eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
💠عشق_فرا_زمینی... 🌷نميدونم از كجا شروع كنم... تموم زندگيم با شهيد پر از خاطره ست و زيبايي...💕 همين حالا تو نبودش وجودشو حس ميكنم و... هر روزمو با اون شروع ميكنم و شبمو باهاش او به آخر ميرسونم...❤️ 🌷شهريور ۹۳ بود... شب ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها... واسه اقامه نماز جماعت🤲🏼 به مسجد جامع شهرمون رفته بودم...بعد اقامه نماز... مراسم جشنی تو مسجد برگزار بود... یه خانوم مسنی بهم اشاره كرد كه پذيرايی شيرينی و شربتو به عهده بگيرم... 🌷حين پذيرايی... مادر و خواهر شهيد بنده رو ديدن و اجازه خواستگاری گرفتن...😍 بعد ملاقات اوليه...خدای متعال مهرمونو تو دل هم انداخت و...❤️ بعد چندين جلسه خواستگاری و آمد و رفت... به عقد هم در اومديم...💕 🌷يادمه بهش گفتم... عشق ما از يه عشق زمينی فراتره و...❤️ ان‌شاءالله به عشق آسمانی برسه...بهش گفتم... من تو زندگی دنبال عاقبت‌بخيری با شما هستم و... اميدوارم خوشبخت‌ترين آدما باشيم...💕 🌷تو خواستگاری...💕 از خودش تعريف نميكرد... ‌فقط ميگفت اگه مشكل و سختی ای تو ازدواجمون پيش اومد... بعد ازدواج همه رو جبران ميكنه... الحمدالله... چه قبل ازدواج و چه بعد ازدواج واسم كم نذاشت و...كاملاً حواسش بهم بود...❤️ 🍃🌹🍃صلوات @seedammar
‍ 💠اربابم سرم را به زانو گرفت 🌷چند روز بعد شهادت آقا یدالله یکی از سپاهیان که از همکاران این شهید بزرگوار بودند نقل کردند؛ آقا یدالله را در عالم خواب دیدم..به ایشان عرض کردم یدالله جان تو که کشته شدی! اینجا چه میکنی؟ 🌷ایشان در پاسخ به بنده عرض کردند: من کشته نشده ام و "زنده ام"... باز بنده به ایشان عرض کردم: شنیدم که تو در خواب بودی که شهید شدی! 🌷این شهید بزرگوار گفتند: بلی!در خواب بودم..پیش از آن که تیر به سرم اصابت کند ارباب و مولایم اباعبدالله حسین 'علیه السلام' به بالینم آمدند و سر مرا به زانو گرفتند و فرمودند: "الان تیر به سر شما اصابت می کند و شما هیچ دردی احساس نخواهید کرد...! 🌾راوی: از همکاران شهید مدافع حرم یدالله ترمیمی 🍃🌹🍃صلوات @seedammar
💠شهید نواب صفوی خبر شهادت یدالله شهیدم را دادند 💢بنده از دوران نوجوانی از رهروان و دوست داران شهید بزرگوار سید مجتبی نواب صفوی بودم و همیشه سعی بر این داشتم که روش و منش این شهید بزرگوار را در زندگی سر لوحه خویش قرار دهم و بسیار علاقه مند به ایشان بودم و هستم. 💢۱۱ فروردین سال ۹۶ به همراه خانواده به قم و زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رفتیم.صبح روز بعد یعنی ۱۲ فروردین به مزار شهید سید مجتبی نواب صفوی واقع در قبرستان وادی السلام قم رفتیم و بنده مثل تمام سال های زندگیَم به این شهید بزرگوار توسل کردم و چندین بار صورتم را با خاک مطهر مزار این شهید عزیز متبرک کردم و به ایشان عرض کردم آقا یدالله در سوریه هستند بعد از خدا ،ایشان را به شما میسپارم. 💢بعد از ظهر که به محل اقامت برگشتیم بنده احساس خستگی کردم و چشمانم کم کم بسته شد و به خواب رفتم. 💢در خواب شهید سید مجتبی نواب صفوی را دیدم که در مقابل بنده ایستاده اند و خطاب به بنده میگویند: پدر شهید برخیز...بنده جذب ایشان بودم و متوجه کلام ایشان نشدم. دوباره ایشان فرمودند: پدر شهید مدافع حرم برخیز. باز هم انگار بنده به خود نیامده بودم. 💢برای بار سوم ایشان خطاب به بنده فرمودند:پدر شهید یدالله برخیز. یدالله شما شهید شده...خود را مهیا و آماده کنید..و چند بار فرمودند: محکم باشید..محکم باشید..محکم باشید. 💢ناگهان از خواب بیدار شدم...تلفن همراه بنده زنگ خورد و خبر دادند که آقا یدالله به شهادت رسیده است. 🌿به نقل از پدر شهید 🌷 🌷 🍃🌹صلوات
🔻 💢همین حالا در نبودش احساس را دارم و هر روزم را با او شروع می‌کنم♥️ و شبم را با او به می‌رسانم. 🌹🍃🌹صلوات
🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
🔰روایت همسر شهید از رویای صادقه یدالله: 🔸روزی که به همراه مادرش برای آمدند. گفت می خواهد با من به تنهایی👤 صحبت کند. چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه. 🔹برام عجیب بود که چطور هیچ و ملاکی مطرح نکرد❌ بعد ازدواج گفت: چند سال پیش، تو رو توی دیدم که "لباس سبز" تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. 🔸اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای "اولین بار" ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید🛍 🌹🍃صلوات @seedammar