7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلم زیر خاکی و رنگی شده 1901
انگلستان
انگار قم است !!!
به وضعیت حجاب و پوشش زنان و مردان توجه کنید
همه لباس ها بلند ، زنان عمدتا روسری ، مردان لباس مناسب
فقط 120 سال طول کشید تا خودشون و دنیا را به بی بند و باری بکشانند
امیدوارم مردم ما دقیقا جا پای غرب نگذارند و تاریخ آن ها برای ما تکرار نشود
#حجاب
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفاوت سلبریتیهای دیروز و امروز
🔹تختی چگونه جهانپهلوان شد؟
🔻در واکنش به تبلیغات سلبریتیها برای برند کلاهبردار#کوروش_کمپانی
این کلیپ از سخنان هنرمند معروف آقای ممدوح و همچنین برش فیلم جهانپهلوان تختی در فضای مجازی بازپخش شده است.
🔹پول شاید مهم باشد؛ اما شرافت مهمتر است!
#سلبریتی
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ امام خامنه ای عزیز در 2 دقیقه 20 مورد از کارهای خوب دولت آقای رئیسی رو بیان میکنند.
از کارهای خوب دولت فعلی نباید غافل بشیم...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سلام ونور خدمت شما دوستان و همراهان عزیز کانال سدرةالمنتهی✋️🤩
اعیاد شعبانیه بر همه ی شما مبارک و فرخنده باشه . ان شاءالله حوائج تون رو از صاحب این روزها حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه بگیرید😍🤲
دوستای همراه ان شاءالله قصد داریم برای نیمه ی شعبان آش نذری بپزیم و پخش کنیم
اگر کسی مایله تو این ثواب شریک بشه میتونید نذورات خودتون رو به شماره کارت زیر واریز کنید
هرچقدر که در توانتون هست حتی به قدر ده هزار تومن
ان شاءالله از تمام مراحل کار هم عکس وفیلم گذاشته میشه تا ان شاءالله در جریان قرار بگیرید.
اجرکم عندالله🥰 حاجت روای به خیر باشین
5859 8312 1334 0358
《بانک تجارت معصومه کرمی کوهنجانی》
🔴 نمــاز شــب دهم مـاه شعبان برای افزایش درجات بهشتی
🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
🟡 هركس در شب دهم ماه شعبان چهار ركعت نماز ،در هر ركعت سوره حمد یک بار و آيت الكرسى یک بار و سورهى «إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ» سه بار بخواند، خداوند به فرشتگان مىفرمايد: براى كسى كه اين نماز را خوانده است صد هزار عمل نيك بنويسيد و صد هزار درجه او را بالا ببريد و صد هزار در را به روى او بگشاييد و هرگز آنها را نبنديد و نيز او و پدر و مادر او و همسايگانش آمرزيده مىگردند.
📚 اقبال الاعمال
🛑 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
1_7032911556.mp3
4.42M
💖 عاشقانه های علامه و همسرش
به نقل حجه السلام امینی خواه
🔶 آن روی سکه المیزان
🔷 زن خوب عالم را گلستان میکند.
🔸 رشته عشق است و بر گردن نکوست.
🔸 زن نیکوسرشتی که سهم علامه شد.
🔹 ایثار او، علامه را به سلوک رساند.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_سی_و_سوم
باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود ، همسر پدر شصت ساله ام باشد.
دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد.
نمیدانم لحظاتِ وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای
خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ونمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است.
با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید
ّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقاتت با مرگ را تجربه میکردم. پژواک گوش خراش آژیرآمبوالنس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم.
بدنم بیحس و سرم به شدت دردنا ک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهیُ انداختم.
سالن پر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید می کرد
به دستم سرم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید:
بهتری خانمی؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان
میاد.
و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی
نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید:
حالت خوبه الهه جان؟
چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب
از لب باز کردم و پرسیدم:
چی شد یه دفعه؟ روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:
دکتر میگفت فشارت افتاده. چین به پیشانی انداختم و گله کردم:
ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.
با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:
به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری،
برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.
نگاهی به عالمت های کبودی روی دستمُ کردم و با لحنی پرناز پرسیدم:
برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟
با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:
الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلا از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:
خیلی منو ترسوندی الهه!
که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:
گفتن هنوز آماده نیس!
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:
دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.
ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم:
مگه نگفتن فقط فشارمُ پایین بوده، خب پس چرا مرخصم نمیکنن؟
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:
الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر
گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:
دیگه کدوم خونه؟« قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پا ک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:
مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعه_اهل_سنت
#پارت_صد_و_سی_و_چهارم
نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش،ِ قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد:
مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:
الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم! و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پا ک میکرد و همچنان میگفت:
خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...
و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند:
الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینمِ برایش درد دل میکردم:
مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!
مردمک چشمانش زیر بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم:
مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!
« ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پا ک کرد و صادقانه پرسید:
میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...
که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد:
اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت اینکارو نمیکردی!
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
اشکم را از روی صورتم پا ک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم!
احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای
کرد و با تعجب پرسید:
پس چرا شام نخوردی؟
لبی پیچ دادم و گفتم :اشتها ندارم!
همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت!
مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید:
قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!
و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن
لحظات تصور کنم که بارها بیقراری های عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. ..
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعه_اهل_سنت
#پارت_صد_و_سی_و_پنجم
غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت.
کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پا کت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید:
الهه جان! سردردت بهتر شده؟
به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: بهترم!
با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن بفرمایید! بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم.
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:دوست نداری؟
صورتم را در هم کشیدم و گفتم: نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!
رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد:
الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!سپس فکری کرد و با عجله پرسید:
میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم. که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم،شکایت کردم:
همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم:
تو چرا نمیخوری؟
لبخندی زد و در جواب اعتراض پر ِمهرم، گفت:
هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.
و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم:
نمی دونم بالاخره عبدالله چی کار کرد؟
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن الان بهش زنگ میزنم!
مشغول شماره گیری شد که با دلسوزی خواهرانه ام، مانع شدم و گفتم:
نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه! سپس به صورتش خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم:
مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من وعبدالله
اینجوری آواره شدیم!
و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم:
مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد:
خب وهابی باشه! و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد
و با لحنی عاشقانه ادامه داد:
الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم
پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!
که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:
مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه؟
دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد ناراحتی اش را در جام جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت:
الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!و من بیدرنگ پرسیدم:
با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی کلام مبهمش را تعبیر کرد:
هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکی امام حسین انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!
و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گالیه پرسیدم:
مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین علیهالسلام لباس عزا بپوشی؟
منم قبول دارم امام حسین علیهالسلام نوه پیامبر هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول!
ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه
سودی داره؟
به عمق چشمان شاکی ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید:
مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به جوش آمده و عتاب کنم:
یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!
و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد:
الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین علیهالسلام رو دوست دارم!
با شنیدن کلام آخرش، و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم:
پس چرا امام حسین علیهالسلام جوابمو نداد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
@sedratolmontaha313
1_976509376.mp3
3.31M
#وظایف_منتظران ۸
📝 مهمترین وظیفه
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313