#زندگی_نامه
#سید_عمار
#قسمت_اول
سید عمار موسوی در پنجم مرداد 1366 در شهر اهواز به دنیا امد.
پدرش سید جبار موسوی و مادر ش سیده لطیفه بنی طرف کعبی انسانهای شریف و زحمت کشی بودند.
#سید عمار سومین فرزند خانواده بود .او در خانواده فرهنگی رشد یافت.پدرش دبیر عربی و قران و دینی بود و در کنار تدریس تا به امروز کار کشاورزی هم اشتغال دارد .
دوران ابتدایی ،راهنمایی و دبیرستان را در ،منطقه کوی علوی گذراند . در دوران تحصیل شاگرد پدرش بود اما طوری رفتار کرد که دوستان اطرافیانش متوجه این مسئله نشدند هیچ کس اطلاع نداشت.
دوران ابتدایی را در مدرسه شهید دکتر مفتح و مقطع راهنمایی را با نمرات قابل تحسین در مدرسه احرار به پایان رساند و سپس وارد مقطع دبیرستان شد .
اول دبیرستان را در مدرسه شهید دکتر بهشتی واقع در منطقه کمپلو کذراند.
وبعد از انتخاب رشته در دبیرستان کار و دانش کوی علوی در سال 83 موفق به اخذ دیپلم با نمرات عالی شد.
#ادامه دارد
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
#قسمت_اول
#قصه_ناگفته_شهدا_پدافند_سایت #راداری_سوباشی
اهمیت هر سازمان ونیروی نظامی در این است که بتواند در لحظه مورد نظر به وظایف خود عمل کرده و همچون کوه، استواری خود را به رخ دشمن بکشاند. در سالهای دفاع مقدس پدافندهوایی دارای چنین خصوصیاتی بود. سایت راداری سوباشی به عنوان یکی از سرپنجههای مقتدر در برابر دشمن بعثی شناخته شد و بروز رخداد حماسه گونه حضور تا آخرین لحظه و اهدای جان در برابر جانان،جاودانه بودنشان را تضمین کرد.
سایت رادارسوباشی، واقع در ارتفاعات سوباشی همدان، به عنوان یکی از مهمترین سایتهای راداری کشور در زنجیره عظیم پدافندهوایی (رادارهای پیش اخطار، رادرهای کنترل آتش، سامانههای موشکی زمین به هوا، شبکه دیده بانی، توپهای ضدهوایی و...)نقش ویژه و موثری در مقابله با تهاجمات هوایی رژیم بعثی عراق در زمان جنگ تحمیلی ایفا کرد.
#ادامه_دارد
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
@seedammar
قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه
نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار
نميشد.
تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
گفت: براي شيخ هادي دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.
همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.
نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.
براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. ياد صحبتهاي آخرش. من شک
نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوه ي شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجار انتحاري در شمال سامرا، پيکر هادي از
بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!...
#توفیق_شهادت
#قسمت_اول
#شهیدمحمدهادےذوالفقاری
@seedammar
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
⭕️ روزهای اخر ڪانال
#قسمت_اول
ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت. از انها خواست تاسیم خاردارهای ڪف ڪانال را جمع اوری ڪنند. درڪف ڪانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این ڪار بدون هیچ گونه امڪانات برای بچه ها بسیار مشڪل بود.
ڪار بعدی ابراهیم جمع ڪردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل ڪانال بود. قسمتی از ڪانال از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیب، در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار، شهدا را به انجا بردند. حمل پیڪر شهدا سخت نبود. بلڪه دل ڪندن ازرفقا، ڪار را بسیار سخت و طاقت فرسامی ڪرد.
شیرمردانی ڪه درمقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند، اینڪ توان جا به جا ڪردن پیڪر دوستان شهیدشان را نداشتند! ڪسی با ڪسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشڪ بود ڪه ارام ارام از گونه ها می چڪید. خاطرات شیرین روزهای باهم بودن، لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت.
پس از انتقال شهدا به انتهای ڪانال، نوبت پیدا ڪردن جای امنی برای مجروحین بود. مجروحین ڪانال، تعدادشان زیاد بود. عده ای دست و پاهایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترڪش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود.
نگاه جستجوگر ابراهیم به دنبال جایی بود ڪه بتواند مجروحین را از ترڪش خمپاره ها در امان نگه دارد. تنها جای مناسبی ڪه به ذهنش رسید، دیواره های ڪانال بود.
حالاڪانال ڪمی شرایط عادی پیدا ڪرده بود. درچهره هیچڪدام از علی اڪبرهای خمینی، نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد.
📚ڪتاب سلام بر ابراهیم ۲
♻️ادامه دارد...
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
*═✧❁﷽❁✧═*
مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم. شبی🌃 راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه. دربه درراه افتاده بودیم دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ📞 بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم. ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند. بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی 📓بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و....وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم🌷 رابنویسم. برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود. برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت. مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج💞 کنم. اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شدبرایش حرف وحدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم. باورم نمی شد.این صداصدای اوباشد. برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد. آن صدایش زنگ وموج خاصی داشت. ازتیپش خوشم نمی آمد دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوارش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف برزنتی کوله مانند. یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش هایش راروی زمین می کشید. ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد. ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش به دوستانم
می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده》به خودش هم گفتیم. آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست. آن دفعه راخودخوری کردم. دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد نتوانستم جلوی خودم رابگیرم. بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم. به درگفتم تادیواربشنود. زورمی زدجلوی خنده اش رابگیرد. معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند. بعضی هم مخالف ....بین مخالف هامعروف بود. به تندروی کردن ومتحجربودن. امّاهمه ازاوحساب می بردنند👌برای همین ازش بدم می آمد. فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا🌷,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم 👀فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت》درجواب حرفم گفت:《همینا هم بعیده پر بشه!》
ادامه دارد✌️🏻🤗
📚@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💎 الحمدلله توفیق شد با اجازه از انتشارات و مؤلف (انتشارات شهید ابراهیم هادے) ڪتاب "عارفانہ" ڪه زندگ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#ڪتاب_عارفانه🌙
(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_اول
می گوییم از آنکه توسل کرده بود به شیر خواره رباب ، واز دستــان کوچک ،بزرگ مرد بنے هاشـ💚ـم رزق شهــادت را گرفــت.
🍃🍃🍃احمد آقا🍂🍂🍂
هر آنڪه نیست در این حلقه زنده به عشق/
به او نمرده به فتوای من نماز کنید
عادت کرده ایم. زندگی ما شده است یک ماشین خودکار که صبح ها را به شب می رساند و روز بعد دوباره از نو!
دیر زمانی بود که در ایام زندگی، فرصتی برای خودمان می گذاشتیم.
کمی فکر می ڪردیم، به گذشته، به آینده،...خدا،...قیامت و...
اما حالا تلویزیون و دیگر رسانه ها و اشتغالات خود ساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته اند.
راستی چه می کنیم؟! به کجا می رویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و خواب و خشم و شهوت محصور کرده باشد.
✨✨✨
نکند که روزها را پشت هم طی کنیم و تنها اندوخته ی ما از این دنیا فرصت های از دست رفته باشد.
نکند که آخر کار دست خالی از این ویرانه برویم و راهی سفر شویم. نکند اصلا ندانیم که برای چه آمده بودیم.
آخر اگر همه ی هدف ما از حضور در این سیاره ی خاکی همین باشد که گفته شد پس چه تفاوتی میان ما و...
✨✨✨
سید شهیدان اهل قلم می گفت :
(( اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ، پرستویی که مقصد را در پرواز می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد...
و اگر نردبانی از این خاک به آسمان نباشد ، جز کرم هایی فربه و تن پرور بار نمی آید)).
پس اگر قرار است از این ویرانه به سوی جایگاه ابدی خویش عروج کنیم آیا نباید به فکر آبادی آن سرا باشیم؟!
مگر نه اینکه اینجا خانه های ناپایدار و آنجا سرای ابد است و ما مسافرانی در کوچ، پس چرا به غفلت عمر را طی می کنیم؟!
چرا مهار زندگی ما به دست شیطان سپرده شده؟ چرا برای خودمان وقت نمی گذاریم؟
✨✨✨
چرا نمازها و عبادات ما ذره ای در ایمان ما موثر نیست؟ و صدها چرای دیگر که حتی فرصت کردن به آن برای خودمان قائل نمی شویم.
🌹🌹🌹
ما در این مجموعه میخواهیم به سراغ یکی از خوبان امت برویم. یکی از آنها که در کنار ما بود، شبیه ما زندگی کرد.
اما......
#ادامه_دارد
🕊🕊🕊
@seedammar
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
part1_manzendeam.mp3
8.7M
نمایش صوتی کتاب "من زنده ام" 📚🎧
"خاطرات دوران اسارت معصومه آباد"
#قسمت_اول
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
@seedammar
باما همراه باشین😍😊
به نام خالق ابراهیم
دختری بودم نه خیلی مقید به دین ونه خیلی بیگانه بادین ،چادر میپوشیدم اما به خاطر تذکر های خانواده ومحیط تقریبا مذهبی که من در آن زندگی میکردم
از چادر بیزار بودم همیشه میگفتم یه روز چادر رو کنار میگذارم وهمیشه غر میزدم که کی این چادر رو درست کرده
با وجود اینکه چادر میپوشیدم ولی باز بد حجاب بودم ومدل مو میزدم
همیشه به این فکر میکردم که چی بپوشم چجوری باشم که از دوستام جلوتر باشم واصلا آرامش نداشتم چون همیشه درگیر جلب توجه وظاهرم بودم
تا اینکه یه شب خالم اومد خونمون ودرمورد کتاب سلام بر ابراهیم برام حرف میزد من اصلا از این چیزا خوشم نمیومد واصلا به حرفاش گوش نمیکردم فقط لبخند بهش میزدم خالم گفت کتابو میخوای بخونی من خجالت میکشیدم بگم نه گفتم ناراحت میشه برای همین بهش گفتم آره بیار برام ولی اصلا قصد خوندنش رو نداشتم گفتم چند روز پیشم میمونه بعد بهش میدم
وقتی که کتاب رو برام آورد ومن تصویر شهید هادی رو روی کتاب دیدم یه نیشخندی زدم وگفتم کی حوصله داره اینو بخونه
چند روز گذشت ،یه روز از سر بیکاری چند تا از داستاناش رو خوندم برام جالب بودن شروع کردم واز اول کتاب خوندم
هرچی که بیشتر میخوندم بیشتر تو دنیای شهید هادی غرق میشدم واز دنیای خودم دورتر
با خاطرات خوشش میخندیدم ودر فراغش گریه میکردم وتو اون زمان بود که من کم کم نماز رو شروع کردم وهمیشه دعا میکردم واز آقا ابراهیم میخواستم که دعوتم کنه راهیان نور
پاییز ۹۸بود وتولدم کم کم داشت نزدیک میشد من به آقا ابراهیم گفتم اردوی راهیان نور رو برای تولدم بهم هدیه بده
من اونموقع کلاس یازدهم بودم واحتمال اینکه مارو ببرن راهیان نور خیلی کم بود چون معمولا پایه های دهم رو به این اردو میبرن
روز بعد رفتم مدرسه وزنگ آخر بود که معاون اومد تو کلاس وگفت بچه ها میخوایم ببریمتون راهیان نور به اولیاتون بگین بیان رضایت بدن
وقتی که شنیدم خیلی خوشحال شدم اصلا باورم نمیشد اما یه ناراحتی دیگه ای هم داشتم واون این بود که ...
طریق اشنایی با ابراهیم هادی
#قسمت_اول
کپی بدون ذکر لینک مجاز نیست
@seedammar
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_اول...🦋
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خون بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. انا حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱.چی بگم؟🦋
۲.هرچی دلت میخاد بگو🦋
نویسنده:فاطمه رهبر✨
21.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.......
خودت رو یهجور دیگه تعریف کن..!) 🧐
🎞 سریال آموزشی ■《من بینهایت》
💢 از خودشناسی تا آرامش
🎥 #قسمت_اول تصویری
امیرحسیندریایی |