﷽
📜 #خاطره
✍🏼فرش کوچکی انداخت گوشهی حیاط خانهی پدریاش توی آفتاب پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانیاش را میبوسید و میگفت: همهی دلخوشی من توی این دنیا، پدرمه. دوباره پیشانیاش را بوسید. خندید پدرش خندید.
#خاطــره🎞
پدر شهید :🗣
بابک آدمی بود که همیشه پرسش داشت 🙂، از اون جوانان بی سوال و [بی توجه به موضوعات] نبود، 🦋
ذهنی بسیار کنجکاو ، ذهنی بسیار فعال و انسان بسیار جستجوگری بود . 😌🙃
یعنی بابک غیر ممکن بود ، غیر ممکن بود که یه چیزی رو بدون اینکه روش مطالعه کنه بپذیره، آگاهانه یه چیزی رو میپذیرفت.😸😻
روش تحقیق میکرد ، وقت میگذاشت و بعد میپذیرفت یا درموردش ادعا میکرد.
#شهیدبابڪنورے❤️
#خاطــره📜🎊
🌿🌼رفیقشهید🌿🌼 :
🌸منظور از کارهای #خیر،
کمک و سرکشی به نیازمندایی بود
که خودش میشناخت و گاهی به
آنها سر میزد و #کمکهای_نقدی
🍁میکرد و اگر خانوادهای نمیتوانست
برای فرزندش لباس تهیه کند با هم
دست آن بچه را میگرفتیم و
🌸برایش خرید میکردیم، گاهی
#وسایل_منزل تهیه میکرد و سعی
میکرد همه این کارها را کسی متوجه
نشود و به صورت #ناشناس انجام میداد،
🍁حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود.
#شهیدبابڪنورے
#کمک_به_نیازمندان🙃🌿
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✏️#خاطره یکی از همرزمان شهید مدافع حرم #محمود_مراداسکندری
💐وارد #سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم.
🌷روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد.
🎋مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به #گریه . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!
▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای #شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله #شب_عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود.
#خاطره
🔹روغنی کردن قبر شهدا گمنام🔹
هرکس به زیارت قبور شهدا گمنام شهیدآباد میرفت روی قبور آب می ریخت به طوری که در اثر خشک شدن آب ها روی قبور جای آب ها معلوم بود و چهره ناخوشایندی از قبور درست کرده بود.
یه شب تو شهیدآباد بودم شهیدعلیرضا حاجیوندقیاسی با یکی دیگه از دوستان رو دیدم در حال شستن قبور بودن بهشون گفتم دیگه آب نریزین اینقدر آب ریختن سنگ ها چهره ناخوشی دارن گذشت چند شب بعد باز علیرضا رو با همون دوستمون شهدا گمنام دیدم علیرضا داشت به قبور پارچه می کشید خیال کردم بازم شستنشون گفتم وجدانن دیگه نشورینشون علیرضا گفت نشستیم از اون شب که گفتی هر شب میام سنگ ها رو با قبور چرب میکنیم تا این حالتی که پیدا کردن و جای آب از رو سنگ ها پاک بشه.
راوی:دوست شهید
📸شهید مدافع حرم
#علیرضا_حاجیوند_قیاسی ♥️🕊
تاریخ تولد : ١٣۶۴/٧/١
تاریخ شهادت : ١٣٩۴/١١/١٣
محل تولد : #دزفول
محل شهادت : عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا – سوریه
محل مزار شهید : شهید آباد دزفول
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
#خاطره
▪️همسر طلبه شهید مدافع حرم #مصطفی_خلیلی
👈مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد.
🔻قبلش این را بگویم که ما یک بار با هم به تهران سفر کرده بویم و سری هم به گلزار شهدا زدیم. شهیدی در #بهشت_زهرا است که همیشه از قبرش #بوی_گلاب میآید. آنجا به آقا مصطفی گفتم از این شهدای خاص خیلی خوشم میآید. گفت که شهدا همه خاص هستند. گفتم مثل این شهید که از مزارش بوی گلاب میآید یا مثل #شهید_حقیقی که هنگام شهادتش خندید؛ از این ویژگیها خیلی خوشم میآید.
زمانی که همسرم شهید شد دوستانش میگفتند ما او را به عقب آوردیم و داخل کیسهای گذاشتیم. بعد که گروه فاطمیون میآیند و میگویند ما میخواهیم مصطفی را ببینیم. کیسه را باز میکنند و صدای داد و فریاد بلند میشود که بروید دکتر بیاورید. بعد دوستانش که میآیند ببینند چه شده میگویند مصطفی چشمانش باز بود و #لبخند میزد و همه فکر کردهاند او زنده است.
میگویند شهدا مقامشان را در آن دنیا میبینند به همین دلیل هنگام شهادت لبخند میزنند.
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
#خاطره
🔻یکی دو روز اصلا از او خبری نبود، با او تماس گرفتم اما گوشی اش را خاموش کرده بود روز سوم خودش تماس گرفت گفت: بخاطر تصادف در بیمارستان بستری بوده ام و بخاطر اینکه کسی را به زحمت نیندازم گوشی ام را خاموش کرده ام.
بعد از نماز مغرب رفتم خانه شان، در اتاق پذیرایی با پای گچ گرفته دراز کشیده بود از او پرسیدم: چه شده؟!
گفت: با موتور داشتم میرفتم که یکدفعه پیرزنی سر راهم ظاهر شد، بخاطر اینکه با او برخورد نکنم فرمان موتور را به سمت بلوار منحرف کردم و زانویم محکم با بلوار برخورد کرد.
بنده ی خدا خیلی درد داشت تا اینکه بعد از چند ماه عمل جراحی کرد و خاطرم هست تا یکی دو سال مشکلاتی در دویدن و بلندکردن اجسام سنگین داشت.
اکنون که این خاطره را بیان میکنم یاد این جمله ی قشنگ میافتم که "تا آدم در زندگی اش شهید نشود، در جبهه شهید نمیشود"
راوی: دوست شهید
🎥شهید مدافع حرم
#علیرضا_حاجیوند_قیاسی
#دزفول
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
4.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطــره🎞
رفیقشہید:
بابک رابطه با نامحرم رو بسیار بسیار رعایت میکرد همیشه حواسش بود که خدایی نکرده دراین بابت گناه نکنه،
شهید یک خداشناس به تمام معنا بود من باهاش
داخل آموزشات آشنا شدم چیزی که منو به سمتش کشوند خدادوست بودنش بود اینکه و خیلی مرد بود و چیزی داشت که خیلیا نداشتن مردونگیش واقعی بود.
همیشه وقتی دورهم بودیم و حرف از شهادت میشد خیلی میگفت دعام کنید شهید شم همیشه تو حرفاش حرف از شهادت بود.
دور اول که برای اعزام آموزش میدیدیم قسمت نشد بره و یادمه یه بار اینقدر گریه کرد برای اینکه که نتونست اعزام بشه. همش میگفت من لیاقت نداشتم برم چرا نشد... خیلی ناراحت بود.
همیشه هوای دوستاشو توجمع داشت که یوقت کسی باهاش شوخی بد نکنه، تو مشکلات خیلی مردونه کنارت وایمیستاد و اولین کسی بود که برای کمک آستین بالا میزد.
#شہیدبابکنوری♥️
📜| #خاطره
🍃🍂🍃🍂
منزل ما نزدیک حوزه ازگُل بود
وشبہا موقع برگشتن از باشگاه جودو
باهم میرفتیم سوار تاکسی میشدیم. شهید خلیلی نمیذاشت کسی دست تو جیبش کنه،
میگفت بزرگ تر اینجاست؛
دست تو جیبت نکن...!
خیلی بامرام و مشتـے بود :))
♥️⃟🔗|⇜ #شهید_علی_خلیلی
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛
گفتیم آرمان کجا میری؟
گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان.
گفتیم: آرمان نرو!
گفت: نه! باید برم...
به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها!
با خنده گفت: این وصله ها به ما نمیچسبه...
گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:))
نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد...
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
⭕️ سال 62 یا 63 بچههای #سپاه که دم درب #ریاست_جمهوری بودند گفتند یک پیرزنی از #اراک آمده و میگوید من حضرت #آقا را میخواهم ببینم. من رفتم گفتم بفرمایید #مادر! کاری داری شما؟ گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای #جبهه. من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است. گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل. یک زیلو، یک سجادة نماز، یک #انگشتر یا #النگو - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم. همینها را دارم از مال دنیا و آمدم اینها را از طریق شما به جبههها بدهم و به این وسیله دِین خودم را ادا کرده باشم.
.
حالتی در آقا به وجود آمده بود که اصلاً وصفناپذیر بود. عظمت این زن را میدید که از اراک راه افتاده آمده و هر آنچه دارد و ندارد برای جبههها میدهد. او بعد مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت و تشکر کردند. بعد از اینکه آن پیرزن رفت، آقا یکی از کارمندان دفتر را صدا کردند و گفتند بروید آدرسش را بگیرد و در حدّ ممکن نیازهای اولیهاش را برطرف کنید. آن سجاده را آقا تا زمانی که در ریاست جمهوری بودند به عنوان سجادة خودشان حفظ کردند. البته چندین برابر پول آن را آقا به حساب جبهه واریز کردند، یعنی در واقع آن را خریدند. بعد فرمودند که بقیهاش هم در موزه باید باشد.🇮🇷
.
#خاطره
#خاطره
یادمه از #آقابهروز دعوت میکردیم بیاد سخنرانی کنه تو هیئت...
میخواستیم اطلاعیه طراحی کنیم که آقابهروز متوجه میشد اسمش تو بنر ها و اطلاعیه خورده میگفت اسم منو پاک کنید نزنید اسممو....
ما خیلی اصرار میکردیم ولی قبول نمیکرد...
یه چند سری هم که راضی شد ما نوشتیم #رزمنده_اسلام بهروز واحدی که گفت بابا این چیه ؟ (البته به زبان شیرین آذری )
میگفت بزنید #برادر_بهروز_واحدی ...
وقتی ام میومد تو هیئت برا سخنرانی هیچ موقع رو منبر نشد بشینه و همش میگفت میشینم زمین...
هیچ موقع بالا نمیشست....
در کل خیلی خاکی و ساده بود #آقابهروز ...
#ساده_ولی_زرنگ....
#مدافعان_حرم
#شهید_بهروز_واحدی 🌷