eitaa logo
صراط
338 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
177 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📱رهبرمعظم انقلاب به مناسبت روز ملی خلیج فارس: خلیج فارس خانه‌ی ما و جای حضور ملّت بزرگ ⁧ ایران ⁩است؛ ساحل خلیج فارس به‌اضافه‌ی سواحل زیادی از دریای عمّان، متعلّق به این ملّت است؛ ‏ما ملّتی هستیم با تاریخ و قدرتمند 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهاردهم 🔶مسجدالرسول🔶 احمد و صالح همه بچه‌های ابتدایی را جمع کردند و داود برای آنها چند دقیقه‌‌ای صحبت کرد. -شما هنوز به سن تکلیف نرسیدید. نمازخوندن و گرفتن روزه بر شما واجب نیست. اما اگر مثلا روزه کله‌گنجشکی بگیرید تا خدا ازتون راضی باشه، خیلی خوبه و خیلی ثواب داره. بزرگان و شهدا از همین دوران نوجوانی و نماز و روزه‌های مستحبی شروع کردند که یه روز آدم‌های بزرگی شدند و بعضیاشون هم شهید شدند. ما می‌خوایم از امشب، بچه‌هایی که از قبل از نماز صبح اینجان و در نمازصبح شرکت میکنن و قصد روزه دارند، بهشون سحری بدیم. تا این را گفت، بچه‌ها خیلی خوشحال شدند و یک هورای بلند سر دادند. داود گفت: «حالا اگه بگم با هماهنگی پدر و مادراتون حتی می‌تونید اگه خواستین همین جا استراحت و بازی کنید و یه چیز جذاب دیگه... اگه گفتین؟!» همه پسرها با صدای بلند همهمه کردند و هر کسی یک چیزی می‌گفت. داود گفت: «یه لحظه چیزی نگین. نه. چیزی که تو ذهن منه و میخوام بگم، اصلا به ذهنتون هم نمی‌رسه. بی‌خودی زور نزنین. خودم می‌گم. ایشالله قراره از فرداظهر، برای بچه‌هایی که تکلیف نیستن اما روزه کله‌گنجشکی می‌گیرن، همین جا... تو مسجد... لقمه و شربت بدیم.» تا این حرف از دهانش خارج شد، اینقدر بچه‌ها خوشحال شدند و هورا کشیدند که صدای آنها در کل مسجد پیچید. داود و صالح و احمد به زور بچه‌ها را ساکت کردند. داود گفت: «ضمنا می‌تونین اگه دوست یا داداش کوچولو دارین که روزه کله‌گنجشکی می‌گیره و دلش میخواد بیاد مسجد، با خودتون بیارینش تا هم بازی کنه و هم ظهر با شماها افطار کنه.» احمد یک طرح و پوستر قشنگ طراحی کرد و اسمش گذاشتند«طرح افطاری کله‌گنجشکی‌ها». داد به صالح و صالح هم در تمام گروه‌هایی که به اسم دیوید زده بودند پخش کرد. حاجی مهدوی به داود گفت: «طرح خوبیه اما ممکنه نتونیم هزینه‌اش تامین کنیم.» بخاطر همین داود مجبور شد که به آن مبلغ ده میلیون تومانی که حاج‌آقا خلج به او داده بود دست بزند و سه میلیون تومان از آن را برای این برنامه هزینه کند. هیچ کس حتی خود داود فکرش را نمی‌کرد که فردای آن روز، ابتدا سه چهار نفر از والدین که بیشتر عِرق مذهبی داشتند برای کمک کردن به تامین مالی این طرح پا پیش بگذارند. اما دو روز بعد، چند نفر از والدینی که چندان مذهبی نبودند اما از حضور و شور و شوق فرزندانشان در مسجد راضی بودند، مبلغ قابل توجهی را به داود دادند تا خیال داود برای اجرای این طرح تا آخر ماه مبارک، راحت شود. بچه‌پسرها چنان در حس و حال روزه‌داری رفته بودند که دیدن داشت. مثلا وقتی فرید باید دسته بازی را به آرمان میداد ولی از این که باخته و تیمش در آستانه حذف شدن است ناراحت بود، آرمان که مثلا حواسش بود که روزه‌اش با حرفهای ناجور باطل نشود اما داشت از دست فرید حرص می‌خورد، به او گفت: «دسته بازی رو میدی یا قید روزه‌ام بزنم؟» فرید که در مارموزی دومی نداشت جواب داد: «بدبخت همین که یه فحش زشت اومده تو فکرت، روزه‌ات باطله. پاشو برو خونتون و بگو یه تخم‌مرغ برات ببندن و همین حالا افطار کن! دیگه روزه گرفتنت فایده نداره. روزه خورِ بدبخت!» آرمان هم کم نیاورد و گفت: «به من میگی روزه‌خور بدبخت؟ اگه راس میگی بعد از ظهر که روزه نیستم بیا بیرون از مسجد تا بهت بگم بدبخت کیه؟» فرید گفت: «برو مینیم بابا... تو اگه عرضه داشتی همین حالا جوابمو میدادی!» آرمان که دیگر خونش به جوش آمده بود رو به طرف آسمان کرد و گفت: «خدایا یه لحظه روتو برگردون اون طرف تا من به این مادرمحترمِ پدر صلواتیِ خواهر‌پرمشغله نشون بدم عرضشو دارم یا نه!» این را گفت اما دیگر منتظر نشد که مطئن بشود که آیا خداوند سبحان روی مبارکش را آن طرف کرده یا خیر؟ چنان زیر گوشِ فرید زد که لوستر مسجد در چشمان فرید روشن شد. خب فرید هم دست و پا بسته نبود. اما روشش فرق می‌کرد و نوعِ مقابله‌اش با بیچاره بی‌اعصابی مانند آرمان، بیشتر به جنایت و مکافات شبیه بود تا یک دعوای کودکانه! بخاطر همین، چند ثانیه بعد از خوردن سیلی، در حالی که بقیه بچه‌ها نگاهش می‌کردند و منتظر عکس‌العملش بودند، خودش را روی زمین انداخت و شروع به رعشه کرد! چنان بندری میرعشید، که دل و قلب بچه‌ها کَنده شد و فورا فرستادند دنبال داود و احمد و صالح! داود تا به دمِ در حجره رسید و وضع و اوضاع فرید را دید، متوجه شد که دارد فیلم بازی می‌کند و مشکلی ندارد. به خاطر همین یک کلمه درِ گوشِ احمد گفت و رفت. گفت: «دوتاشون بسپار به اجرای احکام.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌های اجرای احکام از خدوم‌ترین بچه‌هایی بودند که تا مرز آسفالت شدن دهان بچه مردم، اخلاص بخرج می‌دادند. البته هدفشان این نبود که کسی را به زور به بهشت ببرند. بلکه ماموریت آنها این بود که با کسانی که زندگی را برای دیگربچه‌ها جهنم کرده‌بودند برخوردِ مطابقِ مقتضایِ حالِ آنان کنند. کاری کردند که فرید حتی اگر دست خودش هم نباشد، دیگر تا قیام قیامت رعشه نکند و البته آرمان هم، فایلِ اسامی و مشاغلِ فک و فامیل بچه‌ها از ذهنش شیفت دِلیت شود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این که روز دوم اجرای طرح افطاری کله‌گنجشکی‌ها، بچه‌ها در صفِ نمازجماعت ظهر بودند و نماز تمام شده بود که اتفاق بدی افتاد. شاید بالغ بر ده دوازده ردیف نمازگزار در مردان شکل گرفته بود. نود درصد از نمازگزاران بچه‌ها بودند. هشت درصد والدینشان. دو درصد هم پیر و پاتال‌ها. قرار شد یکی از بچه‌ها لیوان‌های یک بار مصرف توزیع کند و نفر پشت سرش، با کِتری بزرگی از شربت، لیوان بچه‌ها را پر کند. برای این که بچه‌ها بیشتر خوششان بیاید، دو تا قالب یخِ مَشتی هم در کِتر انداخته بودند. احمد آن لحظه در صحن مسجد نبود. در وضوخانه بود و داشت برای بارِ شانزدهم وضو می‌گرفت. صالح هم داشت تعقیبات و دعای یاعلی و یاعظیم می‌خواند. داود هم همان‌طور که سرِ سجاده و رو به قبله بود، داشت برگه‌هایی که زینب و الهام برایش آورده بودند و متن پیشنهادیِ تئاتر بود را مرور می‌کرد و اصلا حواسش به پشت سرش نبود. یکی از بچه‌ها که لقب«میرکِتر» به او داده بودند و مسئولیتش ریختن شربت گوارا در لیوان‌های بچه‌ها بود از همان سرِ صف، شروع کرد و دانه‌دانه لیوان‌ها را که دست بچه‌ها بود پُر می‌کرد. حاجی محمودی هم که از دو روز قبل، با داود و تیمش سرسنگین شده بود و همش منتظر بود ذاکر یک کاری کند و فیتیله آنها را از آبا پایین بکشد، همیشه عادت به سجده‌های طولانی بعد از نمازش داشت. مش حسین هم ردیف اول، دو سه نفر قبل از حاجی محمودی نشسته بود. داشت با دیدن صحنه افطار بچه‌ها در روز روشن و در خانه خدا، دندان‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد. او یک تیک عصبی داشت و دست خودش نبود. جوری که گاهی که فشارش از دست اطرافیانش بالا می‌رفت، پای سمت راستش یهو تکان می‌خورد. میرکِتر داشت مثل بچه آدم کارش را انجام می‌داد و برای بچه‌ها شربت می‌ریخت و قدم‌قدم به مش حسین نزدیک‌تر می‌شد. مش حسین هم که از یک طرف بویِ خوشِ شربت به مشامش خورده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن بچه‌ها را نداشت، یهو تیک گرفت و پایش به شدت تکان خورد. تکان خوردن پای مش حسین همانا و هول شدن میرکتر هم همانا! تا میرکتر هول شد، پاهایش دورِ هم پیچید و روی یکی از مُهرها سُر خورد و معلق در زمین و هوا ماند. خب بدترین اتفاقی که میشد در آن لحظه بیفتد افتاد. یعنی اگر به کسی پولِ درشت می‌دادی و می‌گفتی از هیچی نترس و از عمد و بابرنامه قبلی برو کلِ شربت‌ها را روی کله حاجی محمودی بریز و کِتر مسی بزرگ را از بغل، چنان محکم به سر او بکوب که صدای برخورد سِنج بدهد، عُمرا نمی‌توانست اینقدر دقیق انجام دهد. خدا شاهد است که نمی‌توانست. بالاخره یک جای کار می‌لنگید. بیچاره میرکتر! چنان روی سر و گردن حاجی محمودی فرود آمد که از ترس، زبانش بند آمد. خب سایر بچه‌ها که شاهد این صحنه هستند در اینگونه لحظات چه می‌کنند؟ هیچی! مشخص است. زمین و زمان را از خنده و خوشحالی گاز می‌گیرند. یک ثانیه بعد از آن فاجعه، چنان صدای خنده و نعره خوشحالی سردادن بچه‌ها در مسجد پیچید که برای لحظاتی صدای خواندن تعقیبات توسط صالح را کسی ‌نشنید. داود فورا کاغذها را انداخت و به طرف حاجی محمودی رفت. اول میرکتر را از روی زمین بلند کرد و سپس دستش را زیر سرِ حاجی محمودی گذاشت و او را با عزت و احترام بلند کرد. اما محمودی... که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود، چنان داود را هل داد که داود تعادلش را از دست داد و محکم نشست روی زمین! محمودی با صدای بلند شروع کرد و هر چه در طول آن هفت هشت روز دندان روی جگر گذاشته بود به یکباره بُرون‌ریزی کرد. -دست به من نزن نسناس! مسبب این وضعیت تویی. تو پای این کره‌خرها را به خونه خدا باز کردی. الان هم این مسجدو داری به گند می‌کشی! پاشو برون بیرون ببینم! پاشو از مسجد من برو بیرون! بچه‌ها تا این صحنه و فریادها و بی‌ادبیِ محمودی را دیدند قفل کردند. الان نوبت صالح بود که یک‌جوری جو را جمع کند و عملیات روانی راه بیندازد تا بچه‌ها فکر کنند خبر خاصی نیست و اشکال ندارد. صالح پشت بلندگو گفت: «بچه‌ها... یک‌صدا... همه با من... باصدای بلند و آهنگین و مشت‌های گِره کرده: داد نزن دلاور... ما همه با هم هستیم!» بچه‌ها هم از خدا خواسته شروع کردند و با نعره فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «داد نزن دلاور... ما همه با هستیم.» صالح ادامه داد: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌ها با صدای بلند: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» صالح هفت هشت مرتبه این را گفت و بچه‌ها هم بلند تکرار می‌کردند. والدین هم که از خنده روده‌بُر شده بودند، با بچه‌ها و صالح همکاری می‌کردند و شعار می‌دادند. صالح چنان صدای میکروفن را بلند کرده بود که لیچارها و در و وری‌های محمودی به داود به گوش حتی خودش هم نمی‌رسید. چه برسد به دیگران. صالح که نگاهش به دهان محمودی بود، تا دید محمودی می‌خواهد توهین‌های آبدار کند فورا و محکم با صدای بلند، رو به بچه‌ها گفت: «امام فرمودند تمام عصبانیت خود را سرِ آمریکای جهان‌خوار خالی کنید. همه با هم: مرگ بر آمریکا!» صدای مرگ بر آمریکای بچه‌ها چنان طنین‌انداز شده بود که صدایشان تا سر کوچه می‌رفت. صالح: مرگ بر اسرائیل! بچه‌ها: مرگ بر اسرائیل! هفت هشت مرتبه هم این شعارها را دادند. تا این که داود و مردم زیر دست و بال محمودی را گرفتند و بلندش کردند و او را روی صندلی نشاندند. صالح می‌دانست که پیرمردها را فقط با تکریم می‌توان آرام کرد. بخاطر همین، و تا آتش شعار دادن بچه‌ها داغ بود، شروع کرد: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» همه بچه‌ها: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» اما صالح یک رگِ شیطنتِ آخوندی ویژه‌ای داشت. نمی‌خواست داود تک بیفتد و مظلوم بماند. به خاطر همین ادامه داد و با صدای بلند گفت: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» بچه‌ها: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» صالح: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» بچه‌ها: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» یکباره صالح چشمش به چشم محمودی افتاد. دید شعار آخر را خراب کرده و نباید این را می‌گفت. دیگر شعاری در آستین نداشت. باید تمام میشد آن اوضاع! فکری به ذهنش خطور کرد. رو به قبله کرد و گفت: «همه رو قبله... دست به دعا... دعای سلامتی آقاجانمان... بسم الله الرحمن الرحیم... اللهمّ کن لولیک...» بچه‌ها: «الحجه بن الحسن... صلواتک...» 🔶مدرسه دخترانه🔶 قرار نبود آن همه شلوغ شود اما تقریبا سالن آمفی‌تئاتر مدرسه پر بود. با این که عصر بود و دو ساعت بیشتر تا افطار نمانده بود. اما حدود صد نفردختر با انواع و اقسام تیپ‌ها و قیافه‌ها و حدود سی چهل نفر مادرشان حضور داشتند که وضع و حال و سر و شکلشان از دخترانشان بدتر بود و حداقل هفت هشت برابر دختران نوجوان و جوانشان آرایش داشتند. زینب خانم پشت تریبون رفت و بعد از حال و احوال با حضار گفت: «خیلی خوشحالم که در این جمع باشکوه دور هم جمع شدیم. امیدوارم نتیجه کار خیلی جذاب بشه. مسئولیت این کل این برنامه با من هست و مادران و دختران عزیزم میتونن هر وقت لازم شد با خودم ارتباط بگیرن. قراره این تئاتر در سه روز که به مناسبت عید فطر تعطیل هست اجرا بشه. پس خواهش اولم اینه که کسانی که فکر می‌کنن در اون ایام مسافرت میرن و حضور ندارن، به ما بگن تا بهشون نقش و دیالوگ ندیم.» همه داشتند با دقت گوش می‌دادند. -مطلب دوم این که گروه سرود هم داریم. متن گروه تئاتر و گروه سرود آماده است. عزیزانی که تا الان اسم نوشتند، حدودا 66 نفر برای تئاتر اسم نوشتند و طبق لیستی که من دستمه، حدود چهل نفر هم برای گروه سرود اسم نوشتند. ظاهرا بعضی از مادران عزیز هم مایل بودند در گروه تئاتر حضور داشته باشن که داریم بررسی می‌کنیم. ماشالله به این روحیه. ماشالله به این انگیزه و اراده. همان لحظه بود که الهام از درِ آخر سالن وارد شد. زینب خانم تا الهام را دید، لبخندی زد و گفت: «کسی که هم من منتظرش بودم و هم شما تشریف آورد. کسی که کارگردانی تئاتر را بعهده داره و انشاءالله ازشون حداکثر استفاده را می‌کنیم.» همه برگشتند و نگاهی به پشت سرشان انداختند. تا دختران چشمشان به الهام خورد، چنان کف و هورایی کشیدند که سالن رفت هوا! الهام وسط دست و جیغ و هورای آنها قدم‌قدم جلوتر رفت تا این که رفت بالا و روی سِن ایستاد. -سلام. خیلی خوشحالم که برای بار اول، یه تئاتر تو شهر خودمون و جمعِ دخترونمون تمرین و اجرا می‌کنیم. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول چادرش را درآورد. دیدند الهام با تیپ خاص خودش ایستاد روبروی خانم‌ها و بلندگو را از پایه میکروفن جدا کرد و دست گرفت و گفت: «خب همه بلند شن. پاشین همه. پاشین. پاشین. به دو گروه تقسیم می‌شیم. گروه سمتِ راست من و گروه سمت چپ.» زینب کم‌کم از روی سِن پایین رفت و نشست ردیف اول. با دیدن الهام همه به وجد آمده بودند. حتی خودِ زینب خانم. -گروه سمت چپ، مادرا باشن. گروه سمت راست هم دخترا. تا همه به هم ریختند و به دو گروه سمت راست و چپ تقسیم شدند، الهام فلشش را در لب‌تاپ روی میز گذاشت و متن شعر روی پرده برای همه حضار نمایان شد. -میخوام همه بایستن. همه ایستادند. -لطفا خوب گوش بدین. بار اول خودم می‌خونم. به خوندن من توجه کنین. دفعه دوم به بعد، همه باهم می‌خونیم. این سرود که تمرین می‌کنیم، غیر از گروه سرود هست. اینو هر روز، همه با هم واسه تیتراژ پایانی نمایش تمرین می‌کنیم. آماده‌این؟ صدای جمعیت: بعله! الهام صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نشنیدم. خانما. همه با هم! آماده‌این؟» جمعیت با صدای خیلی بلند: «بعله!» الهام لحظاتی تمرکز کرد و سپس شروع به خواندن کرد... 🔺🔺[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫ مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫ مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫ مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫ عاشقونه ست…●♪♫ یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫ زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ حرف میشم؛ میرم تو گوشات! فکر میشم؛ میرم تو کله ات!●♪♫ من بنز میشم؛ میرم زیر پات! فقر میشم؛ میرم تو جیبات…●♪♫ گرگ میشم؛ میرم تو گله ات…●♪♫ صد تا طرفدار داری… همه تورو دوست دارن و ذهنِ گرفتار داری●♪♫ دمتم گـرم! دمتـم گــرم! دمتــم گـــرم!●♪♫ نزدیک میشم؛ دور میشم…●♪♫ بلکه مقبول؛ در این راهِ پر از استرس و وصله ی ناجور بشم●♪♫ اینه قصه ام… اینه قصـه ام… اینـه قصــه ام… من برق میشم, میرم تو چشمات! اشک میشم؛ میرم رو گونه ات!●♪♫ زلف میشم؛ میام رو شونت… من باد میشم؛ میرم تو موهات!●♪♫ سیگار میشم؛ میرم رو لبهات… دود میشم؛ میرم تو ریه ات…●♪♫ ای بخت! سراغِ من بیا…●♪♫ که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!●♪♫ بی حساب؛ اسرارموُ هی داد زدم! هی داد زدم…●♪♫ بی دلیل؛ احساسموُ فریاد زدم… فریاد زدم…●♪♫] 🔺🔺 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر این کلیپ قشنگه که حد نداره 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جوابی به توئیت علی کریمی بود 😂😂😂😂 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @se
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 خلاصهٔ تدریسِ موضوعِ ، قسمت پنجم و پایانی 👤 استاد ⏳ هر پیامبری متناسب با زمان خودش اعجاز داشته... 🔸 ما با دو مشکل مواجه هستیم؛ یکی فرعون‌هایی که مقابل ما هستن و دومی عده‌ای که متأثر از فرعونیان هستن ولی در جمع خودمونن... 📎 برگرفته از 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تفاوت حقوق شهردار و رفتگر! 🔴 صحبتی با مسئولین در پخش زنده تلویزیونی ‼️ ۷۳ خون شهید، برای هر صندلی مديريتي! 🔹 برشی از سخنرانی در حرم مطهر رضوی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نگاه اینجارو😁😁 💥باور کنید این غربی ها بیچاره ها خل شدن رفته.. 💥اینقدر فرهنگ سگ گردانی رو تو کشورشون رواج دادن.. 💥اونایی که سگ ندارن یا حوصله نگه داشتن توله سگ ندارن یه اتو رو تو دستشون میگیرن و بجای سگ دنبال خودشون راه میندازن😐 💥دیوونه خونست😂 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جداکردن اجباری فرزندان یک خانواده مسلمان و واگذارکردن سرپرستی‌شان به دولت آلمان | اتهام؛ حرام‌دانستن هم‌جنس‌بازی! 🔸 روز گذشته این ویدئوی تلخ در جهان پربازدید شد. 🔻 در خبری که با پخش این ویدئو همراه بود آمده است: 🔸پلیس آلمان بچه یک خانواده مسلمان را از آن‌ها جدا می‌کند و سرپرستی او را به دولت واگذار می‌کند، البته با حکم قاضی! 🔸دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسی‌های خود گفته که خانواده‌اش به او گفته‌اند در اسلام هم‌جنس‌بازی حرام است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z