#خاطرات_شهدا🌷
💢می گفت مهم نیست چه #مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست انجام وظیفه کنیم. خیلی برای کارش دل می سوزاند.حسابی خودش را سر کار خسته می کرد.
💢هر جا دوره تیر اندازی بود او هم شرکت می کرد از سر کار می آمد آنجا، یه موقع هایی می دیدیم از #خستگی جانی برایش نمانده. ولی باز با همان وضعیت از #بهترینها بود.
💢دو شب قبل از #شهادت زنگ زد.#مشهد بودم، گفتم چه خبر حالت چطوره گفت سرم خیلی شلوغ است خیلی کار دارم، کمبود خواب دارم خیلی خسته ام درگیری ها خیلی زیاد است. گفت برگردم #میریم_کربلا، کربلا همه مشکلات برطرف میشه.
💢شب بود همه جمع نشسته بودیم، داشتیم شوخی می کردیم، گفت: بچه ها امشب کمتر #شوخی کنید. تعجب کردم، گفتم جواد نکنه داری #شهید می شوی گفت: آره نزدیکه.
💢هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه در لحظاتی در سکوت رفتند. یکی از بچه ها دوربین آورد گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم. گفت: باشه. نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم فردایش #جواد_شهید_شد.
💢شهید همیشه #دائم_الوضو بودن وخیلی به وضو داشتن حساس بود.یه روز بهش گفتم یه انگشتر خوب میخوام گفت: من میدم برات درست کنن، اما #شرط داره.شرطش اینه که همیشه با #وضو باشی و بهم قول بدی با وضو باشی.روی شیطون رو کم کرده بود تو وضو گاهی هر روز #20بار وضـــــو میگرفت.
روی انگشتر نوشته بود #علی_مع_الحق و روی دیگش #الحق_مع_علی
#شهید_جواد_الله_کرم
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت ششم 🔸 #والیبال 🌷بازوان قوی💪 #ابراهیم از همان اوایل نشان داد که او در
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت هفتم
🔸 #شرط_بندی
🔶تقریبا سال ۱۳۵۴ بود یک روز صبح جمعه مشغول بازی بودیم که سه نفر از بچه های غرب تهران آمدند وگفتند #ابراهیم کیه؟
بعد گفت بیا بازی سر ۲۰۰ تومان #ابراهیم تک نفر واونها سه نفره باختند همان روز به یکی از منطقه های جنوب رفتیم وسر ۷۰۰ تومان شرط بستیم واونها باختند اما موقع پرداخت پول #ابراهیم دید که مشغول قرض گرفتن هستند گفت بیایید تک به تک با شما بازی میکنم اگر باختید پول ندید
#ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد بطوری که باخت گفتم آقا ابرام چرا اینطوری بازی کردی #ابراهیم گفت اونها سرجمع ۱۰۰تومن هم تو جیبشون نبود خواستم ضایع نشن
هفته بعد همان بچه ها با دو نفر دیگه با #ابراهیم سر ۵۰۰ تومان مسابقه دادند وباز هم #ابراهیم برد
شب با #ابراهیم مسجد رفتیم وحاج آقا در مورد #شرط_بندی ولقمه حرام صحبت کرد بعد سخنرانی #ابراهیم رفت به حاج آقا گفت ما امروز تو بازی ۵۰۰ تومان بردیم گرچه به یک خانواده نیازمند دادیم
حاج آقا هم گفت از این به بعد مواظب باش ورزش بکن اما شرط بندی نکن
هفته بعد همان افراد آمدند وخاستند ۱۰۰۰تومان #شرط ببندند اما #ابراهیم گفت من مسابقه میدم اما شرط نمیبندم
اما اونها شروع کردند به مسخره 😏واینکه ترسیدی😨 ابراهیم برگشت گفت که شرط #حرومه بعد کلی مسخره بازی کردند
#ابراهیم چنان به توپ ضربه میزد که نمیتونستن جمعش کنن و اون بازی رو هم برد
با اینکه #ابراهیم به ما میگفت که شرط بندی نکنید اما یکبار با بچه محله های #نازی_آباد بازی کردیم ومبلغ سنگینی باختیم آخرای بازی بود که #ابراهیم آمد خیلی از دست ما عصبانی😡 بود به خاطر شرطی که بسته بودیم
ازطرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم #ابراهیم جلو آمد وگفت کی هست بیاد تک به تک بزنیم از بچه های نازی آباد کسی بود که عضو تیم ملی وکاپیتان بود با غرور😤 خاصی اومد جلو وگفت سر چی ابراهیم گفت اگر باختی از بچه ها پول نگیری #ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که با اختلاف زیاد برد
#ابراهیم جز والیبال به ورزشهای دیگری هم مهارت داشت
فراموش نمیکنم ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود ومیخواست باهایش را قوی کند در میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود میگذاشت وتا نزدیک #آبشاردوقلو بالا برد واین کوه نوردی تا ایام پیروزی انقلاب🇮🇷 ادامه داشت
http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🔰روایت همسر شهید از رویای صادقه یدالله:
🔸روزی که به همراه مادرش برای #خواستگاری آمدند. گفت می خواهد با من به تنهایی👤 صحبت کند. چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.
🔹برام عجیب بود که چطور هیچ #شرط و ملاکی مطرح نکرد❌ بعد ازدواج گفت: چند سال پیش، تو رو توی #خواب دیدم که "لباس سبز" تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست.
🔸اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای "اولین بار" ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر #مانتو_سبز تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید🛍
#شهید_یدالله_ترمیمی
#ایام_شهادت
🌹🍃صلوات
@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی