══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (2):👇
🌿...اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر خودم باز کنم...😖 اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت...😍 بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ 😠 اما او مانند کودکی میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد.😔 در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم...😠😖😇این ماجرا گذشت...😳 تا مدتی که داوطلبانه خواستم برم جبهه...😇 😰 گفتم پیش خودم هم فال است و هم تماشا, میروم جبهه هم ادای تکلیف کرده باشم و هم از شر فریبرز در امان باشم😞 به همه هم سپردم به کسی نفرمایند که من میخوام برم جبهه👌 خصوصا به فریبرز خان...😊 چشتان روز بد نبیند...😖 نمیدونم از کجا متوجه شد...😃
🌿...تا متوجه شد میخوام برم جبهه, خیلی با ادب و با کلاس آمد نشست کنارم😜و با حالت خاصی که پررویی و شرارت در آن موج میزد آمد دستش را روی کتفم گذاشت😇 و با بوسی که بر گونه ام زد, گفت:👇
😆حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا به مملکت آسیبی نرسد!؟...😰 گفتم: خب... منظور 😥 گفت: خوب به فرموده امام 👈 من هم هوای شما را دارم تا آسیبی به خودم و مملکت نرسد!😀
💥با خندهای 😊 که ترجمه نوعی از گریه بود،😥 گفتم: برادرجان،❤ امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه پشتیبان من مادر مرده! ...😖 تو رو به جدت بگذار این چند صباح را که مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.😏 اما نرود میخ آهنین در سنگ!...😵😢 بالاخره با چرب زبانی مخصوص به خودش😄 مجبور شدم با خودم اونو ببرم جبهه😀👌
🌿... عاقبت اعزام شدیم جبهه و من به عنوان روحانی گردان معرفی شدم و فریبرز هم به عنوان کمک بنده و متخصص جنگ روانی😇 با دشمن در کنارم, مشغول به کار شد..😊 یه مدت بعد هم رفتیم خط پدافندی و در آنجا مستقر شدیم...😳😵😜
💥در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد.😍 آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوش مان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان نمازها را تو بگویی! ...😳😀
🌿...مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت...😣 که هیچ مسلمانی نشنود و هیچ کافری نبیند!...😵 از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند بدن نمازگزارانی که مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید...😠😥😖
🔥آن شب تاصبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف!😇 تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!👌از آن به بعد هرکس که به فریبرز😊😄 میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمیداشت و الفرار!😀😊
کتاب گلخندهای آسمانی
ناصرکاوه
🌸#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
فرفره😍
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══ •¦[💌]¦•
🍀 #استوری📱
🍀چهارشنبه های زیارتی
ما خیلی دلمون برای
امام رضا (ع) تنگ شده
حرم امام رضا (ع) که میریم
اونجا تو بهشتیم...🌸🤍
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (3):👇
🌿... مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقا مصطفی شیپور قورت داده قطع نمی شد! پس از پرسوجو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!😇😖
🌿...و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بد صدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، 😵(قبلا گفته بودم, فریبرز به عنوان متخصص جنگ روانی در گردان بود) اینطوری حیفه!😖 و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، علاوه با ما دشمن هم از صدای مصطفی گوش خراش فیض می بردند👈 و آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛😊 نهتنها ما بلکه عراقیها😎 هم دچار جنون شده بودند😄😍
🌿...گذشت و گذشت تا این که یه روزی فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند... 😵قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. 😏مصطفی شیپور قورت داده مشغول اذان گفتن بودو رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود.ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوش مان سنگینی میکرد و زنگ میزد!😍 عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
🌿...من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت.😆 مرا که دید، سلام کرد.😠 وبا خنده ائی موذیانه مرا بدرقه می کرد😵 جوابش را سرسنگین دادم. ولی سراسر بدنم از نگاهش لرزید😳 وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر.😔 اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد:😳 اللهاکبر، سبحان الله! برای لحظهای خون در مغزم خشکید.😔 تنها امام جماعت آنجا من بودم!😠 پس نماز جماعت چه طوری برگزار میشد؟😎
🌿...شلنگ تخته زنان با سرعت دویدم به طرف حسینیه. 😏 صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکر کردم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده.😆 اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! 😇 با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد 😵 و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ 🎩 بله، جناب فریبرزخان، عمامه👳 بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود وجای مرا غصب کرده بود!😠
🌿...خودتان را بگذارید جای من، 😭چه میتوانستم بکنم؟😢 سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. 😵 لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود! و امام جماعت قلابی بود...😊
کتاب گلخند های آسمانی
ناصرکاوه
🌸#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🌺☘]¦•
مجموعه داستان مصور:
#کچلو_و_شمشاد 😎😄
دوتا موجود کله گردالی بانمکن که باماجراها و داستان های شیرینشون مهمون خونه هاتون شدن ببینیم امروز برامون چه قصه ای دارن ☺️🤩
این قسمت :
احترام به قرآن
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══