هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت پانزدهم 🔶 #گروهان_سلمان اغلب نیروهای گروهان از بچه های
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شانزدهم
🔶 #فرمانده_واقعی
سر سفره شام نشسته بوديم. دو تا از بچه ها را، كه با هم مشكل داشتند، به چادر فرماندهی گروهان مسلم آوردند.
آنها با هم درگیر شده بودند و ... سيد غذايش را نيمه كاره رها كرد و از چادر خارج شد! دقايقی گذشت. سيد با آرامش خاصی وارد چادر شد. آن دو نفر را به گوشه ای برد و با آنها شروع به صحبت كرد. در آخر هم آن دو نفر با يكديگر آشتی كردند. همدیگر را بوسیدند. بعد هم با خوشحالی رفتند. طرز برخورد سید آنقدر با متانت و بزرگواری بود که این اتفاقات طبیعی بود. اما برای من سؤال پيش آمد؛ علت خروج سيد از چادر چه بود!؟ پیگيری کردم. بالاخره متوجه شدم كه سيد بعد از آنكه از چادر خارج شده در محوطه گردان وضو گرفته و درمسجد گردان دو ركعت نماز خوانده است. بعد از آن به چادر برگشته است. سيد مصداق واقعی آیات قرآن بود آنگاه که ميفرماید: "از صبر و نماز استعانت کمک و یاری بگیرید.
توسط واحد پرسنلی گردان مسلم بن عقيل به گروهان سلمان، كه در شلمچه مستقر بود، معرفي شدم. به سنگر فرماندهی رفتيم تا ما را تقسيم كنند.آقا سيد به هر يك از بچه ها نامه ای داد تا به مسئول دسته ها معرفي شوند. در انتها همه رفتند و فقط من ماندم. گفتم: پس من چي؟
آقا سيد گفت: بلند شو و تجهيزاتت را بردار و دنبالم بيا. كوله پشتی، كلاه آهنی و اسلحه ام را برداشتم و دنبال آقا سيد راه افتادم. در راه با خودم فكر ميكردم، حتمًا ميخواهد خودش مرا به يكی از دسته ها معرفی كند.
پشت يكي از سنگرها كه رسيديم رو كرد به من و گفت: اين مسير را بايد با تجهيزات در زمانی كه برايت تعيين ميكنم بروي و برگردی.بدون آنكه چيزی بگويم. كاری را كه از من خواسته بود چند بار با موفقيت انجام دادم.
روز بعد فهميدم كه آقا سيد مجتبي ميخواسته توان من را بسنجد؛ چون من را به عنوان پيك گروهان برگزيده بود.خاک شلمچه و هفت تپه، شاهد بودند كه آقا سيد به عنوان يك فرمانده، بسیار متواضعانه با نيروهای گروهان سلمان رفتار ميكرد.ّ او با الهام از جده اش حضرت زهرا سلام الله علیه تقوا را سرلوحه كارهايش قرار داده بود. برخورد او در سخت ترين شرايط روحيه نيروها را مضاعف ميكرد. شبی با آقا سيد برای شناسايی محور عملياتی همراه شديم. هوا خيلی سرد بود. باد از بين نخلها زوزه كشان مثل شلاق بر سر و صورت ما ميخورد و ما را آزار ميداد.
به علت سردی هوا چند نفری كه در پشت تويوتا بوديم به يكديگر چسبيديم. ناگهان در آن سرمای استخوان سوز، صدايی آشنا به گوشمان خورد كه با آهنگ دلنشيني ميخواند: كجاييد ای شهيدان خدايی، بلاجويان دشت كربلايی ...
همگی تكانی به خود داديم. در آن تاريكی شب، با صاحب صدا همنوا شديم. حال و هوای همه عوض شد. ديگر سرمايی حس نميكرديم. آری، آن صدای گرم نوای آقا سيد محتبي علمدار بود.
@seedammar
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾