eitaa logo
ستاره شو7💫
841 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 ‌نترسید،‌محکم‌بنشینید‌و‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت72 یوسف‌از‌اینکه‌نیرو‌هایش‌به‌خوبی‌کار‌کردن‌ با‌قاطرها‌را‌یاد‌میگرفتند،‌خوشحال‌بود.‌ برف‌چنان‌می‌بارید‌که‌دیگر‌فاصله‌ي‌نزدیک‌را‌هم‌به‌سختی‌‌میدیدند.‌ باد‌شدیدی،‌وزید‌و‌بلور‌های‌برف‌را‌اینطرف‌و‌ آنطرف‌مي‌کشاند.‌ سیاوش‌که‌لپ‌هایش‌سرخ‌و‌ترک‌برداشته‌بود،‌لرز‌لرزان‌گفت:‌ «دارم‌از‌سرما‌میمیرم.‌برگردیم.‌برگردیم». یوسف‌گفت:‌ «باشه‌برمی‌گردیم،‌اما‌پیاده!» همه‌غر‌زدند.‌افسار‌قاطرشان‌را‌گرفتند‌ و‌در‌یک‌خط‌راه‌افتادند.‌ دیگر‌چشم‌چشم‌را‌نمی‌دید.‌ برف‌و‌بوران‌شدت‌گرفت.‌ سیاوش‌خم‌شده‌بود‌تا‌از‌گزند‌برف‌و‌سرما‌ در‌امان‌بماند.‌لباسش‌خیس‌شده‌بود.‌ داشت‌یخ‌می‌زد.‌خودش‌را‌به‌بدن‌گرم‌کوسه‌ي‌جنوب‌چسباند.‌ چند‌بار‌لیز‌خورد‌و‌قبل‌از‌این‌که‌ولو‌شود،‌ دست‌انداخت‌و‌از‌گردن‌قاطر‌گرفت.‌ کرامت‌برای‌آن‌که‌صدایش‌به‌گوش‌ آن‌ها‌برسد‌با‌آخرین‌توان‌فریاد‌زد:‌ «افسار‌قاطرتونو‌محکم‌نگه‌دارید.‌ آروم‌آروم‌جلو‌برید».‌ قاطرها‌عادی‌و‌بی‌خیال‌در‌آن‌کولاک‌شدید‌ جلو‌می‌رفتند؛‌اما‌یوسف‌و‌بقیه‌به‌نفس‌نفس‌افتاده‌بودند‌ و‌می‌لرزیدند.‌سیاوش‌ناله‌کرد:‌ «دیگه‌نمیتونم.‌دارم‌می‌میرم!»‌ و‌روی‌زمین‌غلتید.‌ کرامت‌جلو‌دوید‌و‌با‌کمک‌یوسف،‌سیاوش‌را‌ بلند‌کردند‌و‌روی‌کوسه‌ي‌جنوب‌سوار‌کردند.‌ کرامت‌فریاد‌زد:‌ «این‌نزدیکی‌ها‌یک‌غار‌هست.‌ بریم‌‌اون‌جا‌تا‌هوا‌بهتره‌بشه». ‌رفتند‌به‌طرف‌غار.‌وقتي‌رسیدند،‌ قاطرها‌را‌انتهای‌غار‌رها‌کردند.‌ کرامت‌رفت‌و‌با‌یک‌بغل‌چوب‌برگشت.‌ چوب‌ها‌را‌روی‌زمین‌کپه‌کرد.‌ قمقمه‌اش‌را‌باز‌کرد.‌ اکبر‌که‌‌دندانهایش‌چرقچرق‌به‌هم‌میخورد،‌ گفت:‌ «داری...‌چي‌کار...‌می‌کنی؟....‌میخوای ....‌خیسشون‌کنی؟» اکبر‌کلاه‌اوُرکتش‌را‌عقب‌زد.‌ در‌قمقمه‌را‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌«نفته!‌مایع‌نجات‌از‌سرما!»‌ نفت‌را‌روی‌چوب‌ها‌ریخت.‌ بعد‌با‌دست‌هاي‌سرخ‌و‌سرمازده‌اش،‌ کبریت‌را‌از‌جیب‌شلوارش‌درآورد‌و‌چوب‌ها‌را‌ آتش‌زد.‌آتش‌شعله‌کشید.‌دودی‌سفید‌و‌غلیظ‌بیرون‌زد؛‌اما‌زود‌قطع‌شد.‌ دانیال‌و‌سیاوش‌و‌دیگران‌به‌آتش‌نزدیک‌شدند.‌ از‌لباس‌خیسشان‌بخار‌بلند‌مي‌شد.‌ کرامت‌دست‌هایش‌را‌مثل‌بادبزن‌از‌عقب‌ به‌طرف‌آتش‌تکان‌‌ميداد‌و‌آتش‌بیش‌تر‌ جان‌مي‌گرفت.‌گرما‌در‌غار‌پخش‌شد.‌ کرامت‌به‌طرف‌قاطرها‌رفت.‌ خم‌شد‌و‌چند‌سرگین‌تازه‌را‌برداشت‌ و‌انداخت‌داخل‌آتش.‌بعد‌قمقمه‌ای‌دیگر‌ از‌کمرش‌باز‌کرد‌و‌کنار‌آتش‌گذاشت.‌ به‌چشم‌هاي‌پرسشگر‌یوسف‌نگاه‌کرد‌و‌لبخند‌زد.‌ ‌چای‌شیرینه.‌گذاشتم‌داغ‌بشه!‌حسین‌گفت:‌«حواست‌جمع‌ها‌آقا‌کرامت».‌ کرامت‌به‌دیواره‌سنگی‌تکیه‌داد‌و‌گفت:‌ «از‌بچگی‌تو‌کوهستان‌می‌رم‌و‌میآم.‌ باید‌فکر‌همه‌چیز‌رو‌کرد.‌ به‌جای‌فرار‌کردن‌و‌تسلیم‌شدن‌ باید‌راه‌مبارزه‌و‌موندن‌رو‌پیدا‌کرد‌ حسین‌جان».‌ چوبهای‌شعله‌ور،‌چرقچرق‌صدا‌میکردند.‌ گرمای‌مطبوع‌و‌خستگی‌دست‌به‌دست‌هم‌ دادند‌و‌چند‌لحظه‌بعد‌چشم‌هاي‌همه‌بجز‌ کرامت‌و‌یوسف‌سنگین‌شد‌و‌خوابشان‌برد.‌ کرامت‌به‌بیرون‌غار‌و‌کولاک‌برف‌خیره‌شده‌بود.‌یوسف‌کف‌دست‌هایش‌را‌به‌هم‌مالید‌و‌گفت:‌ «خوب‌شد‌کربلایی‌و‌مش‌برزو‌را‌نیاوردیم.‌ بنده‌های‌خدا‌تو‌این‌برف‌و‌کولاک‌ طاقت‌نمی‌آوردند».‌ ‌اتفاقاً‌برعکس.‌ اون‌دوتا‌توی‌دهات‌بزرگ‌شدن.‌ با‌برف‌و‌سرما‌غریبه‌نیستن.‌ کرامت‌دوباره‌به‌بیرون‌خیره‌شد‌و‌آه‌کشید.‌ یوسف‌که‌حواسش‌به‌او‌بود،‌پرسید:‌ «به‌چی‌فکر‌میکنی؟»‌‌ کرامت‌به‌خود‌آمد.‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هیچی».‌ یوسف‌به‌‌چشمهاي‌کرامت‌خیره‌شد‌و‌گفت:‌ «فقط‌خواهش‌می‌کنم‌دیگه‌فکر‌فرار‌ و‌بردن‌نفت‌و‌غذا‌برای‌فامیلات‌‌رو‌نکن.‌ دفعه‌ي‌قبل‌با‌هزار‌بدبختی‌و‌مصیبت‌ تونستیم‌لاپوشونی‌کنیم.‌می‌فهمی؟‌این‌دفعه‌اگه‌گیر‌بیفتی‌دیگه‌هیچ‌کاری‌از‌دستمون‌بر‌نمی‌آد».‌ کرامت‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «میدونم.‌ ممنون‌که‌نجاتم‌دادی.‌این‌محبتت‌رو‌ هیچ‌وقت‌فراموش‌نمی‌کنم».‌ ‌یادت‌نرفته‌که‌قول‌مردونه‌دادی‌دیگه‌ تکرار‌نشه؟‌ ‌هنوزم‌سر‌قول‌و‌قرارم‌هستم.‌ ‌قسم‌نخور.‌حرفتو‌قبول‌دارم.‌ چایی‌ات‌داغ‌نشد؟‌ کرامت‌با‌یک‌لنگه‌دستکش‌بدنه‌ي‌داغ‌قمقمه‌را‌گرفت‌و‌به‌طرف‌یوسف‌دراز‌کرد‌و‌گفت:‌ «مراقب‌باش‌به‌لبت‌نچسبه.‌خیلی‌داغ‌شده».‌یوسف‌بی‌آنکه‌لبه‌قمقمه‌به‌دهانش‌بخورد،‌ آن‌را‌بالا‌گرفت‌و‌خم‌کرد.‌چاي‌داغ‌و‌شیرین‌ در‌دهانش‌سرازیر‌شد،‌جان‌گرفت.‌ با‌لذت‌تمام‌چند‌جرعه‌دیگر‌نوشید‌ و‌قمقمه‌را‌به‌کرامت‌برگرداند.‌ کرامت‌هم‌دو،‌سه‌جرعه‌نوشید.‌یوسف‌گفت:‌ ‌میدونستی‌یک‌قاطرجون‌رضاخان‌رو‌نجات‌داده؟‌ کرامت‌با‌تعجب‌پرسید:‌«راست‌م ‌یگی،‌چطوری؟»‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
Majid RezanejadMajid Rezanejad - Haft Sanie Bad.mp3
زمان: حجم: 2.32M
هفت ثانیه... مداح : کربلایی مجید رضا نژاد ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ 🏴 شهادت پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر تمام شیعیان تسلیت باد. ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
✨ آیا می توانید گوسفند را در این تصویر پیدا کنید؟ 🙃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالب 🔮 مناسب کودک و نوجوان ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استقامت؛ کلید رد شدن از سختی‌هاست، خورشید بالاخره در میاد، نترس🔆 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمهندس بعد از این.mp3
زمان: حجم: 1.89M
👹یعنی شیطون فقط نشسته که آدم تا آخرین آجر بره بالا، بعد با یه تلنگر بندازتش پایین؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️خبر دارم از همه دل میبری ▪️دلای شکسته رو خوب میخری... 🏴 شهادت جانسوز شمس الشموس غریب طوس امام رئوف جان جانان ولی نعمت ایرانیان حضرت سلطان آقاجاااان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) تسلیت باد. ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 چه شد که مامون‌تصمیم‌گرفت ع را به شهادت برساند؟؟ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌