eitaa logo
ستاره شو7💫
849 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت مهدی (عج) در حقیقت مصداقی از قرآن هستن 💐💐 🌻و یکی دیگه از کارهایی که از ما میخوان احترام به قرآن، توجه به قرآن خواندن قرآن ، تفکر در قرآن استفاده از دستورات قرآن در زندگی مرتب خواندن قرآن ، کلا با قران بودن رو از ما میخوان چون وقتی ما به قرآن توجه نکنیم و این کلام آسمانی رو بهش دقت نکنیم یــــــــــــــــــــعــــــــــــــنـــــــــــــــی به امام زمان(عج) هم دقت و توجه کافی نداریم این خواسته امام عزیزمون رو جدی بگیریم تا دلگرمی خوبی براشون باشه❤️‍🔥❤️‍🔥 چون انگار هر بار کتاب قرآن رو باز میکنی و میخونی داری به امام زمان (عج) میگی من عاشقتما❤️‍🔥❤️‍🔥 میخوام بیشتر عاشقت بشم❤️😍 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
985K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موقعیت: کودک درونم وقتی کبوترای حرمو میبینم😁 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحت به خیر و شادی رفیق 🌿 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و دوستام قهر تا قیامت.mp3
زمان: حجم: 2.13M
😏با خودم گفتم این همون نبود که می‌گفت قهر قهر تا روز قیامت؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
5.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روز دیگه هم مدرسه ها باز میشه 😅 واکنش منو دوستام🤯😂 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ســــــــــلام بہ روی مھربونتون 😍 ســــــــــــــــــــلام بہ خانوم هاے قوی 💪 ســــــــــــــــــــلام بہ اونایی ڪه روز قشنگشون رو قشنگ تر کردن🌸 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار دستی قورباغه •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا با بعضیا یه جور دیگه مهربونه🥰 طراحی و اجرا: نوجوان هنرمند شقایق یغفوری گوینده : محمدایلیا حق بین ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت73 یوسف‌به‌دیوار‌تکیه‌داد.‌
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت74 یوسف‌نمی‌دانست‌چه‌تصمیمی‌بگیرد.‌ دست‌هایش‌را‌پشت‌کمرش‌قفل‌کرده‌بود‌ و‌قدم‌می‌زد‌و‌فکر‌میکرد.‌ راه‌رفتن‌توي‌زمین‌پر‌از‌گل‌و‌لای‌آن‌قدر‌سخت‌ بود‌که‌جلوی‌فکر‌کردنش‌را‌میگرفت،‌ تو‌اتاق‌هم‌بچه‌ها‌یا‌صحبت‌میکردند‌ یا‌درس‌میخواندند‌ و‌او‌نمی‌توانست‌تمرکز‌کند.‌ چشمش‌به‌صورت‌آن‌ها‌که‌می‌افتاد،‌ تردیدش‌بیش‌تر‌می‌شد. به‌کوه‌ها‌نگاه‌کرد.‌ قله‌ي‌کوه‌ها‌زیر‌ابر‌های‌خاکستری‌ پنهان‌شده‌بود.‌ برف‌و‌باران‌دیگر‌نمی‌بارید؛‌اما‌آسمان‌ابری‌بود‌و‌باد‌شدیدی‌می‌وزید‌ و‌ابرها‌را‌مثل‌کشتیهای‌خاکستری‌ با‌خود‌میبرد‌و‌خورشید‌پیدا‌می‌شد‌ و‌نورافشانی‌میکرد.‌ آخرین‌روزهاي‌زمستان‌بود‌ و‌بوی‌بهار‌می‌آمد.‌ با‌آمدن‌بهار،‌کم‌کم‌زمین‌گرم‌تر‌می‌شد.‌ برف‌ها‌آب‌می‌شدند‌و‌از‌لابه‌لای‌ تخته‌‌سنگ‌ها‌به‌هم‌می‌پیوستند.‌ رودخانه‌ي‌نزدیک‌اردوگاه‌پرآب‌شده‌بود.‌ آب‌گِل‌آلود‌و‌خروشان،‌شاخه‌های‌ شکسته‌ي‌روی‌آن‌را‌بالا‌و‌پایین‌می‌کشید.‌ ‌چی‌فکرت‌رو‌مشغول‌کرده‌آقایوسف؟‌ یوسف‌به‌طرف‌کربلایی‌برگشت.‌ کربلایی‌پکي‌به‌سیگارش‌زد.‌ یوسف‌اخم‌کرد:‌ ‌کربلایی،‌بازم‌سیگار؟‌ ‌حرص‌نخور‌پسرم.‌ این‌جا‌که‌هوا‌بازه.‌ خودت‌اجازه‌دادی‌بیرون‌از‌ساختمون‌ سیگار‌بکشم.‌ ‌آره،‌اما‌روزی‌سه‌تا؛‌نه‌روزی‌سه‌بسته.‌ ‌داری‌حرفتو‌عوض‌میکنی،‌بگو‌چی‌شده. یوسف‌به‌کوهستان‌خیره‌شد.‌ روی‌ ‌پنجه‌ي‌پا‌بلند‌شد‌و‌گفت:‌ «آقاابراهیم‌ازم‌خواسته‌برای‌ نیرو‌های‌گردان‌میثم‌که‌روی‌ ‌کوهها‌هستند،‌غذا‌و‌مهمات‌ببریم».‌ ‌این‌که‌فکر‌کردن‌نداره.‌ ‌کربلایی،‌میخواهم‌بچه‌ها‌را‌بفرستم‌ ببینم‌چند‌مرده‌حلاجند.‌ خودم‌با‌اونها‌نمیروم.‌ ‌این‌که‌فکر‌کردن‌نداره،‌کرامت‌هست.‌ ‌همین‌دیگه.‌نمیخواهم‌کرامت‌از‌جلوی‌ چشمم‌دور‌بشه.‌ دفعه‌ي‌قبل‌یادتون‌رفته‌چی‌شد؟‌اگه‌بره‌و‌دوباره‌فرار‌کنه‌چی؟‌ پاک‌آبروریزی‌میشه. ‌والا‌چی‌بگم.‌اگه‌از‌دست‌من‌پیرمردکاری‌ برمیاد،‌بگو‌انجام‌بدم.‌ ‌کربلایی،‌کوهستان‌خیلی‌ناجوره.‌ شما‌هم‌پاتون‌درد‌میکنه‌ و‌مجبورید‌کل‌راه‌رو‌روی‌قاطر‌باشید.‌‌ اینطوری‌هم‌دلم‌نمیاد،‌خیلی‌خطرناکه!‌یک‌وقت‌دست‌و‌پای‌قاطرتون‌ لیز‌بخوره‌و‌پرت‌بشید‌تو‌دره‌چی؟ کربلایی‌سیگارش‌را‌زیر‌چکمهاش‌له‌کرد.‌ لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هنوز‌دود‌از‌کنده‌بلند‌می‌شه.‌ امتحانم‌کن‌یوسف‌جان.‌پشیمون‌‌نمیشی».‌ ‌موندم‌علی‌و‌حسین‌و‌اکبر‌رو‌بفرستم‌ یا‌سیاوش‌و‌دانیال‌و‌مش‌برزو.‌ به‌هر‌کدام‌فکر‌میکنم،‌ می‌بینم‌که‌مسئله‌دارند.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌کله‌شون‌بوی‌قرمه‌سبزی‌ می‌ده‌و‌دست‌به‌کار‌های‌خطرناک‌می‌زنن.‌ اکبر‌هم‌از‌اون‌دو‌تا‌بدتر.‌ علی‌ترسو‌و‌حسین‌غرغرو.‌ مش‌برزو‌هم‌دو‌قدم‌راه‌می‌ره‌ به‌نفس‌نفس‌می‌افته.‌چي‌کار‌کنم؟‌ ‌از‌من‌می‌شنوی،‌سیاوش‌و‌دانیال‌و‌حسین‌ را‌با‌من‌بفرست.‌از‌من‌حرف‌شنوی‌دارند.‌ این‌سفر‌براشون‌تجربه‌می‌شه،‌پخته‌می‌شن.‌فردا‌روزی‌هم‌که‌رفتیم‌عملیات،‌ دیگه‌براشون‌تازگی‌نداره‌و‌شلوغ‌بازی‌ درنمی‌آرن،‌حالا‌خود‌دانی.‌ یوسف‌باز‌هم‌فکر‌کرد‌و‌آخرسر‌گفت:‌ «حرف‌شما‌درسته.‌همین‌کارو‌می‌کنیم؛‌اما‌بهتره‌علی‌هم‌بیاد.‌باید‌ترسش‌بریزه».‌ ‌شما‌فرماند‌ه‌ای‌آقایوسف.‌هرچی‌شما‌بگی.‌ یوسف‌با‌غرور‌سینه‌جلو‌داد.‌ دستور‌دادن‌و‌فرماندهی‌حسابی‌ حالش‌را‌سر‌جا‌می‌آورد!‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا