══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️آهو🦌
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Lena Raine, Minecraft - Creator.mp3
5.83M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٧
هر چه قدر سعی می کرد اظهار فضل و الدرم بلدرم های یوسف را نشنیده بگیرد، نتوانست که نتوانست صدای یوسف سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سید علی هم بند کرد و حق به جانب گفت: «ببینم آسید علی خوب نقشه منطقه عملیاتی رو نگاه کردی؟ میدونی چه طوری و از کجا بچه ها رو ببری جلو تا کمتر تلفات بدیم و بهتر حساب عراقی ها رو برسیم!؟»
سیدعلی لب گزید و به یوسف چشم غرّه رفت بی توجه به پوزخند دیگران با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود، گفت: «سربه سر من نذار پسر برو ردّ کارت!»
یوسف از رو ،نرفت سر تکان داد و محکمتر از قبل گفت: «اگه من بهت هشدار بدم بهتره تا یه وقت زبونم لال گند بالا بیاری ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی اما یادت بیفته جلوی اشتباهت رو بگیری بهتره تا زبونم لال بچههای مردم رو ببری زیرتیغ و گلوله دشمن و خونشون بیفته گردنت من خیر و صلاحت رو میخوام
یوسف شانس آورد که همان لحظه آقا تراب فرماندهی گردان، سیدعلی را صدا کرد چون سیدعلی تصمیم گرفته بود سه ثانیه ی بعد با قنداق تفنگش به فرق سر یوسف بکوبد و خیال خودش و دیگران را راحت کند آقا تراب در نور کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده
بود، دید که سیدعلی حسابی برزخ و اخمو ،شده لبخند زد و پرسید: «چی شده؟
سیدعلی، حسابی تو لبی؟»
سید علی که تیک عصبی اش عود کرده بود و پلک چشم چپش بی اراده می پرید گفت: اقبالش بلند بود که شما صدام ،کردید میخواستم همچین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.»
کی رو میخواستی بزنی؟
همین عتیقه ی سازمان ملل رو ! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو. آقا تراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردی؟ به عالم و آدم گیر میده و داره استغفر الله.... این لحظه های آخری که معلوم نیست شهید بشیم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده که دهنم به گلاب باز میشه.
آقاتراب، آخه این کیه؟ بدجوری خالی میبنده! چپ میره و راست می آد پُز میده تو عملیات قبلی کم مونده بود صدام حسین رو تک و تنها اسیر کنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیدن و از دست اون نجاتش دادن الآنم به من پیله کرده. آخه من چی کارش کنم؟ آقاتراب قمقمه اش را از بند فانسقه جدا کرد درش را باز کرد و به زور به سیدعلی داد و گفت: کمی آب بخور خلقت باز شه. بخور سیدجان.
آخه عزیزم تو چرا؟ تو که پنج ماهه میشناسیش و میدونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بیخود و با خود، از خودش تعریف کنه و هي تو چشم باشه. الآنم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی میکنه انصافا جوون خوبیه و کار راه اندازه کی اندازه ی یوسف کارو تلاش میکنه؟ کی آچار فرانسه ی گردانه و تو هر گیروگرفتاری داوطلب میشد تا کمک کنه؟ از اینام که بگذریم امشب همه مون خوشحال و سرحالیم اگر خدا بخواد پس از دوسال داریم خرمشهر و از دست بعثی ها آزاد میکنیم قول میدم اگر زنده بمونیم، فردا
شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل میکنی و از خوشحالی به گریه میافتی وقت رفتنه به بچه ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی برو قربون جدت، برو!»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
پاکت دسته دار😍🙌🛍
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
#استوری📱
🍀 #چهارشنبه_های_امام_رضایی
ما دل به غم تو بسته داریم
اِی دوست...
درد تو به جان خسته داریم
اِی دوست...
گفتی که به دل شکستگان
نزدیکی
ما نیز دلی شکسته داریم
اِی دوست...
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[😂]¦•
#بخندیم😂
😂 مرغه برای آزادیش لحظه شماری میکنه 🤣
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
48.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برداشت شنیدنی🤫 استاد دکتر جعفری از آیه قرآن در مورد کمک به مردم لبنان 🤝
ضاحیه لبنان = منطقه شیعیان😍
خداوند در قرآن میفرماید: "مما رزقناهم ینفقون " از آنچه ما دادیم انفاق کنید.
وقتی دستور یا سفارش به انفاق است یعنی بدانیم که حقی که خداوند برای دیگران در مال ما قرار داده را پرداخت کنیم.
هر عقل سلیمی میداند که از جهت سیاسی هم حساب کنیم باید کمک کنیم و نگذاریم جنگ به داخل کشورمان بیاید🥺☹️🧐
توجه توجه
شماره کارت سپه جهت کمکهای نقدی
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۸۹۶۴۰۸
بنام گروه جهادی
و
شماره شبا
۵۱۰۱۵۰۰۰،۰۰۰۳۱۰۱۰۵۶۹۸۹۰۵۷
بانک سپه بنام گروه جهادی ودجا
شماره حساب مذکور جهت کمک به شیعیان لبنان مورد تایید موسسه قرآنی هفت آسمان است👌✌️
#ایران_همدل
#تولید_گروه_رسانه
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
『@majalehaftaaseman』
┅✧❁☀️❁✧┅
2-tarkeshhaye_velghard.mp3_95334.mp3
790.8K
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌿]¦•
#کتاب_صوتی 🎧
#خاطرات_دفاع_مقدس
فصل②
#ترکش_های_ولگرد
#رفیق_خدایی🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
رو به حرم
رو به حسین
حالم تو کربلات خوبه حسین...
#دلیل_زندگی♥️☘
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
ما گُم شدیم...
چادر آرامشت کجاست؟...😔
#استوری📱ویژه ایام فاطمیه
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٨
شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل میکنی و از خوشحالی به گریه میافتی وقت رفتنه به بچه ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی برو قربون جدت، برو!»
پیر و جوان و ،نوجوان لباس خاکی رنگ به تن دسته دسته وارد سوله شدند. آن قدر جادار و بزرگ بود که میشد توی آن فوتبال بازی کرد. همه شانه به شانه و سبیل به سبیل ،هم چشم دوختند به آقاتراب که جلوی صف ها ایستاده بود. با اشاره ی ،آقا تراب، صدای بلندگوها که هنوز سرودهای حماسی پخش میکرد قطع شد سوله با لامپ های کوچک و بزرگ نورانی شده بود بچه ها هنوز با هم میگفتند و میخندیدند یک نوجوان خنده رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد ای وای من حلقه ی ضامن نارنجکم رو گم کردم کسی ندیدتش؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده کنان شروع کردند به شمارش هزار و یک هزار و دو هزار و سه هزار و چهار هزار و پنج بم.......!!!»نوجوان شیرجه زد روی زمین و همه خندیدند. آقاتراب در حالی که لبخند میزد دستش را بلند کرد. خنده ها و همهمه ها قطع شد. همه چشم دوختند به آقاتراب.
سید علی کنار آقاتراب ایستاده بود جدی و کمی اخمو به نیروها نگاه می کرد. آقا تراب گفت تا چند دقیقه ی دیگه عازم میدان نبرد میشیم. فقط به اندازه ی یک یاحسین به آزادی خرمشهر عزیز مونده. الان نزدیک به دوساله
که خرمشهر شده خونین شهر وقتشه دوباره بشه خرمشهر خرمشهر چشم انتظار شما دلاوران و سلحشوران ،ایرانیه تا از چنگ بعثی های چشم ناپاک آزادش کنید همون بعثی های چشم ناپاکی که به خاک ایران عزیز ما چشم داشتند و متأسفانه به خاطر بی تجربگی ما تونستند قسمتی از سرزمین عزیز ما رو تصرف کنند؛ اما حالا فهمیده اند که لقمه ی گنده تر از دهن برداشتند؛ لقمه ای که داره خفه شون میکنه من از شما توقع دارم که یوسف از دل جمعیت بلند شد و با صدای بلند گفت: «آقاتراب یک عرض مهم دارم اجازه میفرمایید؟!»
سیدعلی رنگ از صورتش پرید و لب گزید سرش را پایین انداخت تا بچه ها صورت خشمگین و عصبی اش را .نبینند آقاتراب با آرامش و انگار نه انگار که در حال صحبت و روحیه دادن به دیگران بود گفت: «بگو یوسف جان، گوش میدیم!»
یوسف صف های نشسته را شکافت و جلو آمد سمت چپ آقا تراب، رو به جمعیت ایستاد و گفت من نذر کردم شب حمله برای بچه ها صحبت کنم چند نفر زیر جلکی خندیدند چند نفر دیگر هم که یوسف را خوب می شناختند آماده شدند تا بخندند و لذت ببرند.
یوسف باصدای بلند و لحنی عجیب :گفت ای دلاوران ای مردان مرد شب حمله رسیده شبی که میخواهیم از بعثی های نامرد بی معرفت انتقام بگیریم اما معلوم نیست تا چند ساعت دیگه چندنفر از ما مجروح یا شهید و جانباز و اسیر دشمن بشن اما حرف و منظور من چیز دیگه اس!» سید علی هاج و واج از پس شانه ی آقا تراب به یوسف خیره شده بود که لحظه به لحظه شور حسینی میگرفت و هیجان زده تر میشد و صدایش بالا و پایین میشد.
ای دوستان اگه به خاطر رضای حق و در راه تکلیف بجنگید و مبارزه کنید، مطمئن باشید که خدا کمکتون میکنه اما اگه حواستون جای دیگه باشه و فقط از روی رودرواسی و غرور و نشون دادن خودتون بخواهید پا به
شما
میدون نبرد ،بذارید توقع نداشته باشید که خداوند کمکتون کنه اگه بین کسی هست که بدهکاره مدیونه و یا آرزوهای دور و دراز داره بهتره با ما نیاد اگه کسی از خون و زخم و ترکش و گلوله میترسه و روش نمیشه بگه بهتره همین حالا ما رو ترک کنه اگه کسی هست که ترسیده و داره میلرزه و تصمیم گرفته همون بسم الله شروع عملیات جیم بشه و فرار کنه بهتره همین جا بمونه و با ما نیاد!
حتی آقا تراب هم جا خورده بود و در کمال حیرت و شگفتی یکوری به یوسف نگاه نگاه میکرد خشم و ،جنون ترکیب عجیبی در چهره سیدعلی درست کرده بود و خون خونش را میخورد آقاتراب رسما از این که به یوسف اجازه ی سخنرانی داده بود پشیمان بود سید علی طاقت نیاورد و از کناره ی خلوت سوله خودش را به بیرون رساند
تا هوای تازه بخورد...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══