eitaa logo
ستاره شو7💫
824 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
‌══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت61 ‌مش‌برزو‌فکرش‌را‌هم‌نمی
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت62 ‌سیاوش‌و‌دانیال‌از‌شور‌و‌کنجکاوی‌ می‌لرزیدند. ‌تندتند‌کف‌دست‌هاي‌عرق‌کرده‌شان‌را‌به‌پشت‌شلوارشان‌می‌مالیدند‌تا‌خشک‌شود.‌ علی‌و‌حسین‌ترسیده‌بودند؛‌اما‌اکبر‌خراسانی‌قبراق‌و‌شنگول‌بود.‌ کرامت‌با‌نگرانی‌گفت:‌«آقایوسف‌هنوز‌دیر‌نشده،‌این‌کار‌اشتباهه.‌بیا‌از‌خیرش‌بگذر».‌ یوسف‌گلنگدن‌سلاحش‌را‌کشید‌و‌با‌صدای‌محکم‌گفت: ‌«نه!‌نقشه‌ي‌کار‌ریخته‌شده‌و‌همه‌چیز‌آماده‌انجامه.‌باید‌شروع‌کنیم».‌ حسین‌مِن‌ومِن‌کنان‌پرسید: ‌«آقایوسف،‌چرا‌لنگِ‌ظهر؟‌مگه‌اسم‌این‌کار‌خشم‌شب‌نیست؟‌چرا‌نصفه‌شب‌این‌کارو‌نکنیم؟»‌ ‌میخواهم‌ببینم‌عکس‌العمل‌قاطرها‌و‌شما‌چیه. ‌تو‌تاریکی‌شب‌چیزی‌دیده‌نمی‌شه.‌خُب‌آماده‌اید؟ ‌کربلایی‌با‌نگرانی‌گفت: ‌«فکر‌محل‌خواب‌منِ‌پیرمرد‌هم‌باشید،‌یک‌وقت‌نزنید‌کل‌اصطبل‌رو‌بیارید‌پایین ها،‌ اون‌وقت‌هم‌من‌بی‌جا‌و‌مکان‌میشوم،‌هم‌قاطرها!» یوسف‌جواب‌داد:‌«دل‌نگران‌نباش‌کربلایی،‌اصلاً‌بهتره‌شما‌تو‌ ساختمان‌بمونید».‌ کربلایی‌با‌خوشحالی‌گفت: ‌«خدا‌ننه‌بابات‌‌رو‌بیامرزه.‌این‌طوری‌بهتره.‌از‌دست‌منِ‌پیرمرد‌کاری‌برنمی‌آد. ‌تو‌دست‌و‌پاتون‌نباشم‌بهتره.‌میروم‌بساط‌ناهار‌و‌چایی‌رو‌ردیف‌می‌کنم‌تا‌برگردید!»‌ و‌لنگ‌لنگان‌با‌بدن‌چاق‌و‌تپلش‌و‌با‌آخرین‌سرعتی‌که‌می‌توانست‌به‌طرف‌ساختمان‌رفت.‌ کرامت‌به‌آسمان‌ابری‌و‌گرفته‌نگاه‌کرد.‌بوی‌باران‌می‌آمد.‌ ابر‌های‌روی‌کوه‌ها‌و‌تپ ‌هها،‌کبود‌و‌سیاه‌شده‌بودند.‌می‌دانست‌چه‌آشوبی‌در‌راه‌است؛‌ اما‌دیگر‌کاری‌از‌دستش‌بر‌نمی‌آمد.‌خودش‌را‌به‌دست‌سرنوشت‌و‌یوسف‌سپرد!‌ یوسف‌با‌صدای‌محکم‌گفت:‌«شروع‌می‌کنیم.‌حسین،‌علی‌شما‌دوتا‌برید‌روی‌سقف‌ساختمون. ‌هر‌وقت‌شلیک‌کردم،‌شما‌هم‌شروع‌می‌کنید.‌سیاوش،‌دانیال‌شما‌دو‌تا‌هم‌با‌من‌بیایید.‌ اکبر‌تو‌کنار‌حصار‌سنگر‌م ‌یگیری‌و‌نارنجک‌صوتی‌پرت‌می‌کنی.‌حواست‌باشه‌به‌طرف‌قاطرها‌نندازی‌ها. ‌کرامت،‌تو‌هم‌حواست‌باشه‌قاطرها‌فرار‌نکنند.‌خُب‌بسم‌الله».‌ یوسف‌جلو‌افتاد‌و‌سیاوش‌و‌دانیال‌که‌سر‌از‌پا‌نم ‌یشناختند،‌پشت‌سرش‌به طرف‌اصطبل‌قاطرها‌روانه‌شدند. ‌صدای‌آذرخش‌بلند‌شد‌و‌بعد‌قطرات‌باران‌سرعت‌گرفت. ‌کرامت‌کلاه‌اوُرکتش‌را‌روی‌سر‌کشید‌و‌با‌نگرانی‌به‌اصطبل‌خیره‌شد.‌ ادامه دارد ... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت62 ‌سیاوش‌و‌دانیال‌از‌شور‌و
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت63 ‌مردم‌غیور‌و‌قهرمان‌آق‌قلعه،‌جبهه های‌نبرد‌احتیاج‌فوری‌به‌پالان‌و‌افسار‌و‌یراق‌دارد!‌ مردم‌آق‌قلعه،‌کمک‌های‌نقدی‌و‌مالی‌خود‌را‌از‌رزمندگان‌دریغ‌نکنید! ‌فرزندان‌شما‌برای‌نبرد‌با‌بعثی‌ها‌و‌صدام‌حسین‌نامرد،‌احتیاج‌فوری‌به‌کمکهای‌شما‌دارند. ‌‌ای‌مردم... مش‌برزو‌با‌شور‌و‌هیجان‌پشت‌وانت‌ایستاده‌بود. ‌بلندگوی‌زهوار‌‌دررفته ي‌دستی‌را‌از‌بند‌به‌شانه‌آویزان‌کرده‌بود‌ و‌در‌میکروفن‌چرک‌و‌رنگ‌و‌رو‌رفته‌صدایش‌را‌رها‌میکرد.‌ مردمی‌که‌در‌خیابان‌اصلی‌و‌پیاده‌روها‌بودند،‌ با‌حیرت‌و‌تعجب‌به‌وانت‌سهراب‌و‌نیسان‌آقاعزت‌که‌پشت‌سر‌وانت‌سهراب‌آهسته‌حرکت‌میکرد،‌خیره‌مانده‌بودند.‌ آقاعزت‌پشت‌فرمان‌بیدبید‌میلرزید.‌صورتش‌سرخ‌و‌سبیل‌های‌چخماقی‌و‌کلفتش‌شل‌و‌آویزان‌شده‌بود.‌ به‌غلط‌کردن‌افتاده‌بود.‌دنبال‌بهانه‌ای‌بود‌که‌جیم‌بزند‌و‌فرار‌کند. ‌تو‌دلش‌به‌تهمینه‌همسرش‌بد‌و‌بیراه‌میگفت: ‌«‌ای‌خدا‌بگم‌چي‌کارت‌کنه‌زن،‌ببین‌منو‌به‌چه‌دردسری‌انداختي؟‌ یا‌موسی‌بن‌جعفر،‌یا‌امام‌غریب.‌دستم‌به‌دامنت،‌نذار‌بلایی‌سرم‌بیاد!»‌ توي‌وانت‌جلویی،‌سهراب‌از‌ترس‌و‌وحشت‌به‌سختی‌آب‌دهان‌قورت‌داد‌و‌زیر‌لب‌ناله‌کرد: ‌«یا‌قمر‌‌بنی هاشم،‌خودم‌و‌بابام‌رو‌به‌دستهاي‌خودت‌می‌سپارم. ‌یا‌غریب‌الغربا!‌نذار‌بلایی‌سرمون‌بیاد!»‌ اما‌مش‌برزو‌پشت‌وانت‌رجز‌‌میخواند‌و‌برای‌مردم‌دست‌تکان‌میداد.‌ زیر‌پایش‌چند‌زین‌و‌پالان‌نو‌و‌دست‌دوم‌کف‌وانت‌افتاده‌بود. ‌پنج‌شش‌جفت‌تسمه‌چرمی‌و‌یراق‌اعلا‌هم‌کنار‌پالان‌ها‌بود.‌ ‌مش برزو‌از‌پیرمرد‌حیرت‌زد‌ه‌ای‌که‌یک‌پالان‌دست‌دوم‌و‌کمی‌ ‌نخنما‌شده‌آورد،‌ به‌گرمی‌‌تشکر‌کرد‌و‌صدایش‌در‌خیابان‌پیچید. ‌قربون‌دستت‌حاج‌حسین.‌خدا‌نوه‌هات‌رو‌نگه‌داره. ‌همین‌پالان‌دست‌دوم‌هم‌غنیمته!‌ سپس‌رو‌به‌مردم،‌با‌شور‌و‌هیجان‌فریاد‌زد: ‌«حتماً‌نباید‌پالان‌نو‌و‌دست‌اول‌بیارید‌که،‌به‌پالان‌های‌دست‌دوم‌و‌کهنه‌تان‌هم‌احتیاج‌داریم. ‌خیلی‌هم‌احتیاج‌داریم.‌حیوونامون‌بدون‌پالان‌و‌زین‌موندن. ‌اگر‌هم‌پالان‌و‌افسار‌ندارید‌پولش‌رو‌بدید‌خودمون‌ ‌میخریم‌و‌می‌بریم‌جبهه». یک‌پیرزن‌به‌همراه‌عروس‌جوانش،‌دو‌النگوی‌طلا‌به‌دست‌مش‌برزو‌دادند.‌ جوان‌شیرین‌عقلي‌که‌به‌اسی‌چلچل‌معروف‌بود‌و‌همیشه‌در‌کوچه‌و‌خیابان‌ها‌پلاس‌بود،‌ خودش‌را‌به‌وانت‌رساند،‌از‌‌میلهاش‌گرفت‌و‌پرید‌بالا‌و‌با‌خوشحالی‌گفت: ‌«سلام‌عمو‌برزو،‌من‌کمکت‌بکنم،‌هان؟»‌ ‌سلام‌به‌صورت‌نشَُسته‌و‌خوشگلت‌اسی‌جان،‌کی‌از‌تو‌بهتره،‌آره‌بابام‌جان.‌بمون‌و‌کمکمون‌کن! یک‌نیسان‌رسید‌بغل‌نیسان‌آقاعزت‌و‌سرعتش‌را‌کم‌کرد.‌ ‌رانندهاش‌مثل‌آقاعزت‌مردی‌سبیلو‌و‌چاق‌بود.‌پوزخندزنان‌گفت: ‌«چطوری‌داش‌عزت.‌‌میبینم‌که‌افتادی‌به‌جمع‌کردن‌پالان‌و‌زین.‌پول‌و‌پله‌توش‌هست؟‌ ما‌رو‌هم‌به‌پارکابی‌قبول‌میکنی‌در‌خدمت‌باشیم؟»‌ آقاعزت‌آبخور‌سبیلش‌را‌جوید‌و‌پیشانی‌اش‌عرق‌کرد. ‌مرد‌سبیلو‌قهقهه‌زد‌و‌گفت: ‌«به‌بچه‌ها‌بگم‌باورشون‌نمی‌شه.‌بساط‌خنده‌مون‌ردیف‌شده.‌قربونت!»‌ ‌و‌دوبار‌بوق‌زد‌و‌گاز‌نیسان را‌گرفت‌و‌رفت.‌ بادش‌به‌پارچه ي‌نوشته شد‌ه ای‌که‌جلوي‌نیسان‌چسبانده‌بودند‌گرفت‌و‌پارچه‌به‌هوا‌بلند‌شد.‌ روی‌آن‌با‌کلمات‌درشت‌این‌جمله‌بود:‌ ستاد‌جمع آوری‌کمکهای‌مردمی‌برای‌جنگ‌با‌صدا‌م حسین‌و‌بعثی ها ‌هنوز‌به‌انتهای‌خیابان‌نرسیده‌بودند‌که‌کلی‌پالان‌و‌پتو‌و‌زین‌و‌لحاف‌و‌متکا‌عقب‌وانت‌و‌نیسان‌آقاعزت‌جمع‌شد. ‌مش برزو‌از‌خوشحالی‌در‌آسمان‌سیر‌میکرد.‌ اسی‌چ ‌لچل‌هم‌مثل‌دستیاری‌وفادار‌و‌پای‌کار،‌به‌مش برزو‌کمک‌میکرد‌و‌سروصدا‌میکرد.‌ اما‌آقاعزت‌از‌نگاه‌دوستانش‌در‌خیابان‌و‌داخل‌ماشینها‌خجالت‌میکشید‌و‌عصبانی‌شده‌بود. ‌سهراب‌دعا‌دعا‌میکرد‌زودتر‌ظهر‌بشود‌تا‌به‌خانه‌برگردند‌به‌یک‌بهانه‌فرار‌کند‌ و‌تا‌آخر‌مرخصی‌پدرش‌سر‌و‌کله اش‌پیدا‌نشود!‌ یک‌ماشین‌‌نظامی‌که‌روی‌ ‌درهایش‌آرم‌سپاه‌پاسداران‌حک‌شده‌بود،‌با‌سرعت‌از‌راه‌رسید‌و‌جلوی‌وانت‌سهراب‌ترمز‌کرد. ‌آقاعزت‌که‌کمی‌فاصله‌داشت‌فهمید‌چه‌شده‌و‌فرمان‌را‌چرخاند‌و‌به‌سرعت‌وارد‌یک‌کوچه‌شد‌و‌گاز‌داد‌و‌فرار‌کرد. دو‌پاسدار‌عصبانی‌و‌مسلح‌از‌ماشین‌پریدند‌پایین‌و‌به‌طرف‌سهراب‌و‌مش برزو‌هجوم‌بردند. ‌سهراب‌دو‌دستی‌به‌سر‌کوبید.‌ ‌یا‌جده‌سادات‌بدبخت‌شدیم!‌ از‌آینه‌بغل‌به‌عقب‌نگاه‌کرد.‌خبری‌از‌نیسان‌آقا‌عزت‌نبود! ‌اسی‌چ ‌لچل‌که‌عقلش‌بهتر‌از‌مش‌برزو‌و‌سهراب‌کار‌میکرد،‌ از‌پشت‌وانت‌پرید‌پایین‌و‌حَب‌جیم‌را‌بالا‌انداخت‌و‌لابه‌لای‌جمعیت‌تماشاچی‌و‌همیشه‌در‌صحنه،‌مخفی‌شد. ‌پاسداری‌که‌سلاحش‌را‌به‌طرف‌سهراب‌نشانه‌گرفته‌بود،‌فریاد‌زد:‌ «دستها‌بالا،‌ ‌بیحرکت!»‌ ادامه دارد ... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت63 ‌مردم‌غیور‌و‌قهرمان‌آق‌ق
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت64 صدای‌داد‌و‌فریاد‌و‌اعتراض‌مش‌برزو‌ از‌بلندگو‌پخش‌شد:‌ «سلام‌پسر‌اوس‌محمود،‌چی‌شده؟‌ ا‌چرا‌هل میدی؟‌باباجان‌شوخی‌نکن‌من‌خودم‌رزمنده‌ام. اون‌انگشتت‌رو‌از‌رِوی‌ماشه‌بردار،‌ می‌زنی‌ناکارمون‌می‌کنی؟‌ا‌چرا‌داد‌می‌زنی؟»‌ پاسدار‌دوم‌نعره‌زد:‌ «بیا‌پایین‌دستها‌بالا!»‌ در‌برابر‌چشم‌هاي‌حیران‌مردم‌همیشه‌ در‌صحنه،‌پاسدارها‌‌دستهاي‌مش‌برزو‌ و‌سهراب‌را‌از‌پشت‌بسته‌و‌عقب‌ماشین‌ خودشان‌انداختند.‌ پسر‌اوس‌محمود‌پشت‌فرمان‌وانت‌ نشست‌و‌لحظه‌ای‌بعد‌وانت‌ پشت‌سر‌ماشینی‌که‌سهراب‌و‌ ‌مش برزو‌دست‌بسته‌عقبش‌گرفتار‌شده‌بودند،‌ روانه‌ي‌ساختمان‌اصلي‌سپاه‌آق‌قلعه‌شد.‌ □ □□ ‌یوسف‌دو‌تا‌نارنجک‌صوتی‌ضامن‌کشیده‌ را‌پرت‌کرد‌بیرون‌اصطبل.‌ نارنجک‌ها‌با‌صدای‌بلندی‌منفجر‌شدند.‌ یوسف‌نعره‌زد:‌«برپا!‌برو‌بیرون،‌برپا!»‌ و‌سلاحش‌را‌به‌طرف‌سقف‌اصطبل‌گرفت‌ و‌گلوله‌های‌مشقی‌را‌رگبار‌بست.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌از‌خود‌بیخود‌شده‌بودند.‌ جیغ‌زنان‌پشت‌سر‌یوسف‌پریدند‌تو‌اصطبل‌ و‌شروع‌کردند‌هوایی‌شلیک‌کردن.‌ قاطرها‌که‌آسوده‌درحال‌استراحت‌و‌یا‌خوردن‌علف‌و‌نان‌خشک‌بودند،‌ یک‌آن‌وحشی‌شدند.‌ سیاوش‌دوید‌طرف‌کوسه‌ي‌جنوب‌ و‌یک‌لگد‌به‌شکم‌او‌زد‌و‌هوایی‌شلیک‌کرد.‌ کوسه‌ي‌جنوب‌هم‌نه‌گذاشت‌و‌نه‌برداشت،‌ یک‌جفتک‌سهمگین‌درست‌به‌تخت‌سینه‌ سیاوش‌شلیک‌کرد!‌سیاوش‌شوت‌شد‌و‌هنوز‌در‌هوا‌بود‌که‌ قزمیت‌هم‌او‌را‌مهمان‌جفتک‌خود‌کرد.‌ سیاوش‌به‌طرف‌دیگر‌پرت‌شد‌و‌باز‌هم‌ در‌هوا‌پیکان‌یک‌کله‌جانانه‌به‌شکم‌سیاوش‌ کوبید.‌سیاوش‌قبل‌از‌این‌که‌روی‌زمین‌ پر‌از‌سرگین‌و‌خیس‌ادرار‌و‌علف‌های‌خیس‌ و‌بو‌گرفته‌سقوط‌کند،‌از‌هوش‌رفته‌بود! دانیال‌حساب‌کار‌دستش‌آمد.‌ سلاحش‌را‌انداخت‌و‌خواست‌فرار‌کند‌که‌ صورت‌به‌صورت‌رخش‌رستم‌شد‌ که‌زیر‌پر‌د‌های‌از‌خرمهره‌و‌نظر‌قربانی‌ مخفی‌شده‌بود.‌ دانیال‌بعدا‌هر‌چه‌به‌ذهنش‌فشار‌آورد،‌ فقط‌چشمهاي‌وحشی‌و‌قهو‌ه‌ای‌ و‌درشت‌رخشً‌رستم‌یادش‌آمد.‌ چون‌فرق‌سر‌رخش‌به‌صورتش‌کوبیده‌شد‌ و‌آذرخش‌و‌بروسلی‌با‌همکاری‌هم‌او‌ را‌به‌ضیافت‌چند‌جفتک‌مرگبار‌مهمان‌کرده‌ و‌جسم‌بیهوش‌دانیال‌کنار‌سیاوش‌ بر‌زمین‌افتاد! یوسف‌یک‌نارنجک‌صوتی‌انداخت‌ عقب‌اصطبل.‌ صدای‌انفجار‌آمد‌و‌بعد‌موج‌نارنجک،‌ بارانی‌از‌تکه‌های‌سرگین‌و‌علف‌را‌ به‌سقف‌و‌دیوارها‌پراند.‌ یوسف‌عقل‌کرد‌و‌با‌دیدن‌بلایی‌ که‌سر‌سیاوش‌و‌دانیال‌آمده‌بود،‌ فرار‌را‌بر‌قرار‌ترجیح‌داد‌و‌از‌ترس‌جان‌شلیک‌ میکرد.‌ اما‌دیر‌شده‌بود‌و‌قاطرها‌به‌طرفش‌ حمله‌ور‌شدند.‌هنوز‌از‌داخل‌اصطبل‌ خارج‌نشده‌بود‌که‌قاطرها‌ به‌رهبری‌رخش‌چهارنعل‌پشت‌سرش‌ از‌اصطبل‌بیرون‌زدند.‌ حسین‌روی‌سقف‌ساختمان‌ایستاده‌بود‌ و‌دستش‌را‌سایبان‌چشمش‌کرده‌بود.‌ یک‌آن‌دید‌یوسف‌هروله‌کنان‌از‌اصطبل‌ به‌بیرون‌میدود‌و‌قاطرها‌مثل‌یک‌گله‌ گاو‌وحشی‌تعقیبش‌می‌کنند.‌ یوسف‌جیغ‌می‌زد‌و‌چیزی‌میگفت.‌ صدایش‌در‌ریزش‌باران‌خوب‌شنیده‌نمی‌شد.‌علی‌کنار‌حسین‌رسید.‌ همان‌لحظه‌دید‌ رخش‌رستم‌به‌یوسف‌رسید‌ و‌با‌یک‌ضربه‌او‌را‌روي‌زمین‌پر‌از‌گل‌و‌لای‌پرت‌کرد.‌بدن‌یوسف‌زیر‌دست‌و‌پای‌قاطرها‌پیچ‌و‌تاپ‌میخورد.‌ اکبر‌هول‌کرد‌و‌یک‌نارنجک‌صوتی‌به‌طرف‌ جایی‌که‌یوسف‌افتاده‌بود‌پرت‌کرد؛‌اما‌از‌شانس‌همان‌لحظه‌که‌نزدیک‌بود‌ نارنجک‌درست‌کنار‌یوسف‌بر‌زمین‌بیفتد،‌ بروسلی‌پا‌های‌عقبش‌را‌برای‌یک‌جفتک‌ بالا‌برد‌و‌نارنجک‌به‌سم‌پای‌راست‌بروسلی‌ خورد.‌ نارنجک‌مثل‌توپ‌تنیس‌دوباره‌برگشت‌ و‌نزدیک‌اکبر‌بر‌زمین‌افتاد.‌ تا‌اکبر‌خواست‌روی‌زمین‌خیز‌برود،‌ نارنجک‌صوتی‌منفجر‌شد‌ و‌بارانی‌از‌گِل‌و‌لای‌بر‌سر‌اکبر‌بارید‌ و‌قاطرها‌به‌طرفش‌حمله‌کردند.‌ بدن‌بیهوش‌اکبر‌هم‌زیر‌پا‌های‌قاطرها‌ماند. حسین‌جیغ‌زد:‌ «الان‌کشته‌می‌شن.‌بریم‌کمکشون!»‌ اما‌علی‌از‌ترس‌فلج‌شده‌بود‌ و‌مثل‌مجسمه‌سر‌جا‌یش‌مانده‌بود.‌ حسین‌از‌هره‌بام‌گرفت‌و‌جفت‌پا‌روی‌زمین‌پرید.‌ دوید‌طرف‌جایي‌که‌یوسف‌و‌اکبر‌افتاده‌بودند.‌ کرامت‌نعره‌زنان‌پشت‌سرش‌میدوید.‌ حسین‌سر‌برگرداند‌تا‌ببیند‌کرامت‌چه‌ می‌گوید‌که‌جفتک‌گنده‌بک‌را‌ندید.‌ جفتک‌گنده‌بک‌به‌گیجگاه‌حسین‌اصابت‌کرد‌و‌هنوز‌حسین‌سرپا‌بود‌که‌چپول‌از‌راه‌رسید‌ و‌تنه‌محکمی‌به‌او‌زد‌و‌حسین‌هم‌به‌خیل‌ بیهوش‌شدگان‌روی‌زمین‌ پر‌از‌گل‌و‌لای‌پیوست!‌ □ □□ ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت64 صدای‌داد‌و‌فریاد‌و‌اعترا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت65 ‌نام‌و‌نام‌خانوادگی!‌ مش‌برزو‌ به‌پاسدار‌عصبانی‌ و‌اخمو‌که‌از‌او‌بازجویی‌‌میکرد،‌دوستانه‌ نگاه‌کرد‌و‌گفت‌: «اسدالله،‌تو‌که‌خوب‌منو‌می‌شناسی.‌ یادت‌رفته؟‌من‌مش‌برزو‌ارجمندی‌هستم‌دیگه». ‌ساکت!‌ ‌چرا‌جیغ‌می‌زنی‌اسدالله؟‌گوشم‌زنگ‌زد. ‌پرسیدم‌اسم‌و‌فامیلی؟‌ ‌اسدالله،‌چرا‌این‌طوری‌می‌کنی؟‌اصلاً‌شماها‌چتون‌شده.‌ من‌نباید‌بفهمم‌چه‌گناهی‌کردم‌ که‌جلوی‌مردم‌با‌این‌خواری‌و‌خفت‌کت‌ بسته‌اسیرم‌می‌کنید‌و‌این‌جا‌می‌آرید؟‌من‌از‌تو‌یکی‌توقع‌نداشتم‌اسدالله!‌ اسدالله‌لب‌گزید‌و‌به‌چشمان‌مش‌برزو‌خیره‌شد‌و‌گفت:‌ «مش‌برزو،‌یا‌واقعاً‌ساد‌ه‌ای‌یا‌خیلی‌ مکار‌و‌حیله‌گر!»‌ مش‌برزو‌عصبانی‌شد‌و‌صدایش‌در‌اتاق‌ که‌فقط‌با‌موکت‌فرش‌شده‌بود‌ و‌دیوار‌هایش‌تازه‌رنگ‌طوسی‌ به‌خود‌دیده‌بود،‌پیچید: ‌آفرین‌اسدالله،‌تو‌هم؟‌من‌یک‌عمر‌با‌پدر‌خدابیامرزت‌ دوست‌و‌رفیق‌بودم،‌حالا‌راست‌راست‌ تو‌چشام‌نگاه‌میکنی‌و‌توهین‌می‌کنی؟‌ ‌بدبختی‌همین‌جاست.‌ اگه‌دوست‌آقاجانم‌نبودی،‌میدونستم‌ چه‌کارت‌کنم.‌ سهراب‌که‌کنار‌دست‌مش‌برزو‌ دوزانو‌نشسته‌بود‌و‌می‌لرزید،‌ خودش‌را‌بدتر‌باخت‌و‌ناله‌کرد: ‌آقااسدالله،‌به‌روح‌پدرت‌من‌بیتقصیرم.‌ همه‌اش‌تقصیر‌این‌آقاجونمه‌که‌این‌جاست!‌ ‌مش‌برزو‌برزخ‌و‌خشمگین‌چنان‌ضربه‌ محکمی‌پس‌کله‌‌ی‌سهراب‌زد‌که‌صدایش‌ در‌گوش‌اسدالله‌پیچید.‌ بعد‌باران‌فحش‌و‌لعنت‌بر‌سهراب‌باریدن‌ گرفت:‌خاک‌تو‌سر‌بدبخت‌و‌ترسوت‌کنن.‌ داری‌آدم‌فروشی‌می‌کنی‌پدرسوخته.‌ اونم‌پدرت‌رو؟‌ سهراب‌با‌گریه‌خودش‌را‌از‌پس‌گردنی‌دوم‌ عقب‌کشید‌و‌گفت:‌«چرا‌می‌زنی؟‌مگه‌دروغ‌می‌گم؟‌صدبار‌نگفتم‌این‌کار‌خطرناکه؟‌نگفتم‌بهتره‌به‌بچه‌های‌سپاه‌و‌بسیج‌بگیم‌تا‌خودشون‌این‌کارو‌بکنن؟‌ ‌ساکت!‌پسره‌ ‌بیعرضه،‌این‌وظیفه‌به‌عهده‌من‌گذاشته‌شده.‌نه‌بچه‌های‌بسیج‌و‌سپاه.‌ اسدالله‌فریاد‌زد:‌«چه‌خبرتونه؟‌ساکت‌باشید.‌ببینم‌مش‌برزو‌از‌چه‌کسی‌ دستور‌گرفتی‌اینکارو‌بکنی؟‌ ‌چه‌قدر‌بهت‌پول‌دادن‌آبروی‌مملکت‌رو‌ببری‌،‌هان؟»‌ مش‌برزو‌به‌اسدالله‌چشم‌غره‌رفت‌و‌نیمخیز‌ شد:‌ ‌دهنت‌رو‌آب‌بکش‌اسدالله!این‌‌حرفها‌به‌من‌نمی‌چسبه.‌ شکر‌خدا‌یک‌عمر‌کار‌کردم‌و‌عرق‌ریختم،‌ اما‌دستم‌رو‌جلوی‌‌هیچکس‌و‌ناکسی‌ دراز‌نکردم.‌حالا‌بیام‌پول‌بگیرم‌که‌چی‌بشه؟ ‌اینجا‌من‌دیگه‌پسر‌دوست‌قدیمیت‌نیستم.‌ باید‌منو‌برادر‌هاشمی‌‌صدا‌کنی‌نه‌اسدالله.‌ مش‌برزو‌پوزخندزنان‌گفت:‌ «عجب،‌پس‌دیگه‌اسدالله‌نیستی؟‌خُب‌نباش!‌منم‌‌مش‌برزو‌نیستم،‌ باید‌منو‌برادر‌ارجمندی‌صدا‌کنی.‌ چه‌زود‌به‌خاطر‌پست‌و‌مقام‌ خودت‌رو‌گم‌کردی.‌یادت‌باشه!»‌ اسدالله‌داشت‌قاطی‌میکرد.‌ هرچه‌میکرد‌ ‌نمیتوانست‌‌مش‌برزو‌و‌سهراب‌خودباخته‌ را‌مُقر‌بیاورد‌و‌به‌اعتراف‌وادار‌کند.‌ دیگر‌قافیه‌را‌باخته‌بود.‌ با‌عصبانیت‌از‌اتاق‌بیرون‌زد.‌ سهراب‌پس‌از‌رفتن‌اسدالله‌رو‌به‌مش‌برزو‌کرد‌و‌التماس‌کرد:‌ ‌آقاجون،‌بی‌کاری‌سربه‌سرش‌می‌زاری؟‌نمی‌بینی‌چه‌قدر‌از‌دست‌ما‌شکارن؟‌ ‌خاک‌تو‌سر‌ترسو‌و‌بزدلت‌بکنن!‌تو‌چطوری‌خودتو‌‌اولاد‌من‌میدونی؟‌مگه‌مملکت‌هر‌کی‌هر‌کیه‌بلا‌سرمون‌بیارن؟‌انقلاب‌کردیم‌تا‌کسی‌جرأت‌نکنه‌واسمون‌آقا‌بالاسری‌کنه.‌ من‌خودم‌رزمنده‌ام.‌دستم‌تو‌کاره!‌ میدونم‌دور‌و‌برم‌چه‌خبره.‌ توي‌بی‌عرضه‌باید‌حساب‌کار‌دستت‌باشه‌ که‌دلشو‌نداری‌باهام‌بیای‌جبهه... ‌آقاجون‌باز‌که‌شروع‌کردی؟‌آخه‌چه‌قدر‌سرکوفت‌می‌زنی؟‌اگه‌منم‌با‌شما‌می‌اومدم‌جبهه،‌ کی‌خرج‌خونه‌رو‌میداد؟‌کی‌قسط‌وانت‌مون‌رو‌میداد؟‌کی‌بالا‌سر‌ننه‌می‌موند؟‌ ‌خدا‌هست!‌خودش‌میدونه‌چطوری‌مراقب‌بنده‌اش‌ باشه.‌بهونه‌نیار!‌در‌اتاق‌باز‌شد‌و‌اسدالله‌به‌همراه‌پاسدار‌ جا‌افتاده‌و‌ریشویي‌که‌اخم‌هایش‌درهم‌بود،‌ وارد‌اتاق‌شدند.‌مش‌برزو‌از‌جا‌بلند‌شد‌ و‌به‌پهنای‌صورت‌خندید.‌‌ به‌به،‌سلام‌برادر‌اسماعیل‌زاده.‌ حالتون‌خوبه؟‌ اسماعیل‌زاده‌با‌اخم‌و‌ناراحتی‌خیلی‌سرد‌ و‌یخ‌با‌مش‌برزو‌به‌زور‌دست‌داد‌و‌زود‌دستش‌را‌عقب‌کشید.‌ مش‌برزو‌فهمید‌او‌برزخ‌و‌ناراحت‌است.‌ سر‌جایش‌نشست.‌سهراب‌ایستاده‌بود.‌ دست‌بر‌سینه‌جلوی‌اسماعیل‌زاده‌تعظیم‌کرد‌و‌با‌چاپلوسی‌گفت:‌ «عرض‌سلام‌حاج‌آقا،خوش‌آمدید!» ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت65 ‌نام‌و‌نام‌خانوادگی!‌ مش
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت66 ‌مش‌برزو‌چنگ‌انداخت‌و‌محکم‌دست‌ سهراب‌را‌کشید.‌سهراب‌تعادلش‌ را‌از‌دست‌داد‌و‌کنار‌مش‌برزو‌روی‌زمین‌ولو‌شد.‌ اسماعیل‌زاده‌روبه‌روی‌مش‌برزو‌و‌سهراب‌ نشست‌و‌به‌دیوار‌تکیه‌داد‌و‌پوشه‌ای‌ را‌باز‌کرد‌و‌روی‌پا‌هایش‌گذاشت.‌ چند‌لحظه‌برگه‌های‌پوشه‌را‌نگاه‌کرد.‌ بعد‌سر‌بلند‌کرد‌و‌به‌مش‌برزو‌دقیق‌شد‌ و‌پرسید:‌ «این‌چه‌جنجال‌و‌آشوبیه‌راه‌انداختی؟‌کی‌بهت‌گفته‌این‌چرت‌و‌پرت‌ها‌ را‌پشت‌بلندگو‌بگی‌و‌تو‌خیابان‌رژه‌بری؟‌اون‌نفر‌دوم‌که‌با‌نیسان‌بود‌کیه؟‌کجاست؟‌چه‌نقشی‌تو‌این‌ماجرا‌داشت؟‌تعریف‌کن.‌زود!»‌ مش‌برزو‌محکم‌به‌زانوی‌خود‌کوبید.‌ آن‌قدر‌عصبانی‌شده‌بود‌که‌موقع‌حرف‌زدن‌ بزاق‌دهانش‌مثل‌قطرات‌باران‌ به‌بیرون‌می‌پرید.‌ ‌برادرجان‌یکی‌یکی.‌چه‌خبرتونه؟‌عجب‌گرفتاری‌شدیم‌ها.‌ از‌شما‌یکی‌توقع‌نداشتم‌برادر‌اسماعیل‌زاده.‌حالا‌بگیم‌این‌اسدالله‌جوان‌و‌خام‌ و‌بی‌تجربه‌است!‌ شما‌چی؟‌شما‌که‌دنیادیده‌و‌باتجربه‌اید‌ و‌مثل‌من‌دستتون‌تو‌کاره‌دیگه‌چرا؟‌هان؟‌مگه‌چه‌جرمی‌کردم‌ریختید‌ سرمو‌هرچی‌از‌دهنتون‌در‌می‌آد‌بارم‌می‌کنید؟‌ ‌مرد‌مؤمن،‌افتادی‌تو‌کوچه‌ و‌خیابان‌بلندگو‌دستت‌گرفتی‌ که‌‌آهای‌مردم‌به‌جبهه‌های‌نبرد‌ زین‌و‌پالان‌کمک‌کنید،‌ رزمندگان‌شما‌در‌سیاهی‌زمستان‌ به‌افسار‌و‌یراق‌و‌پتو‌احتیاج‌دارند،‌ بعدش‌توقع‌داری‌بیام‌شانه‌‌ا‌ت رو،‌ماچ‌کنم‌و‌خدا‌قوت‌بگم؟ ‌دارم‌دیوونه‌می‌شم.‌ نمی‌فهمم‌چه‌جرمی‌کردم‌ که‌به‌این‌مصیبت‌دچار‌شدم.‌ اسماعیل‌زاده‌مستقیم‌و‌بدون‌پلک‌زدن‌ به‌چشمان‌مش‌برزو‌خیره‌شد‌و‌گفت:‌ «جرم‌شما‌تهمت‌و‌توهین‌به‌رزمندگان‌و‌مردم‌ ایرانه.‌میدونی‌چه‌جرم‌سنگینیه؟‌چه‌جزایی‌داره؟‌میدونی‌نشر‌اکاذیب‌و‌تهمت‌یعنی‌چی؟» اسدالله‌گفت:‌ «کمِ‌کمش‌ده‌سال‌زندان‌و‌هفتاد‌ضربه‌شلاق!» سهراب‌با‌صدای‌بلند‌به‌گریه‌افتاد. حسابی‌خودش‌را‌باخته‌بود.نیمخیز‌شد‌ به‌طرف‌اسماعیل‌زاده‌و‌التماس‌کرد:‌ «برادرجان،‌دستم‌به‌دامنت،‌من‌غلط‌کردم.‌ به‌خدا‌من‌بی‌تقصیرم.‌ از‌آقاجونم‌بپرسید،‌ازم‌کمک‌خواست،‌ نتونستم‌بهش‌نه‌بگم.‌رحم‌کنید».‌ مش‌برزو‌که‌از‌توپ‌و‌تشر‌اسماعیل‌زاده‌ ترسیده‌و‌منگ‌شده‌بود،‌رنگ‌از‌صورتش‌پرید.‌ با‌صدای‌لرزان‌گفت:‌ «شوخی‌شوخی‌دارید‌واسمون‌پرونده‌درست‌می‌کنیدها!‌توهین‌به‌رزمندگان‌و‌مردم‌ایران‌چیه؟‌این‌حرف‌هارو‌از‌قوطی‌کدوم‌عطار‌درآوردید؟‌فکر‌کردید‌من‌سر‌خود‌راه‌افتادم‌ کمک‌جمع‌کنم؟‌نخیر‌من‌حکم‌مأموریت‌دارم.‌ دستور‌دارم.‌این‌گناهه؟»‌ ‌پس‌صاف‌و‌پوست‌کنده‌از‌اولش‌تعریف‌کن‌ جریان‌چی‌بوده‌مش‌برزو.‌ سریع‌برو‌سر‌اصل‌مطلب.‌ پیاز‌داغشم‌زیاد‌نکن.‌ سهراب‌با‌چشم‌هاي‌خیس‌به‌مش‌برزو‌ التماس‌کرد:‌ «بگو‌آقاجون‌و‌خلاصمون‌کن!»‌ مش‌برزو‌تعریف‌کرد‌که‌چه‌طور‌از‌شانس‌ و‌اقبال‌در‌آشپزخانه‌گرفتار‌شده‌ و‌به‌جای‌این‌که‌در‌یک‌گردان‌ یا‌یگان‌رزمی‌با‌دشمن‌بجنگد،‌ سیب‌زمینی‌و‌پیاز‌پوست‌می‌کنده‌ و‌برنج‌آبکش‌می‌کرده‌و‌دنبال‌راهی‌برای‌ فرار‌از‌این‌موقعیت‌ناخواسته‌بوده،‌ تا‌این‌که‌فراخوان‌رزمندگان‌روستایی‌ را‌دیده‌و‌به‌گردان‌ذوالجناح‌پیوسته‌ و‌با‌چند‌نوجوان‌پرشور‌و‌شر‌و‌مشتی‌ قاطر‌زبان‌نفهم‌همراه‌شده‌ و‌حالا‌از‌طرف‌یوسف‌بی‌ریا‌فرمانده‌گردان‌ و‌با‌حکم‌فرمانده‌لشکر‌آمده‌ تا‌برای‌قاطرها‌پالان‌و‌یراق‌تهیه‌کند.‌همین!‌ اسماعیل‌زاده‌و‌اسدالله‌و‌سهراب‌با‌دهان‌‌باز‌ به‌مش‌برزو‌خیره‌مانده‌بودند.‌ مش‌برزو‌نفس‌بلندی‌کشید‌و‌گفت:‌ «شب‌پیش‌سهراب‌و‌داماد‌گنده‌بک‌ بی‌خاصیتم‌داوطلب‌شدند‌کمکم‌کنند،‌ اما‌خداییش‌نمیدونستند‌قراره‌ من‌چه‌کار‌کنم.‌دامادم‌وقتی‌شما‌رسیدید‌ زد‌به‌چاک‌و‌فرار‌کرد؛‌اما‌من‌و‌سهراب‌فعلاً‌در‌خدمتیم.‌ این‌‌هم‌حکم‌مأموریت‌و‌نامه‌ي‌فرمانده‌ لشکرمون‌برای‌فرمانده‌سپاه‌آق‌قلعه‌ که‌حضرتعالی‌باشید!»‌ مش‌برزو‌حکم‌مأموریت‌و‌نامه‌را‌به‌ دست‌اسماعیل‌زاده‌داد.‌ اسماعیل‌زاده‌نامه‌و‌حکم‌را‌خواند.‌ بعد‌لبخند‌بی‌رنگی‌زد.‌ سرش‌را‌خاراند‌و‌زیرچشمی‌به‌اسدالله‌ نگاه‌کرد.‌اسدالله‌انگار‌به‌ناخن‌انگشت‌کوچک‌دست‌چپش‌علاقمند‌شده‌و‌با‌آن‌ور‌می‌رفت!‌ اسماعیل‌زاده‌گفت:‌ «مش‌برزو‌جان،‌اگر‌از‌اول‌می‌آمدی‌اینجا،‌ خودمون‌کمکت‌می‌کردیم‌ بهتر‌کارتو‌انجام‌بدی‌و‌این‌همه‌قشقرق‌ و‌جنجال‌راه‌نمی‌افتاد».‌ ‌پس‌خیالتان‌راحت‌شد؟‌دیدید‌که‌من‌نه‌ضد‌انقلابم،‌نه‌هوچی‌هستم‌و‌نه‌چیز‌دیگه؟‌ سهراب‌به‌سرعت‌اشک‌هایش‌را‌پاک‌کرد‌ و‌پرسید:‌«ما‌می‌تونیم‌مرخص‌بشیم؟‌اوامری‌ندارید؟»‌ اسماعیل‌زاده‌خندید‌و‌گفت:‌ «اتفاقاً‌با‌هم‌خیلی‌کار‌داریم!»‌ سهراب‌وا‌رفت.‌به‌دیوار‌تکیه‌داد‌و‌ناله‌کرد:‌ «دیگه‌قراره‌چه‌بلایی‌سرمون‌بیاد؟» ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت66 ‌مش‌برزو‌چنگ‌انداخت‌و‌مح
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت67 ‌‌مردم‌آق‌قلعه‌و‌روستا‌های‌نزدیک‌ به‌چشم‌خودشان‌هم‌نمی‌توانستند‌ اطمینان‌کنند‌که‌آن‌صحنه‌ها‌را‌در‌خواب‌ می‌بینند‌یا‌در‌بیداری.‌ اسماعیل‌زاده‌و‌اسدالله‌ همراه‌بچه‌های‌بسیج‌و‌سپاه‌ سوار‌بر‌ماشینهای‌نظامی‌‌ در‌کوچه‌و‌خیابان‌‌میچرخیدند‌ و‌از‌بلندگو‌ها‌اطلاعیه‌پخش‌میکردند.‌ اسی‌چلچل‌هم‌مثل‌همیشه‌پای‌کار‌بود‌ و‌همراه‌آن‌ها‌جولان‌میداد. ‌ای‌مردم‌قهرمان!‌برای‌پیروزی‌در‌نبرد‌با‌دشمنان‌بعثی‌ به‌کمکهای‌شما‌احتیاج‌مبرم‌داریم.‌ کمکهای‌نقدی،‌کنسرو‌و‌برنج‌و‌حبوبات‌ و‌لباسهای‌گرم‌و‌اگر‌ داشتید‌پالان‌و‌افسار‌و‌یراق‌ مورد‌احتیاج‌است.‌ کمکهای‌خود‌را‌دریغ‌نکنید! آقاعزت‌همراه‌چند‌نفر‌از‌دوستانش‌ با‌نیسانهای‌خود‌کمکهای‌جمع‌شده‌ را‌به‌ساختمان‌اصلی‌آق‌قلعه‌میبردند‌ و‌مش‌برزو‌ و‌سهراب‌آن‌ها‌را‌دریافت‌ و‌در‌گوشه‌ای‌بسته‌بندی‌میکردند.‌ همسر‌مش‌برزو‌و‌دختران‌و‌نوههایش‌ همراه‌همسر‌جوان‌سهراب،‌ مواد‌خوراکی‌و‌آجیل‌را‌در‌کیسه‌های‌کوچک‌ مي‌ریختند‌و‌درش‌را‌منگنه‌میکردند.‌ فاطمه‌همسر‌سهراب‌برای‌اولین‌بار‌ به‌سهراب‌افتخار‌میکرد.‌ سهراب‌هم‌به‌فکر‌افتاده‌بود‌ همراه‌پدرش‌به‌جبهه‌برود‌ و‌برای‌خود‌و‌همسرش‌افتخار‌بیشتری‌ دست‌و‌پا‌کند؛‌اما‌این‌بار‌مش‌برزو‌مخالف‌بود‌ و‌میگفت:‌ «وقتی‌من‌برگشتم‌تو‌برو.‌ هرچی‌نباشه‌یک‌مرد‌باید‌توي‌خونه‌باشه.‌ زن‌جماعت‌تکیه‌گاهش‌به‌مرده.‌ فرقی‌هم‌نمی‌کنه‌اون‌مرد‌زرنگ‌و‌قهرمان‌ مثل‌من‌باشه‌یا‌زپرتی‌و‌پیزوری‌و‌ترسو‌مثل‌تو!» ‌ممنون‌که‌ازم‌تعریف‌می‌کنید!‌ ‌این‌ها‌تجربه‌هاي‌پنجاه‌ساله‌ي‌منه،‌ موهامو‌که‌تو‌آسیاب‌سفید‌نکردم!😄 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 68 یوسف‌ناله‌کرد:‌«آي،‌من‌کجام؟» به‌زحمت‌و‌کم‌کم‌پلک‌هایش‌را‌باز‌کرد.‌ اول‌همه‌چیز‌را‌محو‌و‌از‌پشت‌پرد‌ه‌ای‌ خاکستری‌با‌نقطه‌های‌ریزریز‌سیاه‌مي‌دید.‌ چندبار‌پلک‌زد‌و‌به‌سختی‌تمرکز‌کرد.‌ کم‌کم‌تمرکزش‌بهتر‌شد.‌ روی‌تخت‌افتاده‌بود‌و‌تمام‌بدنش‌درد‌میکرد.‌ سرش‌زُق‌زُق‌میکرد‌و‌صدای‌آزاردهنده‌اي‌ در‌مغزش‌می‌پیچید.‌ گلویش‌تلخ‌بود‌و‌معده‌اش‌میجوشید.‌ خواست‌بلند‌شود؛‌اما‌دردی‌وحشتناک‌به‌بدنش‌چنگ‌انداخت‌ و‌نتوانست.‌ خوب‌که‌نگاه‌کرد،‌متوجه‌شد‌به‌بازوی‌ راستش‌سرم‌وصل‌شده‌است.‌ با‌مکافات‌سر‌چرخاند‌و‌به‌سمت‌راست‌ نگاه‌کرد.‌پلک‌زد.‌چشم‌تنگ‌کرد‌و‌دید‌ حسین‌ با‌سروکله‌باندپیچی‌شده،‌ روی‌تخت‌پهلویی‌بیهوش‌است.‌ صدای‌ناله‌اي‌از‌سمت‌چپ‌می‌آمد.‌ کلی‌طول‌کشید‌تا‌توانست‌به‌سمت‌ چپ‌گردن‌بچرخاند.‌ اکبر‌روی‌تخت‌سمت‌چپ‌داشت‌ناله‌میکرد.‌ پیشانی‌اش‌باندپیچی‌و‌جفت‌چشم‌هایش‌ کبود‌شده‌بود.‌ علی‌نجفی‌با‌هول‌و‌عجله‌به‌طرف‌تخت‌یوسف‌آمد‌و‌پرسید:‌ «به‌هوش‌اومدی‌آقایوسف؟»‌ یوسف‌نمی‌دانست‌کجاست‌ و‌چرا‌سر‌از‌آن‌جا‌در‌آورده.‌ به‌ذهنش‌فشار‌آورد.‌دهان‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌ «آب،‌آب!»‌ علی‌با‌دستمالی‌خیس،‌پیشانی‌عرق‌کرده‌ یوسف‌را‌پاک‌کرد.‌خنکی‌دستمال‌یوسف‌ را‌سرحال‌آورد. ‌آب،‌آب!‌ علی‌نشست‌روی‌صندلی‌کنار‌تخت.‌همان‌طور‌که‌دستمالي‌را‌به‌پیشانی‌و‌صورت‌زخم‌و‌زیلی‌ یوسف‌مي‌کشید،‌گفت:‌«عرض‌کنم،‌ فکر‌نکنم‌آب‌برات‌خوب‌باشه.‌تحمل‌کن».‌ ‌این‌جا...کجاست؟...ما....چرا...این‌جا ...ییم؟ علی‌چشم‌تنگ‌کرد‌و‌گفت:‌ «یادت‌نمیآد‌چی‌شد؟»‌ دکتر‌جواني‌که‌ریش‌کم‌پشت‌روی‌صورتش‌ مثل‌نواری‌مشکی‌دور‌صورتش‌نقش‌بسته‌ بود‌با‌روپوش‌سفیدي‌روی‌لباس‌نظامی‌ به‌تن‌و‌یک‌گوشی‌پزشکی‌دور‌گردن‌وارد‌سالن‌شد.‌ علی‌گفت:‌«آقای‌دکتر،‌آقایوسف‌به‌هوش‌ اومده». دکتر‌به‌طرف‌تخت‌یوسف‌رفت.‌ نبضش‌را‌گرفت‌و‌به‌ساعت‌مچی‌اش‌نگاه‌کرد.‌ بعد‌یک‌چراغ‌قو‌ه‌ي‌کوچک‌از‌جیبش‌درآورد.‌ آن‌را‌روشن‌کرد‌و‌نور‌باریکش‌را‌ انداخت‌به‌چشم‌راست‌یوسف‌و‌گفت:‌ «چطوری‌فرمانده؟‌بهتری؟»‌ یوسف‌کلمات‌گنگ‌و‌نامفهومي‌از‌دهان‌خارج‌کرد.‌ دکتر‌انگشتان‌دست‌راست،‌به‌جز‌انگشت‌ سبابه‌اش‌را‌مشت‌کرد‌و‌گفت:‌ «به‌انگشت‌من‌نگاه‌کن.‌خوب».‌ و‌انگشتش‌را‌به‌سمت‌راست‌و‌چپ‌ و‌بالا‌و‌پائین‌برد‌و‌یوسف‌با‌نگاه‌انگشت‌ او‌را‌تعقیب‌کرد.‌ ‌الحمدالله‌به‌مغزتان‌آسیب‌زیادی‌نرسیده!‌ ‌اکبر‌هم‌داره‌به‌هوش‌میاد. دکتر‌رفت‌سراغ‌اکبر.‌یوسف‌به‌علی‌نگاه‌کرد‌و‌با‌ ‌بیحالی‌پرسید:‌«چی‌شده؟‌من‌اینجا‌ ‌چيکار‌میکنم؟»‌ ‌آقایوسف،‌یادت‌می‌آد؟‌خشم‌شب‌زدیم؟‌تو‌و‌سیاوش‌و‌دانیال‌رفتید‌تو‌اصطبل،‌ بعد‌قاطرها‌وحشی‌شدند‌و‌حمله‌کردند؟‌اکبر‌اومد‌کمکتون،‌اما‌اون‌هم‌کتک‌خورد؟حسین‌هم‌همین‌طور.‌ فقط‌من‌و‌کربلایی‌سالم‌موندیم.‌ علی‌سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و‌جویده‌ جویده‌گفت:‌ «کربلایی‌که‌تو‌ساختمون‌بود.‌ منم‌روی‌پشت‌بام.‌ خودتون‌گفتید‌من‌و‌حسین‌ همون‌جا‌بمونیم.‌ اما‌حسین‌طاقت‌نیاورد‌و‌اومد‌کمکتون».‌ یوسف‌هما‌نطور‌که‌به‌علی‌خیره‌مانده‌بود،‌ ناگهان‌همه‌چیز‌را‌به‌یاد‌آورد.‌ پرتاب‌نارنجک‌صوتی.‌شلیک‌گلوله‌های‌ مشقی‌و‌دادو‌هوار‌و‌بعد‌حمله‌ي‌ قاطرها‌و‌جفتک‌و‌...‌آخرین‌چیزی‌ که‌دید‌ یک‌سرگین‌تازه‌بود‌که‌با‌صورت‌روی‌آن‌فرود‌ آمد!‌تازه‌به‌عمق‌حرف‌های‌ علی‌پی‌برد‌و‌ وحشت‌کرد.‌‌کرامت،‌کرامت!‌ یوسف‌خواست‌نیم‌خیز‌شود؛‌اما‌نتوانست.‌ دوباره‌ناله‌کرد‌و‌روی‌تخت‌ولو‌شد.‌ علی‌که‌ترسیده‌بود‌با‌عجله‌گفت:‌«نترسید.‌ کرامت‌حالش‌خوبه».‌ ‌کجاست؟‌کو؟‌ علی‌من‌و‌من‌کنان‌گفت:‌ «یعنی...‌فکر‌کنم‌حالش‌خوب‌باشه».‌ یوسف‌با‌دست‌چپ‌به‌زحمت‌چنگ‌انداخت‌ و‌یقه‌علی‌را‌گرفت‌و‌نعره‌زد:‌ «درست‌حرف‌بزن.‌کرامت‌کجاست؟»‌ ‌آقایوسف!‌چرا‌اینطوری‌میکنی؟‌گفتم‌که،‌کرامت‌باید‌حالش‌خوب‌باشه.‌ ‌پس‌چرا‌اینجا‌نیست؟‌‌وقتی‌اون‌بلا‌سر‌شماها‌ اومد‌کرامت‌به‌من‌گفت‌کمک‌بیارم.‌ بعد‌خودش‌رفت‌تا‌قاطر‌های‌فراری‌رو‌جمع‌کنه.‌ آخه‌قاطرها‌از‌وحشت‌رم‌کردند‌ و‌زدند‌حصار‌رو‌خرد‌و‌خاکشیر‌کردند‌ و‌فرار‌کردن طرف‌دشت‌و‌کوهستان.‌ خب‌منم‌چار‌ه‌ای‌نداشتم.‌ به‌حرفش‌گوش‌کردم‌و‌اومدم‌کمک‌بیارم.‌ بد‌کردم؟‌ یوسف‌ناله‌کرد.‌ کم‌مانده‌بود‌به‌گریه‌بیفتد.‌ ‌ای‌وای،‌بدبخت‌شدیم!‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 68 یوسف‌ناله‌کرد:‌«آي،‌من‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 69 ‌چند‌روز‌گذشت.‌حال‌یوسف‌بهتر‌شده‌بود. ‌دیگر‌میتوانست‌روی‌تخت‌جا‌به‌جا‌شود‌ و‌برای‌رفتن‌به‌دستشویی‌ به‌کمک‌علی‌و‌کربلایی‌از‌تخت‌پایین‌بیاید‌ و‌به‌زحمت‌راه‌برود.‌ اکبر‌یک‌روز‌بعد‌از‌یوسف‌کاملاً‌به‌هوش‌آمد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌هم‌شب‌بعد‌از‌ به‌هوش‌آمدن‌اکبر،‌به‌هوش‌آمدند.‌ جای‌سالم‌در‌بدنشان‌نمانده‌بود.‌ به‌قول‌دکتر‌فقط‌شانس‌آوردند‌که‌ هیچکدام‌از‌ضربات‌مرگبار‌جفتک‌ها‌و‌لگدمال‌شدن‌زیر‌سم‌قاطرها‌ضربه‌مغزی‌نشده‌بودند.‌ دو‌تا‌از‌دنده‌های‌سمت‌راست‌اکبر‌ شکسته‌و‌کتف‌چپش‌مو‌برداشته‌بود.‌ سیاوش‌پیشانی‌اش‌شکسته‌بود‌ و‌جای‌جفتک‌روی‌سینه‌اش‌کبود‌شده‌ و‌دست‌چپش‌در‌رفته‌بود.‌دانیال‌جمجمه اش‌شکسته‌بود‌و‌یکی‌از‌دنده‌های‌سمت‌ چپش‌و‌انگشت‌کوچک‌دست‌چپش‌ هم‌شکسته‌شده‌بود.‌ بدتر‌از‌همه‌اوضاع‌حسین‌بود.‌جفت‌ چشم‌هایش‌کبود،‌دست‌چپش‌شکسته‌ و‌تمام‌بدنش‌کوفته‌و‌کبود‌شده‌بود.‌ معلوم‌نبود‌کدام‌قاطر‌لمبرش‌را‌محکم‌ گاز‌گرفته‌بود.‌اصلاً‌نمیتوانست‌بنشیند‌ و‌جای‌دندان‌قاطر‌مزبور‌ روی‌لمبر‌سمت‌راستش‌بدجوری‌میسوخت‌ و‌گزگز‌میکرد.‌ کربلایی‌هم‌دلخور‌بود،‌با‌اینکه‌ چند‌بار‌سپرده‌بود‌مراقب‌جای‌خوابش‌باشند،‌ اما‌در‌اثر‌انفجار‌نارنجک‌صوتی‌ جاي‌خواب‌کربلایی،‌درب‌و‌داغون‌شده‌بود‌ و‌احتیاج‌زیادی‌به‌تعمیر‌داشت. ماجرایی‌که‌بر‌سرشان‌آمده‌بود‌مثل‌توپ‌ در‌کل‌لشکر‌صدا‌کرد.‌ همه‌به‌قصد‌عیادت‌به‌سراغشان‌می‌آمدند.‌ اما‌در‌اصل‌می‌خواستند‌کتک‌خورده‌های‌این‌ماجرا‌را‌به‌چشم‌خود‌ببینند‌ و‌کل‌ماجرا‌را‌از‌زبان‌خودشان‌بشنوند‌و‌خوراک‌خوبی‌برای‌شوخی‌و‌خنده‌تهیه‌کنند. یوسف‌از‌بس‌به‌آن‌ها‌بی‌محلی‌کرده‌بود‌و‌توپ‌و‌تشر‌زده‌بود،‌دیگر‌کم‌آورده‌و‌خسته‌شده‌بود.‌وقتی‌رزمندگان‌عیادت‌کننده‌با‌جعبه‌شیرینی‌و‌پاکت‌میوه‌می‌آمدند‌و‌همان‌اول‌ بسم‌الله‌نیششان‌تا‌بناگوش‌باز‌می‌شد‌ و‌چشم‌هایشان‌برق‌میزد،‌ یوسف‌لحاف‌و‌پتو‌را‌روی‌صورتش‌می‌کشید‌و‌خودش‌را‌به‌خواب‌می‌زد.‌ علی‌و‌کربلایی‌که‌سالم‌مانده‌بودند،‌ حالا‌راوی‌اصلی‌ماجرا‌بودند.‌ آن‌قدر‌مو‌به‌موی‌حادثه‌را‌تعریف‌کرده‌بودند‌ دیگر‌تمام‌کلمات‌را‌از‌بر‌شده‌و‌پشت‌سر‌هم،‌به‌سرعت‌ماجرا‌را‌تعریف‌و‌تمام‌میکردند:‌ این‌وسط‌سیاوش‌و‌دانیال‌تنها‌کسانی‌بودند‌ که‌از‌جلب‌توجه‌و‌تو‌چشم‌بودن‌خوشحال‌ و‌مغرور‌بودند.‌بدون‌خجالت‌و‌سرافکندگی‌ سینه‌جلو‌میدادند‌و‌از‌شجاعت‌و‌ شیرین‌کاری‌خودشان‌تعریف‌میکردند‌ و‌افتخار‌هم‌میکردند‌و‌تندتند‌شیرینی‌و‌ میوه‌ها‌را‌به‌خندق‌بلایشان‌سرازیر‌میکردند.‌ روز‌سوم‌به‌یوسف‌خبر‌رسید‌آقاابراهیم‌همراه‌چند‌نفر‌از‌معاونان‌و‌فرماند‌ه‌هان‌دیگر‌ به‌عیادتشان‌میآیند.‌ یوسف‌اول‌تصمیم‌گرفت‌هر‌طور‌شده‌ از‌آنجا‌فرار‌کند‌تا‌آقاابراهیم‌و‌دیگران‌او‌را‌ در‌آن‌حال‌و‌روز‌نبینند؛‌اما‌هرچه‌به‌دکتر‌و‌پزشکیارها‌التماس‌کرد،‌ قبول‌نکردند‌مرخصش‌کنند.‌ کربلایی‌و‌علی‌آماده‌پذیرایی‌شدند.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌هم‌ذو‌قزده‌و‌خوشحال‌با‌هم‌کلکل‌میکردند‌که‌چه‌کسی‌اول‌برای‌آقاابراهیم‌ ماجرا‌را‌تعریف‌کند.‌اما‌حسین‌بق‌کرده‌بود.‌ مجبور‌بود‌به‌خاطر‌درد‌لمبرش‌یا‌به‌چپ‌ و‌یا‌به‌راست‌بخوابد‌و‌خجالت‌میکشید.‌ اکبر‌سرحال‌آمده‌بود‌و‌در‌تعریف‌ماجرا‌و‌منم‌ منم‌کردن،‌با‌سیاوش‌و‌دانیال‌کورس‌ گذاشته‌بود‌و‌رقابت‌میکرد.‌‌کجای‌کارید؟‌اگر‌من‌نبودم‌و‌شلیک‌نمی‌کردم‌و‌قاطرها‌ رو‌طرف‌خودم‌نمی‌کشاندم،‌ شماها‌زیر‌دست‌و‌پای‌قاطرها‌ناکار‌می‌شدید.‌من‌نجاتتون‌دادم.‌ سیاوش‌پوزخند‌زد‌و‌گفت:‌ «آره،‌نه‌که‌خیلی‌هم‌سرپا‌موندی؟‌پس‌چرا‌روی‌تخت‌ولو‌شدی؟» ‌خُب‌گفتم‌که.‌اونارو‌کشوندم‌طرف‌خودم‌ و‌فداکاری‌کردم.‌اگه‌این‌کارو‌نمیکردم‌ که‌الان‌تو‌اون‌دنیا‌بودید.‌ دانیال‌پرخاش‌کرد:‌ «هیچم‌این‌طور‌نیست.‌من‌داد‌و‌هوار‌کردم‌ و‌قاطرهارو‌طرف‌خودم‌کشوندم.‌ همه‌بلا‌سرم‌اومد‌و‌درب‌و‌داغون‌شدم؛‌اما‌شماها‌رو‌از‌مرگ‌حتمی‌نجات‌دادم».‌ یوسف‌نعره‌زد:‌ «بسه،‌مغزم‌ترکید.‌سرسام‌گرفتم.‌ تمومش‌می‌کنید‌یا‌نه؟‌این‌وسط‌فقط‌یک‌نفر‌فداکاری‌و‌ از‌جان‌گذشتگی‌کرده‌که‌ساکت‌مونده‌ و‌منم‌منم‌نمی‌کنه».‌ و‌به‌حسین‌نگاه‌کرد‌که‌با‌چشم‌هاي‌غصه‌دار‌ به‌جای‌بی‌هدفی‌خیره‌شده‌بود.‌ سیاوش‌خندید‌و‌گفت:‌ «طفلکی‌حسین،‌فکر‌می‌کنید‌جای‌دندون‌ های‌بروسلی‌خوب‌می‌شه‌یا‌نه؟» حسین‌بدون‌آن‌که‌برگردد،‌گفت:‌ «پای‌منو‌وسط‌نکشید.‌ بذارید‌تو‌حال‌خودم‌باشم».‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 69 ‌چند‌روز‌گذشت.‌حال‌یوسف‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 70 ‌یا‌الله،‌یا‌الله. آقاابراهیم‌و‌همراهانش‌جعبه‌شیرینی‌ و‌پاکت‌میوه‌به‌دست‌سلام‌گویان‌وارد‌شدند.‌ حسین‌به‌سرعت‌خودش‌را‌زیر‌پتو‌مخفی‌کرد.‌ آقاابراهیم‌با‌همه‌دست‌داد‌و‌روبوسی‌کرد.‌ با‌دیدن‌حال‌و‌روز‌یوسف‌به‌سختی‌جلوی‌ خنده‌اش‌را‌گرفت.‌ سیدعلی‌و‌مراد‌خلیلی‌و‌عزتی‌و‌دیگر‌فرمانده‌ هان‌درحالی‌که‌نیششان‌تا‌بناگوش‌باز‌شده‌ بود،‌با‌یوسف‌روبوسی‌کردند.‌ علی‌برایشان‌صندلی‌آورد.‌ کربلایی‌هم‌لنگان‌لنگان‌میوه‌ها‌را‌برد‌بشوید‌ و‌در‌بشقاب‌بگذارد.‌آقاابراهیم‌و‌همراهانش‌ شروع‌کردند‌به‌پرس‌وجو‌و‌گفتن‌و‌خندیدن.‌ یوسف‌به‌سختی‌میخندید‌و‌به‌شوخی‌های‌ شان‌لبخند‌می‌زد. ‌آقاابراهیم‌گفت:‌ «تقصیر‌خودته.‌چه‌قدر‌گفتم‌این‌کار‌خطرناکه‌و‌گوش‌ندادی؟‌ بفرما‌این‌هم‌نتیجه‌اش!»‌ یوسف‌گفت:‌ «ما‌کف‌دستمونو‌بو‌نکرده‌بودیم‌ قراره‌همچین‌بشه».‌ سیدعلی‌پرسید:‌«از‌قاطرها‌چه‌خبر؟‌پیداشون‌شده؟» همه‌سکوت‌کردند‌و‌به‌یوسف‌خیره‌شدند.‌ یوسف‌به‌سختی‌و‌با‌کمک‌بازوانش‌نشست‌ و‌به‌متکا‌تکیه‌داد‌و‌گفت:‌ «والله،‌آره.‌این‌طور‌که‌علی‌و‌کربلایی‌ می‌گن‌همه‌شون‌برگشتن». ‌همه‌شون؟ یوسف‌به‌آقاابراهیم‌نگاه‌کرد.‌ می‌دانست‌منظور‌آقاابراهیم‌از‌این‌سؤال‌ چیست.‌ ‌همه‌که‌نه.‌دو‌تا‌از‌قاطرها‌هنوز‌پیدا‌نشدن. ‌و‌صد‌البته‌خود‌کرامت‌که‌از‌همون‌شب‌غیبش‌زده.‌درسته؟یوسف‌به‌جای‌جواب‌فقط‌سر‌تکان‌داد.‌ آقاابراهیم‌به‌سیدعلی‌نگاه‌کرد.‌ سیدعلی‌شانه‌بالا‌انداخت.‌ یوسف‌جا‌به‌جا‌شد‌و‌پرسید:‌ «خبری‌شده؟»‌ آقاابراهیم‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «امروز‌صبح‌از‌دم‌مرز‌بیسیم‌زدند‌ که‌کرامت‌همراه‌دوتا‌قاطر‌دستگیر‌شدن». حسین‌که‌تا‌آن‌لحظه‌خودش‌را‌به‌خواب‌ زده‌و‌زیر‌پتو‌پنهان‌شده‌بود،‌ پتو‌را‌کنار‌زد‌و‌ب ‌یهوا‌نشست‌و‌جیغ‌زد: ‌چی،‌دستگیر‌شده‌؟‌وای‌ی‌ی‌ی‌ی!‌ از‌شدت‌درد‌لمبر‌گاز‌گرفته‌شد‌هي‌سمت‌راستش،‌یکوری‌شد‌و‌ناله‌کرد.‌ علی‌به‌طرفش‌دوید‌و‌کمک‌کرد‌ دوباره‌دراز‌بکشد.‌همه‌به‌آقاابراهیم‌ خیره‌شدند.‌بچه‌های‌گردان‌مالک‌اشتر‌روی‌ ‌کوههای‌307‌پدافندی‌کردن.‌ شب‌پیش‌متوجه‌ي‌کرامت‌و‌دو‌قاطر‌شدن‌که‌تو‌تاریکی‌و‌بی‌سروصدا‌قصد‌داشته‌از‌خط‌عبور‌کنه.‌ تیر‌اندازی‌می‌شه‌و‌خدارو‌شکر‌کسی‌زخمی‌ نمی‌شه.‌کرامت‌گفته‌که‌دنبال‌قاطرهای‌ گم‌شده‌و‌فراری‌تا‌اون‌جا‌رسیده.‌ ‌خُب؟‌ ‌خُب‌نداره.‌اما‌چند‌تا‌گالن‌نفت‌و‌کلی‌آذوقه‌بار‌دو‌تا‌قاطر‌بوده.‌ قراره‌تا‌بعداز‌ظهر‌برسه‌و‌تحویل‌دفتر‌قضایی‌ بشه.‌ یوسف‌فهمید‌چه‌شده؛‌همه‌میدانستند.‌ یوسف‌کمی‌مکث‌کرد‌و‌گفت:‌ «نباید‌پای‌کرامت‌به‌اونجا‌برسه.‌براش‌بد‌ ‌میشه». ‌یوسف‌جان‌چرا‌متوجه‌نیستی؟‌کرامت‌ ‌میخواسته‌بره‌اون‌طرف.‌ تا‌حالا‌هم‌کلی‌شانس‌آورده‌که‌کشته‌نشده‌ و‌سالمه.‌ ‌اگه‌کرامت‌نبود‌هیچکدوم‌از‌قاطرها‌پیدا‌ نمی‌شدن.‌ آقاابراهیم،‌اگه‌شما‌پا‌جلو‌نذارید،‌ من‌این‌کارو‌می‌کنم.‌ کرامت‌نیروی‌منه.‌نمی‌ذارم‌دوباره‌زندانی‌بشه.‌هر‌طور‌شده‌نجاتش‌میدم.‌ همه‌ساکت‌شده‌بودند‌و‌به‌یوسف‌ نگاه‌میکردند.‌ سیاوش‌گفت:‌ «منم‌با‌شمام‌آقایوسف.‌کمکت‌می‌کنم».‌‌ آقاابراهیم‌به‌سیاوش‌چشمغره‌رفت.‌ خواست‌حرفی‌بزند‌که‌دانیال‌و‌اکبر‌و‌حسین‌و‌علی‌و‌کربلایی،‌با‌هم‌قر‌و‌قاطی‌شروع‌کردند‌ به‌اعتراض‌و‌اظهار‌نظر.‌ ‌ما‌هم‌هستیم.‌ ‌نمی‌ذاریم‌کرامت‌زندانی‌بشه. ‌اون‌دوست‌ماست. ‌من‌خودم‌ضمانتش‌رو‌می‌کنم!‌ آقاابراهیم‌به‌دانیال‌که‌جمله‌آخر‌را‌گفته‌بود،‌ توپید.‌ ‌آخه‌تو‌یک‌ذره‌بچه‌چطوری‌میخواهی‌ ضامن‌بشی‌،‌هان؟‌دانیال‌کم‌نیاورد‌و‌گفت:‌ «شناسنامه‌ام‌رو‌میبرم‌و‌گرو‌می‌ذارم!‌همه‌خندیدند.‌خود‌دانیال‌هم‌به‌خنده‌افتاد.‌آقاابراهیم‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «امان‌از‌دست‌شما،‌امان‌از‌دست‌نیرو‌های‌ گردان‌ذوالجناح!»‌ ‌سلام،‌سلام،‌هزار‌و‌سیصد‌تا‌سلام.‌ ‌ ‌مشبرزو!‌ ‌مش‌برزو‌فدای‌همه‌شما!‌شماها‌چه‌تون‌شده؟‌ دو‌روز‌نبودم‌ببین‌چه‌بلایی‌سر‌خودتون‌آوردید. با‌آمدن‌مش‌برزو،‌باز‌جو‌عوض‌شد‌و‌همه‌به‌خنده‌و‌شوخی‌افتادند.‌ ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 70 ‌یا‌الله،‌یا‌الله. آقاا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 ‌نترسید،‌محکم‌بنشینید‌و‌شلیک‌کنید،‌ اگه‌شما‌بترسید‌حیوون‌هم‌‌میترسه‌ و‌رم‌میکنه.‌خب‌آمادهاید؟ حسین‌که‌هنوز‌دور‌چشم‌هایش‌هاله‌ای‌ کبودرنگ‌بود‌و‌سفیدی‌چشم‌چپش‌ قرمز‌قرمز،‌با‌نگرانی‌پرسید:‌ «مطمئنی‌اتفاقی‌نمی‌افته‌کرامت؟» کرامت‌جلو‌آمد.‌دستی‌به‌سر‌و‌صورت‌ جفتک‌آتشین‌کشید‌و‌بی‌آن‌که‌ به‌حسین‌نگاه‌کند،‌گفت:‌ «تو‌نترس.‌باقیش‌با‌من.‌باشه؟»‌ حسین‌سیبک‌گلویش‌بالا‌و‌پایین‌شد‌ و‌دیگر‌اعتراض‌نکرد.‌ یوسف‌روی‌تپه‌کوتاهی‌نشسته‌و‌آن‌ها‌را‌ نگاه‌ميکرد.‌ دست‌هایش‌را‌دور‌دهان‌گرد‌کرد‌و‌فریاد‌زد:‌ «پس‌چی‌شد،‌شروع‌کنید!»‌ کرامت‌کنار‌رفت.‌سیاوش‌و‌دانیال‌و‌حسین‌ و‌علی‌و‌اکبر‌هر‌کدام‌روی‌قاطر‌خود‌نشسته‌ و‌دل‌تو‌دلشان‌نبود.‌ سلاح‌در‌دستشان‌عرق‌کرده‌بود.‌ یوسف‌از‌همان‌جایی‌که‌نشسته‌بود،‌گفت:‌ «حالا‌آروم‌و‌خوشگل‌‌هدفگیری‌کنید!»‌ همه‌گوش‌دادند‌و‌سلاحشان‌را‌بالا‌آوردند‌ و‌نوکش‌را‌به‌طرف‌قوطی‌های‌زنگ‌ ‌زده‌ي‌کنسرو‌و‌کمپوت‌روی‌چند‌تخته‌سنگ،‌ هدف‌گرفتند.‌‌حالا‌لقی‌ماشه‌را‌بگیرید.‌ نوک‌مگسک‌بالاتر‌از‌هدف‌مقابل،‌آتش!‌هم‌زمان‌صدای‌شلیک‌بلند‌شد.‌ جفتک‌آتشین‌بلافاصله‌جفتک‌پراند.‌ حسین‌که‌غافلگیر‌شده‌بود‌دست‌و‌پازنان‌ از‌پشت‌قاطر‌پرت‌شد‌و‌با‌کمر‌روی‌‌زمین‌ سنگلاخی‌سقوط‌کرد.‌ فقط‌حسین‌سقوط‌کرد.‌ بقیه‌ي‌قاطرها‌فقط‌سکندری‌خوردند‌ و‌دوباره‌آرام‌گرفتند.‌ حسین‌از‌شدت‌درد‌نفس‌در‌سینه‌اش‌ حبس‌شده‌بود.‌به‌پهلو‌برگشت‌و‌زار‌زد: ‌ای‌وای‌کمرم‌شکست!‌ کرامت‌دوید‌جلو‌و‌کمک‌کرد‌حسین‌بلند‌شود.‌حسین‌دست‌به‌پهلو‌یکوری‌ایستاد‌و‌داد‌زد:‌ «پدرم‌در‌اومد،‌دیگه‌جای‌سالم‌تو‌بدنم‌ نمونده.‌این‌چه‌کاریه‌آخه؟»‌ کرامت‌خنده‌اش‌گرفته‌بود،‌به‌آرامی‌گفت:‌ «حالا‌که‌چیزی‌نشده‌حسین‌جان».‌ حسین‌به‌کرامت‌براق‌شد:‌ «چیزیم‌نشده؟‌مرد‌مؤمن‌دارم‌قُر‌می‌شم.‌ الان‌برم‌کمیسیون‌پزشکی‌صد‌و‌بیست‌درصد‌برام‌جانبازی‌رد‌می‌کنن».‌ همه‌غش‌غش‌خندیدند.‌ کرامت‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «برو‌پیش‌آقایوسف‌کمی‌استراحت‌کن».‌ حسین‌دست‌به‌کمر‌و‌یکوری‌یکوری‌رفت‌ و‌کنار‌یوسف‌روی‌تخته‌سنگ‌ولو‌شد‌ و‌شروع‌به‌آه‌و‌ناله‌کرد.‌ پولک‌های‌برف‌آهسته‌آهسته‌و‌رقص‌کنان‌ پایین‌مي‌آمدند.‌یوسف‌به‌آسمان‌نگاه‌کرد.‌ از‌اول‌صبح‌آسمان‌ابری‌و‌کبود‌بود‌ و‌حالا‌بارش‌برف‌شروع‌می‌شد.‌ کرامت‌رو‌به‌جمع‌قاطر‌سوارها‌گفت:‌ «خیلی‌خوب‌بود.‌حالا‌180‌درجه‌ بچرخید.‌خیلی‌خوبه». ‌بارش‌برف‌بیش‌تر‌شد.‌ زمین‌خیلي‌زود‌زیر‌پولک‌های‌برف‌سفیدپوش‌شد.‌یوسف‌کمی‌نگران‌شد.‌ حالا‌پشت‌بچه‌ها‌به‌طرف‌سر‌قاطر‌ و‌صورتشان‌به‌طرف‌باسن‌گنده‌ي‌قاطر‌بود.‌ ‌آقایوسف‌دستور‌بدید. ‌آماده،‌لقی‌ماشه،‌نوک‌مگسک. اکبر‌هول‌کرد‌و‌زودتر‌شلیک‌کرد.‌ پهلوون،‌قاطر‌کوچیک‌اندام‌اما‌پرتوان‌اکبر،‌ روی‌جفت‌پای‌عقب‌بلند‌شد‌ و‌اکبر‌درحالی‌که‌دست‌هایش‌را‌مثل‌پره‌ي‌ پنکه‌تکان‌میداد،‌با‌صورت‌روی‌زمین‌سقوط‌ کرد.‌شانس‌آورد‌که‌چند‌لحظه‌ي‌قبل‌پهلوون‌سرگین‌انداخته‌بود‌و‌صورتش‌درست‌در‌آن‌ماده‌گرم‌و‌گنده‌فرو‌آمد‌و‌دهان‌و‌دماغش‌ خرد‌نشد! اکبر‌صورتش‌را‌بلند‌کرد.‌ با‌حالت‌رقت‌انگیزی‌پلک‌زد‌و‌تکه‌های‌ سرگین‌را‌به‌بیرون‌تف‌کرد.‌ بارش‌برف‌قدرت‌بیشتری‌گرفته‌بود.‌ اما‌برای‌یوسف‌و‌دیگران‌صحنه‌ي‌سقوط‌ و‌فرورفتن‌صورت‌اکبر‌در‌سرگین‌چنان‌ ناراحت‌کننده‌بود‌که‌فقط‌حسین‌ به‌خنده‌افتاد‌و‌بقیه‌نخندیدند.‌ حسین‌انگار‌دچار‌حمله‌عصبی‌شده‌باشد،‌ جیغ‌می‌زد‌و‌می‌خندید.‌اکبر‌نعره‌زد:‌ «زهرمار‌و‌کوفت،‌خنده‌داره‌بی‌مزه!» کرامت‌گفت:‌«تو‌هم‌برو‌بشین‌حسین!» اکبر‌چفیه‌اش‌را‌از‌دور‌کمر‌باز‌کرد‌و‌صورتش‌ را‌پاک‌کرد.‌عُق‌می‌زد‌و‌تف‌میکرد‌تا‌باقیمانده‌ تکه‌های‌سرگین‌را‌بیرون‌بیندازد.‌ برف‌روی‌تخته‌سنگ‌را‌با‌کف‌دست‌کنار‌زد‌ و‌کنار‌حسین‌نشست. کله‌ي‌سحر‌در‌هوای‌سرد‌راهی‌کوهستان‌ شدند‌تا‌آموزش‌و‌لمِ‌کنار‌آمدن‌با‌قاطرها‌را‌ یاد‌بگیرند.‌ کرامت‌آموزششان‌میداد‌و‌راه‌و‌روش‌ برخورد‌با‌قاطرها‌را‌یادشان‌می‌داد‌و‌بچه‌ها‌ هم‌تمرین‌میکردند.‌ ‌یک‌بار‌دیگه‌ببینم‌چطوری‌قاطرتون‌رو‌زمین‌ می‌خوابونید.‌شروع‌کنید.‌ دانیال‌افسار‌رخش‌را‌تکان‌داد‌و‌گوش‌راست‌ او‌را‌کشید.‌با‌دست‌چپ‌به‌گردن‌رخش‌ فشار‌آورد.‌رخش‌یکوری‌روی‌زمین‌خوابید.‌ سیاوش‌و‌علی‌هم‌با‌همان‌کار‌قاطرشان‌را‌ روی‌زمین‌خواباندند.‌ ‌آفرین.‌حالا‌بلندشون‌کنید.‌مجبورشون‌کنید‌دست‌و‌پاشون‌رو‌جمع‌کنن‌و‌خوشگل‌و‌مامان‌روی‌زمین‌بشینن.‌شروع‌کنید.‌ سیاوش‌دم‌کوسه‌ي‌جنوب‌را‌کشید‌و‌بعد‌ به‌طرف‌بالا‌فشار‌داد.‌کوسه‌ي‌جنوب‌ با‌یک‌حرکت‌دست‌و‌پایش‌را‌خم‌کرد‌و‌نشست.‌بقیه‌ي‌قاطرها‌هم‌نشستند.‌ ‌حالا‌دوباره‌بلندشون‌کنید!‌ علی‌مثل‌سیاوش‌و‌دانیال‌دم‌پیکان‌را‌چرخاند‌و‌پیکان‌مثل‌فنر‌از‌جا‌پرید!‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 ‌نترسید،‌محکم‌بنشینید‌و‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت72 یوسف‌از‌اینکه‌نیرو‌هایش‌به‌خوبی‌کار‌کردن‌ با‌قاطرها‌را‌یاد‌میگرفتند،‌خوشحال‌بود.‌ برف‌چنان‌می‌بارید‌که‌دیگر‌فاصله‌ي‌نزدیک‌را‌هم‌به‌سختی‌‌میدیدند.‌ باد‌شدیدی،‌وزید‌و‌بلور‌های‌برف‌را‌اینطرف‌و‌ آنطرف‌مي‌کشاند.‌ سیاوش‌که‌لپ‌هایش‌سرخ‌و‌ترک‌برداشته‌بود،‌لرز‌لرزان‌گفت:‌ «دارم‌از‌سرما‌میمیرم.‌برگردیم.‌برگردیم». یوسف‌گفت:‌ «باشه‌برمی‌گردیم،‌اما‌پیاده!» همه‌غر‌زدند.‌افسار‌قاطرشان‌را‌گرفتند‌ و‌در‌یک‌خط‌راه‌افتادند.‌ دیگر‌چشم‌چشم‌را‌نمی‌دید.‌ برف‌و‌بوران‌شدت‌گرفت.‌ سیاوش‌خم‌شده‌بود‌تا‌از‌گزند‌برف‌و‌سرما‌ در‌امان‌بماند.‌لباسش‌خیس‌شده‌بود.‌ داشت‌یخ‌می‌زد.‌خودش‌را‌به‌بدن‌گرم‌کوسه‌ي‌جنوب‌چسباند.‌ چند‌بار‌لیز‌خورد‌و‌قبل‌از‌این‌که‌ولو‌شود،‌ دست‌انداخت‌و‌از‌گردن‌قاطر‌گرفت.‌ کرامت‌برای‌آن‌که‌صدایش‌به‌گوش‌ آن‌ها‌برسد‌با‌آخرین‌توان‌فریاد‌زد:‌ «افسار‌قاطرتونو‌محکم‌نگه‌دارید.‌ آروم‌آروم‌جلو‌برید».‌ قاطرها‌عادی‌و‌بی‌خیال‌در‌آن‌کولاک‌شدید‌ جلو‌می‌رفتند؛‌اما‌یوسف‌و‌بقیه‌به‌نفس‌نفس‌افتاده‌بودند‌ و‌می‌لرزیدند.‌سیاوش‌ناله‌کرد:‌ «دیگه‌نمیتونم.‌دارم‌می‌میرم!»‌ و‌روی‌زمین‌غلتید.‌ کرامت‌جلو‌دوید‌و‌با‌کمک‌یوسف،‌سیاوش‌را‌ بلند‌کردند‌و‌روی‌کوسه‌ي‌جنوب‌سوار‌کردند.‌ کرامت‌فریاد‌زد:‌ «این‌نزدیکی‌ها‌یک‌غار‌هست.‌ بریم‌‌اون‌جا‌تا‌هوا‌بهتره‌بشه». ‌رفتند‌به‌طرف‌غار.‌وقتي‌رسیدند،‌ قاطرها‌را‌انتهای‌غار‌رها‌کردند.‌ کرامت‌رفت‌و‌با‌یک‌بغل‌چوب‌برگشت.‌ چوب‌ها‌را‌روی‌زمین‌کپه‌کرد.‌ قمقمه‌اش‌را‌باز‌کرد.‌ اکبر‌که‌‌دندانهایش‌چرقچرق‌به‌هم‌میخورد،‌ گفت:‌ «داری...‌چي‌کار...‌می‌کنی؟....‌میخوای ....‌خیسشون‌کنی؟» اکبر‌کلاه‌اوُرکتش‌را‌عقب‌زد.‌ در‌قمقمه‌را‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌«نفته!‌مایع‌نجات‌از‌سرما!»‌ نفت‌را‌روی‌چوب‌ها‌ریخت.‌ بعد‌با‌دست‌هاي‌سرخ‌و‌سرمازده‌اش،‌ کبریت‌را‌از‌جیب‌شلوارش‌درآورد‌و‌چوب‌ها‌را‌ آتش‌زد.‌آتش‌شعله‌کشید.‌دودی‌سفید‌و‌غلیظ‌بیرون‌زد؛‌اما‌زود‌قطع‌شد.‌ دانیال‌و‌سیاوش‌و‌دیگران‌به‌آتش‌نزدیک‌شدند.‌ از‌لباس‌خیسشان‌بخار‌بلند‌مي‌شد.‌ کرامت‌دست‌هایش‌را‌مثل‌بادبزن‌از‌عقب‌ به‌طرف‌آتش‌تکان‌‌ميداد‌و‌آتش‌بیش‌تر‌ جان‌مي‌گرفت.‌گرما‌در‌غار‌پخش‌شد.‌ کرامت‌به‌طرف‌قاطرها‌رفت.‌ خم‌شد‌و‌چند‌سرگین‌تازه‌را‌برداشت‌ و‌انداخت‌داخل‌آتش.‌بعد‌قمقمه‌ای‌دیگر‌ از‌کمرش‌باز‌کرد‌و‌کنار‌آتش‌گذاشت.‌ به‌چشم‌هاي‌پرسشگر‌یوسف‌نگاه‌کرد‌و‌لبخند‌زد.‌ ‌چای‌شیرینه.‌گذاشتم‌داغ‌بشه!‌حسین‌گفت:‌«حواست‌جمع‌ها‌آقا‌کرامت».‌ کرامت‌به‌دیواره‌سنگی‌تکیه‌داد‌و‌گفت:‌ «از‌بچگی‌تو‌کوهستان‌می‌رم‌و‌میآم.‌ باید‌فکر‌همه‌چیز‌رو‌کرد.‌ به‌جای‌فرار‌کردن‌و‌تسلیم‌شدن‌ باید‌راه‌مبارزه‌و‌موندن‌رو‌پیدا‌کرد‌ حسین‌جان».‌ چوبهای‌شعله‌ور،‌چرقچرق‌صدا‌میکردند.‌ گرمای‌مطبوع‌و‌خستگی‌دست‌به‌دست‌هم‌ دادند‌و‌چند‌لحظه‌بعد‌چشم‌هاي‌همه‌بجز‌ کرامت‌و‌یوسف‌سنگین‌شد‌و‌خوابشان‌برد.‌ کرامت‌به‌بیرون‌غار‌و‌کولاک‌برف‌خیره‌شده‌بود.‌یوسف‌کف‌دست‌هایش‌را‌به‌هم‌مالید‌و‌گفت:‌ «خوب‌شد‌کربلایی‌و‌مش‌برزو‌را‌نیاوردیم.‌ بنده‌های‌خدا‌تو‌این‌برف‌و‌کولاک‌ طاقت‌نمی‌آوردند».‌ ‌اتفاقاً‌برعکس.‌ اون‌دوتا‌توی‌دهات‌بزرگ‌شدن.‌ با‌برف‌و‌سرما‌غریبه‌نیستن.‌ کرامت‌دوباره‌به‌بیرون‌خیره‌شد‌و‌آه‌کشید.‌ یوسف‌که‌حواسش‌به‌او‌بود،‌پرسید:‌ «به‌چی‌فکر‌میکنی؟»‌‌ کرامت‌به‌خود‌آمد.‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هیچی».‌ یوسف‌به‌‌چشمهاي‌کرامت‌خیره‌شد‌و‌گفت:‌ «فقط‌خواهش‌می‌کنم‌دیگه‌فکر‌فرار‌ و‌بردن‌نفت‌و‌غذا‌برای‌فامیلات‌‌رو‌نکن.‌ دفعه‌ي‌قبل‌با‌هزار‌بدبختی‌و‌مصیبت‌ تونستیم‌لاپوشونی‌کنیم.‌می‌فهمی؟‌این‌دفعه‌اگه‌گیر‌بیفتی‌دیگه‌هیچ‌کاری‌از‌دستمون‌بر‌نمی‌آد».‌ کرامت‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «میدونم.‌ ممنون‌که‌نجاتم‌دادی.‌این‌محبتت‌رو‌ هیچ‌وقت‌فراموش‌نمی‌کنم».‌ ‌یادت‌نرفته‌که‌قول‌مردونه‌دادی‌دیگه‌ تکرار‌نشه؟‌ ‌هنوزم‌سر‌قول‌و‌قرارم‌هستم.‌ ‌قسم‌نخور.‌حرفتو‌قبول‌دارم.‌ چایی‌ات‌داغ‌نشد؟‌ کرامت‌با‌یک‌لنگه‌دستکش‌بدنه‌ي‌داغ‌قمقمه‌را‌گرفت‌و‌به‌طرف‌یوسف‌دراز‌کرد‌و‌گفت:‌ «مراقب‌باش‌به‌لبت‌نچسبه.‌خیلی‌داغ‌شده».‌یوسف‌بی‌آنکه‌لبه‌قمقمه‌به‌دهانش‌بخورد،‌ آن‌را‌بالا‌گرفت‌و‌خم‌کرد.‌چاي‌داغ‌و‌شیرین‌ در‌دهانش‌سرازیر‌شد،‌جان‌گرفت.‌ با‌لذت‌تمام‌چند‌جرعه‌دیگر‌نوشید‌ و‌قمقمه‌را‌به‌کرامت‌برگرداند.‌ کرامت‌هم‌دو،‌سه‌جرعه‌نوشید.‌یوسف‌گفت:‌ ‌میدونستی‌یک‌قاطرجون‌رضاخان‌رو‌نجات‌داده؟‌ کرامت‌با‌تعجب‌پرسید:‌«راست‌م ‌یگی،‌چطوری؟»‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت72 یوسف‌از‌اینکه‌نیرو‌هایش‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت73 یوسف‌به‌دیوار‌تکیه‌داد.‌دست‌هایش‌را‌ به‌سینه‌جمع‌کرد‌و‌پا‌هایش‌را‌هم‌دراز‌کرد‌ و‌گفت:‌ «وقتی‌رضاخان‌نوزاد‌بوده‌ مادرش‌اونو‌با‌یک‌کاروان‌می‌بره‌مسافرت،‌ بین‌راه‌مثل‌امروز‌برف‌و‌کولاک‌می‌شه.‌ راه‌بسته‌‌میشه.‌رضاخان‌هم‌سینه‌پهلو‌می‌کنه‌و‌حسابی‌مریض‌می‌شه.‌طوری‌که‌کبود‌ ‌میشه‌و‌دیگه‌نفسش‌درنمی‌آد.‌ مادرش‌فکر‌می‌کنه‌که‌اون‌مرده‌و‌ولش‌می‌کنه،‌اما‌یک‌پیرمرد‌قاطرچی‌بهش‌میگه‌ من‌میدونم‌چطوری‌این‌بچه‌رو‌نجاتش‌بدم.‌ بعد‌نوزاد‌رو‌می‌ذاره‌توی‌توبره‌و‌می‌ا‌ندازه‌ گردن‌قاطرش.‌ نفس‌های‌قاطر‌می‌خوره‌به‌بچه‌ و‌کم‌کم‌گرمش‌می‌شه‌و‌زنده‌می‌شه.‌ این‌طوری‌رضاخان‌جونش‌رو‌مدیون‌یک‌قاطر‌می‌شه».‌ کرامت‌خندید‌و‌گفت:‌ «با‌این‌که‌جنس‌قاطرها‌را‌دوست‌دارم؛‌اما‌خوشم‌نیومد‌که‌یک‌قاطر‌جون‌اون‌ جنایتکارو‌نجات‌داده.‌ اگه‌می‌مرد‌بهتر‌می‌شد». ‌من‌موافقم.‌اما‌قبول‌کن‌که‌اون‌قاطر‌ زبون‌بسته‌نمی‌دونسته‌اون‌نوزاد‌یخ‌زده‌ و‌نیمه‌جونی‌که‌داره‌از‌سرما‌نجاتش‌می‌ده‌ قراره‌در‌آینده،‌چه‌آتشی‌بسوزونه‌ و‌چه‌آدمی‌از‌کار‌در‌بیاد،‌درسته؟»‌ هر‌دو‌خندیدند‌و‌بعد‌کم‌کم‌چشم‌هایشان‌ گرم‌شد‌و‌هر‌دو‌به‌خواب‌شیرینی‌فرو‌رفتند.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌