eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت دهم 🔸 #شکستن_نفس 🔷باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت یازدهم 🔸 در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود یک بار را در وضعیتی دیدم که تعجب کردم دو کارتن اجناس روی دوشش بود وجلوی مغازه ای یکی را پایین می گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم وسلام کردم گفتم این کارها برای شما زشته نگاهی به من کرد وگفت این کار عیب نیست بیکاری عیبه گفتم کسی شما رو توی این وضع ببینه خوب نیست تو ورزشکار ها خیلیها تورو میشناسن خندید وگفت ای بابا همیشه 🔷با یکی از دوستان نشسته بودیم یکی از اونها که را نمیشناخت عکسش رو از من گرفت دید با تعجب گفت مطمئن هستید این گفتیم چطور مگه گفت من قبلا تو بازا سلطانی مغازه داشتم این آقا کارتن رو دوشش میزاشت وبرام می آورد یه بار ازش سوال کردم اسمت چیه این آقا بهم گفت شما من رو صدا کنید گذشت چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بهم گفت ایشون قهرمان کشتی و خیلی آدم با برای این کار ها رو میکنه 🔷مدتی بعد یکی از دوستان قدیمی را دیدم در مورد کارهای صحبت میکردیم ایشان گفت قبل انقلاب یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما من وبرادرم ودونفر دیگه را برد چلو کبابی بهترین غذا با سالاد ونوشابه سفارش داد خیلی خوش مزه بود تا اون موقع چنین غذایی نخورده بودم بعد غذا گفت چطور بود گفتیم عالی بود دستت درد نکنه گفت امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم 👉 @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#دستمان_رابگیرید ... 🌸ای شقایق های در #خون خفته امام،برآیید و مارا از #منجلاب #گناه بیرون بکشید... که شما #یدالله هستید🌷 شما کبوتران حریم آسمان وحدت اید.. که جز شما کسی توان #پرواز در آسمان را ندارد ای مرغان #ملکوت نغمه ای بسرایید که #دلهایمان سخت مدهوش #چشمان شماست..❤ 🔷شهید معین رئیسی 🔶آرمان ارزشمند نسل سوم
🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
🟢به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون !؟ 🟡با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔵گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون "قهرمان واليبال و كشــتيه"، آدم خيلي باتقوائيه، براي نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🟣صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد.