هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت هجدهم 🔶 #تزکیه_نفس ندیدم سید برای هوای نفسش کاری کند در
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت نوزدهم
🔶 #شب_مردان_خدا
با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه. یک راست آمد به مقر گردان مسلم. با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان.
این بنده خدا را ميشناختم. نامش آقا بیژن بود؛ از کاسبهای مؤمن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر.ایشان با سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، رفاقت دیرینه داشت. سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم. ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود.آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه. شب را در چادر ارکان ماند. بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن.
شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود. بچه ها خیلی شوخی کردند. خیلی خندیدیم.
شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود. ساعت دوازده شب بود
که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم.
ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم. آماده ميشد تا برگردد. من را صدا کرد. به
کنار ماشین رفتم. از دور به بچه ها، که آماده نماز جماعت ميشدند، خیره شد.
بعد گفت: شما، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید!
دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم. وقتی موقع خواب شد به خودم مغرور شدم. فکر ميکردم من خیلی با خدا هستم.
با خودم گفتم: اینها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند!
بعد مکثی کرد و گفت: من دیشب خوابم نميبرد. وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم. ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار
شد و از چادر بیرون رفت. بعد وضو گرفت و برگشت.در انتهای چادر با حالتی خاضعانه مشغول نماز شب شد. بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت. بعد حسن سعد، بعد سید علی دوامی چادر مشغول نماز شب بودند.
در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین ميچکید، ميدیدم. واقعًا از خودم بدم آمد. من فکر ميکردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آنها راه صدساله را یکشبه طی کرده اند.
راست ميگفت. این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت: بودند.
آنگاه که درباره انسانهای وارسته ميفرماید: شیران در روز و زاهدان در
شب هستند.
🍃رفتم وضو بگيرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز
خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه يك
جفت كتانی چينی بود.
توجهم به آن جلب شد. نزديك كه رفتم متوجه شدم كسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشك ميريخت.
آنقدر شديد گريه ميكرد كه به فكر فرورفتم. با خود گفتم: خدايا اين چه
كسی است كه در دل شب اينگونه گريه ميكند؟!
خواستم بروم داخل، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ايستادم.
گريه های او در من هم اثر كرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را
سرزنش ميكردم و اشك ميريختم.
با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجیها چطور قدر این لحظات را ميدانند.
ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخيص دهم آن فرد چه كسی است؟
از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته
بود.
وقتی به محل مناجات آن شخص رسيدم باورم نميشد! هنوز محل مناجات او از اشك چشمانش خيس بود!
خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت
خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان كتانی را در پای او دیدم؛
سید خوبيهای گردان، سيد مجتبی علمدار.
@seedammar
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴