هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت پنجاه 🔶 #کار_فرهنگی برای نماز جماعت به بچه های هیئت ملح
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت پنجاه ویک
🔶 #ياران_امام_زمان_عج
سید در محل کار لحظه ای بیکار نبود. نمی گذاشت هیچ کاری روی زمین
بماند. دائم در حال فعالیت بود. به رزق حلال بسیار اهمیت ميداد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران ميشد.
دائمًا لبهای سید تکان ميخورد! او در حین انجام کار همیشه ذکر ميگفت. به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت ميداد.درباره لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. ميگفت: این لباس را باید با وضو پوشید. این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده. هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار می آمد. با دوستانش در نمازخانه یا یکی از اتاقها زیارت عاشورا ميخواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود ميرفت.اجازه نميداد پشت سر کسی حرف بزنیم. ميگفت: اگر مشکلی هست، روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان. از اين اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. از مراجعان تربيت بدنی سپاه ساری بود. او را نميشناختم. فكر كنم از بچه های بسيج بود. كارش كه تمام شد خداحافظی كرد و رفت. آن زمان من در سپاه فعاليت داشتم. ساعتی بعد از اتاق خارج شدم. با تعجب ديدم، همان آقايی كه كارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاقها ايستاده!از دور كمی نگاهش كردم. خيلی مشكوك بود. هر از چندگاه نگاهی به داخل اتاق می انداخت. جلو رفتم و گفتم: سلام، مشكلی پيش اومده!؟يك دفعه برگشت و درحاليكه جاخورده بود گفت: نه. بعد مكثی كرد و گفت: شما اين آقا رو ميشناسی؟!بعد هم با دست به شخصی كه توی اتاق نشسته بود اشاره كرد. گفتم: بله، چطور مگه؟!
گفت: اسمشون چیه؟! گفتم: شما چی کار دارید، اصلًا شما کی هستید؟!شخص غريبه شروع به صحبت كرد. گفت: من ديشب در عالم خواب جمعيت زيادی را ديدم كه مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حركت بودند! همه لباسهایی زیبا بر تن داشتند. چهره هایشان نورانی بود. همه در کنار هم انگار رژه ميرفتند.
در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند كه منزلت و مقامشان بسيار بالاتر بود.
آنها به صورتشان نقاب داشتند. ظاهرًا آنها فرمانده یا مسئول بقیه بودند.
از شخصی كه در کنارم بود پرسيدم: اينها چه كساني هستند؟او هم گفت: اینها ياران امام زمان عج هستند.
من از سر تعجب به سمت يكی از سربازان خاص آقا، که نقاب داشتند، رفتم. به او نزدیک شدم و نقاب روی صورتش را كنار زدم. توانستم چهره آن شخص را ببينم! منتظر ادامه صحبت ُ های آن شخص بودم. با تعجب گفتم: خب چي شد!؟ آن آقا بعد از مكث كوتاهی ادامه داد: وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم. آن يار امام زمان عج همين آقایی است كه توی اين اتاق نشسته!
سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم. سید مجتبی علمدار به تنهایی
داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود. شبیه این ماجراها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آنها
صرف نظر ميکنیم.
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت پنجاه ویک 🔶 #ياران_امام_زمان_عج سید در محل کار لحظه ای
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت پنجاه ویک
🔶 #ياران_امام_زمان_عج
سید در محل کار لحظه ای بیکار نبود. نمی گذاشت هیچ کاری روی زمین
بماند. دائم در حال فعالیت بود. به رزق حلال بسیار اهمیت ميداد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران ميشد.
دائمًا لبهای سید تکان ميخورد! او در حین انجام کار همیشه ذکر ميگفت. به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت ميداد.درباره لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. ميگفت: این لباس را باید با وضو پوشید. این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده. هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار می آمد. با دوستانش در نمازخانه یا یکی از اتاقها زیارت عاشورا ميخواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود ميرفت.اجازه نميداد پشت سر کسی حرف بزنیم. ميگفت: اگر مشکلی هست، روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان. از اين اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. از مراجعان تربيت بدنی سپاه ساری بود. او را نميشناختم. فكر كنم از بچه های بسيج بود. كارش كه تمام شد خداحافظی كرد و رفت. آن زمان من در سپاه فعاليت داشتم. ساعتی بعد از اتاق خارج شدم. با تعجب ديدم، همان آقايی كه كارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاقها ايستاده!از دور كمی نگاهش كردم. خيلی مشكوك بود. هر از چندگاه نگاهی به داخل اتاق می انداخت. جلو رفتم و گفتم: سلام، مشكلی پيش اومده!؟يك دفعه برگشت و درحاليكه جاخورده بود گفت: نه. بعد مكثی كرد و گفت: شما اين آقا رو ميشناسی؟!بعد هم با دست به شخصی كه توی اتاق نشسته بود اشاره كرد. گفتم: بله، چطور مگه؟!
گفت: اسمشون چیه؟! گفتم: شما چی کار دارید، اصلًا شما کی هستید؟!شخص غريبه شروع به صحبت كرد. گفت: من ديشب در عالم خواب جمعيت زيادی را ديدم كه مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حركت بودند! همه لباسهایی زیبا بر تن داشتند. چهره هایشان نورانی بود. همه در کنار هم انگار رژه ميرفتند.
در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند كه منزلت و مقامشان بسيار بالاتر بود.
آنها به صورتشان نقاب داشتند. ظاهرًا آنها فرمانده یا مسئول بقیه بودند.
از شخصی كه در کنارم بود پرسيدم: اينها چه كساني هستند؟او هم گفت: اینها ياران امام زمان عج هستند.
من از سر تعجب به سمت يكی از سربازان خاص آقا، که نقاب داشتند، رفتم. به او نزدیک شدم و نقاب روی صورتش را كنار زدم. توانستم چهره آن شخص را ببينم! منتظر ادامه صحبت ُ های آن شخص بودم. با تعجب گفتم: خب چي شد!؟ آن آقا بعد از مكث كوتاهی ادامه داد: وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم. آن يار امام زمان عج همين آقایی است كه توی اين اتاق نشسته!
سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم. سید مجتبی علمدار به تنهایی
داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود. شبیه این ماجراها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آنها
صرف نظر ميکنیم.
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴