جاماندگان از قافله عشق 🦋
🔻 عملیات کربلای ۵ 🔻 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود.
🔻 عملیات کربلای ۵
♦️ راه افتادیم. ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می آید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت: همین جور داری میروی؟ گفتم خب میروم قرارگاه تا استراحت کنم.
گفت: بیا خداحافظی کنیم. دستش را گرفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم خب چه جور خداحافظی کنیم؟
گفت: بیا قربتطلبی کنیم.
گفتم: برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم. گفت: ممکن است من شهید شوم. چند لحظه اینجا بنشین. کجا؟ وسط بیابان بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم. نگاهی به آسمان کرد و پرسید این عملیات را چه جور میبینی؟ گفتم: اینها چه حرفهایی است که میزنی؟
گفت: من این عملیات را پر از خون میبینم. شلمچه قتلگاه است. هم برای ما و هم برای عراقیها. اینجا آخر خط است. هـر کــدام بـر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است. بلند شدم و گفتم حالا تجزیه و تحلیل نکن تو را به حضرت عباس (ع) بگذار برویم تا خستگیمان را بگیریم.
خداحافظی کردم و راه افتادم . چند قدمی که آمدیم، به علی ابراهیمی گفتم علی کسی تو را صدا نمیزند؟
گفت نه!
ایستادم و نگاه کردم، دیدم حاج شریفی است، می آید و گریه میکند و با آستین اشکهایش را پاک میکند. پرسیدم: چرا دنبال ما راه افتادی؟
گفت: نمیدانم، دلم خواهد از شما جدا شوم. بیا قربتطلبی کنیم. درست خداحافظی کنیم. گفتم: قربتطلبی که کردیم. خداحافظی هم کردیم. فردا صبح می آیم. گفت: فردا صبحی ممکن است در کار نباشد. تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد. دیگر طاقت نیاوردم. یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یک دست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن. این کار چهار پنج بار تکرار شد. آخر طوری شد که گفتم حاج شریفی، به قرارگاه نمی روم. گفت: نه، تو برو استراحت کن. بعد از شریفی کار سختی داری و تنها باید بجنگی. راه افتادیم. حدود بیست سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدایی میآید. به علی گفتم: باز مرا صدا میزند.
علی گفت: تو خیالاتی شدی.
خوب گوش کردم دیدم بیسیمچی حاج شریفی فریاد می زند:
- حاجی، حاجی...
برگشتم و پرسیدم: چرا دنبال ما آمدی؟
گفت: حاجی شهید شد.
دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم. فقط این قدر میدانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده اند.
چه شبهایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم؛ چه روزهایی که از هم دفاع کردیم، با هم ترکش خوردیم، تیر خوردیم، باهم زخم هامان را پانسمان کردیم، اسلحه برداشتیم و جنگیدیم. اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی شد.
یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه، به آقای قاآنی گفتم: "میخواهم به مشهد برگردم." تعجب کرد. گفتم: "دیگر روحیه ای برایم نمانده. توانم از بین رفته و پشتم خمیده. ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم. هر جا که در کار لشکر گره می افتاد، ما دو نفر گره را باز میکردیم. الان دیگر کاری از من ساخته نیست. ماندن مـن چـه ثمری دارد." آقای قاآنی فقط گریه میکرد. آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد. حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد.
در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند
.
#حتما_بخوانید
#کربلای_جبهه ها
#دفاع_مقدس