eitaa logo
ستاره شو7💫
737 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #داستان دوم #انتقام به سبک بچه ‌محل نویسنده احمدرضا افضلی #قسمت_اول مثل دیوانه‌ها در تاریکی ا
قسمت_دوم پاشنۀ کفش‌هایش را بالا کشید و دوید سمت من. موهای تراشیدۀ مشکی‌اش خیس عرق بودند. نفس‌نفس می‌زد و مدام دست می‌مالید پشت گردنش. چیزی از سفیدی چشمان باریکش نمانده بود. مطمئن بودم دست کمی از او ندارم. پنج سالی می‌شد که دوست، هم‌کلاس و همسایه بودیم و حالا، هم‌درد. راه که افتادیم پرسیدم: - بالاخره فهمیدن؟ _هنوز نه. شانسم گفت کارت اصلیشو برنداشتم. بابای تو چیکار کرد؟ - هیچی... یعنی نمی‌دونم... چیزی نگفت. هر دو گند زده بودیم. من یکی که پول عمل مادرم و تنها دارایی‌مان را به باد داده بودم. آن هم سر یک بازی کوفتی. چند وقت پیش بود که لینکش بین بچه‌های محل، همه‌جا دست به دست شد. در تبلیغش فقط ده تا کلمه نوشته شده بود. اما همان ده کلمه کافی بود تا از بچه‌های هفت، هشت سالۀ محل تا ما که چیزی نمانده بود پشت لبمان سبز شود و حتی آقا رضا، سوپری سرکوچه با دو تا بچه بزرگ‌تر از ما، درگیرش شوند: «توی این کرونا بشین تو خونه، بازی کن، پول در بیار.» از این بازی‌های جنگی بود. هرکس باید یک گروه دو نفره تشکیل می‌داد و با بقیۀ گروه‌ها می‌جنگید. بیشتر ما از یک محل بودیم و همدیگر را می‌شناختیم. دو تا گروه غریبه بینمان بود. آنها هم آنقدر بد بازی می‌کردند که هر تازه واردی را جَومی‌گرفت که شکستشان بدهد. رقابت اصلی بین ما جوان‌ها‌ی محل بود. جوری که برای هم شاخ و‌ شانه می‌کشیدیم و درکوچه و خیابان با کلی غرور و بادِ توی غبغب و نگاه های معنا دار از کنار هم رد می شدیم جوری که اگر جایزه ی نقدی را هم حذف میکردند، باز هم برای رو کم کنی بازی میکردیم. هر جمعه گروهی که بالاترین امتیاز را گرفته بود، به عنوان برنده اعلام می‌شد و به اندازۀ امتیازی که جمع کرده بود؛ پول می‌رفت توی حسابش. من هم که حساب نداشتم، شماره کارت باباحسن را همان اول وارد کرده بودم و در دو هفته‌ای که با فرامرز برنده شده بودیم؛ نفری صد و پنجاه هزار کاسبی کردیم. وقتی بابا پیگیر واریزی به کارتش شد، سرم را بالا گرفتم و با افتخار گفتم: - دیدی الکی سرم تو گوشی نیست؟ صد و پنجاه تو این دو هفته با همین گوشی پول درآوردم. باهاش می‌تونم چندتا کمک آموزشی خوب بخرم. بابا که تمام حواسش به حرکات مامان بود؛ دستش را بُرد لای ریش‌های تُنک کوتاهش، با انگشتانش دو‌ طرف لب‌هایش را پایین داد و همان‌طور که نگاه متعجبش را به سمتم می‌آورد، پرسید: - چه‌جوریه؟ چرا باید بهتون پول بدن؟ خلاف که... خندیدم و گفتم: - بازیه. قوانین بازی را برایش گفتم و این‌که در محل چه جنگی راه افتاده سرِ بردن و اینکه پسرش جزء بهترین‌هاست. حتی اسم گروهمان را هم با آب و تاب برایش گفتم. موقع گفتن چشمانم را به‌قدری درشت کرده بودم که انگار قرار بود کلمات را از زیرپلکم در بیاورم... ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂