایران روایت ست بنام #دفاع_مقدس🌱 #نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس 🌱چه سر ها داده ایم برای سربلندی ایران🌱 #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 عملیات کربلای ۵ ✅ ♦️ ساعت چهار بعد از ظهر بود که تانکها پاتک زدند. بچه هایی که عقب رفته بودند، وقتی دیدند ما نرفتیم همه برگشتند. به طوری که مانده بودیم آنها را چه جور پشت خاکریز جا بدهیم. سر سنگر بود. نشستم و بیرون را نگاه کردم یک دفعه دیدم توپ ١٠٦ عراقی ها به سمت خاکریز می‌آید. آقای علی ابراهیمی هم کنار من بود. گفتم: ١٠٦ را بزنید. زدیم یکی را کشتیم و یکی را هم زخمی کردیم. توپ ١٠٦ هم با آرہی جی منهدم شد. عراقی زخمی را به این طرف خاکریز آوردیم. سروان بود. 🔹 علی ابراهیمی که عرب زبان بود از او سؤال کرد چرا با ١٠٦ تک کردید؟ جواب داد: مجبورمان کردند. به ما گفتند یا بروید یا شما را می‌زنیم. می‌خواستند ما دو تا را سپر قرار بدهند تا بفهمند شما چند نفر هستید. پرسیدم: فرمانده شما کیست؟ گفت: سرهنگ جشعمی گفتم: این سرهنگ چه جور انسانی است. آدم است یا نه؟ گفت: شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبــل کـه صدام حسین او را منتقل کرد به عنوان فرمانده تیپ ۷ خوب کار کرده است. گفتم: او پشت خاکریز می آید یا نه؟ گفت: نه. فکرش خوب کار می‌کند اما کسی نیست که بیاید پشـت خاکریز شما را نگاه کند. گفتم: خیلی خب این زخمی را به قرارگاه ببرید. 🔹 به علی ابراهیمی گفتم: من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم. پرسید: چطوری؟ گفتم: درست است که فکر او خوب کار می کند اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. در همین موقع بچه‌های اطلاعات عملیات داخل نخلستان یک سرگرد عراقی را اسیر کردند. او گفت که فرمانده گردان فلان هستم. توضیح داد که در این قسمت چقدر نیرو هست. او گفت: هدف صدام، گرفتن دوعیجی و عقب زدن شماست. اگر شما را عقب بزند، همه لشکرها دور می خورند و شما مجبور می‌شوید تا پشت مرز ایران و عراق، عقب نشینی کنید. عراقی ها قطعاً به شما تک می‌زنند. سیصد تانک اینجا مشغول کار است. 🔹 دوباره به سنگر برگشتم. از بالا دیدم تانکهای عراق با سرعت شصت هفتاد کیلومتر به طرف ما می‌آیند. نیروهای پیاده عراقی در چهل متری ما بودند. دست بردم و گفتم آر.پی.جی بدهید. بچه ها دستپاچه شده بودند و نمی‌دانستند چکار می‌کنند. پریدم پایین و آرپی جی برداشتم. یکی از تانک‌های عراقی از خاکریز عبور کرد. آر.پی.جی را زمین گذاشتم و کلاش برداشتم. تیراندازی کردم که تانک نتواند از تیربار استفاده کند. بچه ها هم نارنجک می انداختند. تانک دستپاچه شد. دنده عقب گرفت تا فرار کند. حدود بیست متر با ما فاصله گرفت. چون فاصله کم بود، گلوله آرپی جی کمانه می کرد. خودم را عقب کشیدم و از پهلو به شنی‌هایش زدم. تانک داخل کانال سرنگون شد و آتش گرفت. تانکهای دیگر پشت خاکریز خودشان برگشتند. آنها متوجه شدند اگر بیست تانک هم به آنجا بیاید، چون عرض معبر کم است فقط سه تانک می‌تواند جلو بیفتد و باقی تانک ها ناچار هستند پشت سر آنها قرار بگیرند. 🔹 اگر غیر از این بود، برای ما مشکل درست می‌کردند آنها که دیدند هرچه تانک بیاید، مـا می‌زنیم از فرستادن تانک ها صرف نظر کردند. درگیری تن به تن حدود سه ساعت طول کشید. حتی یک نفر از بچه ها هم فرار نکرد. از این طرف هادی سعادتی آمد و گفت آقای قاآنی با شما کار دارد. گفتم: بگو فعلاً گرفتار است. بیسیم چی من گفت: حاج آقا من بیسیم.چی شما هستم یا پیک شما؟ گفتم: بیسیم را بینداز کنار و مهمات بیاور. به طرف جاده دویدم و از کنار در شروع کردم به آر.پی.جی زدن. آن قدر زدم که از گوشم خون آمد. گوشم برای چند ساعتی نمی‌شنید. بعضی از بچه ها هر سؤالی داشتند می‌نوشتند و جلویم می گذاشتند. از روی نوشته می گفتم چکار کنند.¹ 🔹 بچه های بهداری و آقای طالب زاده مثل پروانه توی خط می گشتند. بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که اینها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه می‌کرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی. ۱- من بعد از طریق القدس اصلاً آر پی جی نمیزدم به خاطر این که گوش را از دست داده بودم میترسیدم گوش راستم را هم از دست بدهم ولی آنجا مجبور شدم.
جاماندگان از قافله عشق 🦋
🔻 عملیات کربلای ۵ 🔻 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود.
🔻 عملیات کربلای ۵ ♦️ راه افتادیم. ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می آید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت: همین جور داری می‌روی؟ گفتم خب می‌روم قرارگاه تا استراحت کنم. گفت: بیا خداحافظی کنیم. دستش را گرفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم خب چه جور خداحافظی کنیم؟ گفت: بیا قربت‌طلبی کنیم. گفتم: برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم. گفت: ممکن است من شهید شوم. چند لحظه اینجا بنشین. کجا؟ وسط بیابان بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم. نگاهی به آسمان کرد و پرسید این عملیات را چه جور می‌بینی؟ گفتم: اینها چه حرفهایی است که میزنی؟ گفت: من این عملیات را پر از خون می‌بینم. شلمچه قتلگاه است. هم برای ما و هم برای عراقی‌ها. اینجا آخر خط است. هـر کــدام بـر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است. بلند شدم و گفتم حالا تجزیه و تحلیل نکن تو را به حضرت عباس (ع) بگذار برویم تا خستگی‌مان را بگیریم. خداحافظی کردم و راه افتادم . چند قدمی که آمدیم، به علی ابراهیمی گفتم علی کسی تو را صدا نمی‌زند؟ گفت نه! ایستادم و نگاه کردم، دیدم حاج شریفی است، می آید و گریه می‌کند و با آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند. پرسیدم: چرا دنبال ما راه افتادی؟ گفت: نمی‌دانم، دلم خواهد از شما جدا شوم. بیا قربت‌طلبی کنیم. درست خداحافظی کنیم. گفتم: قربت‌طلبی که کردیم. خداحافظی هم کردیم. فردا صبح می آیم. گفت: فردا صبحی ممکن است در کار نباشد. تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد. دیگر طاقت نیاوردم. یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یک دست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن. این کار چهار پنج بار تکرار شد. آخر طوری شد که گفتم حاج شریفی، به قرارگاه نمی روم. گفت: نه، تو برو استراحت کن. بعد از شریفی کار سختی داری و تنها باید بجنگی. راه افتادیم. حدود بیست سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدایی می‌آید. به علی گفتم: باز مرا صدا می‌زند. علی گفت: تو خیالاتی شدی. خوب گوش کردم دیدم بیسیم‌چی حاج شریفی فریاد می زند: - حاجی، حاجی... برگشتم و پرسیدم: چرا دنبال ما آمدی؟ گفت: حاجی شهید شد. دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم. فقط این قدر می‌دانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده اند. چه شب‌هایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم؛ چه روزهایی که از هم دفاع کردیم، با هم ترکش خوردیم، تیر خوردیم، باهم زخم هامان را پانسمان کردیم، اسلحه برداشتیم و جنگیدیم. اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی شد. یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه، به آقای قاآنی گفتم: "میخواهم به مشهد برگردم." تعجب کرد. گفتم: "دیگر روحیه ای برایم نمانده. توانم از بین رفته و پشتم خمیده. ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم. هر جا که در کار لشکر گره می افتاد، ما دو نفر گره را باز می‌کردیم. الان دیگر کاری از من ساخته نیست. ماندن مـن چـه ثمری دارد." آقای قاآنی فقط گریه می‌کرد. آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد. حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند . ها