eitaa logo
ستاره شو7💫
698 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 نگهدارنده گوشی 🎈 خیلی شیک👌 و گوگولی گوشی رو بزار و کاراتو انجام بده👊 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش کدام لیوان زودتر از همه پر می شود ⁉️ 🔖 پاسخ تست یکشنبه صبح قرار میگیرد ! ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'•
خیلی از دوستان گلم جواب اشتباه دادند ❌❌ میدونید چرا؟ چون نگاه دقیق نکردین به مسیر بطری ها یا با عجله پاسخ دادین!! خوب بیایید فکر کنیم برای حل این معما باید چه کاری را انجام دهیم. ما باید با دقت تمام به مسیرهای آب نگاه کرده و اتصالات به لیوانها را مشخص کنیم: آب ابتدا در لیوان ۱ می رود و قبل از اینکه پر شود به شیشه ۳ می ریزد. از لیوان ۳ به شیشه ۷ جریان نمی یابد ـ چون مسدود هست ـ به همین ترتیب سعی می کند به شیشه ۶ برود. اما دهانه شیشه ۶ مسدود شده است. بنابراین ابتدا شیشه ۳ را به طور کامل پر می کند.
تشکر از همه دوستانی که فعالیت شرکت کردند حتی اگر اشتباه جواب دادند دوستان گل که پاسخ صحیح دادند 👏👏👏👏👏👏 صبا صفری منصور عبداللهی فاطمه حسنی زیبا خدامی ‌ مهشید برونی عرفانه احمدی ابوالفضل امانی نگار جعفری فاطمه نصر اصفهانی علی احمدی حدیثه قدیری زهرا اسدی امیرحسین نوری عماد احمدی کوثر باقری
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دوازدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 غلام آقا مظفر گفت: «غلام یک چایی بیار ب
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسین‌مخ دوروبر ماشین می‌چرخد. آقا مظفر نشست پشت میزش و گفت: «آدرست را بگو بنویسم!» علیرضا گفت: «می‌خواهم ببرم ماشین را به یکی‌دو نفر نشان بدهم.» بعد از این حرف سکوت شد. سر برگرداندم دیدم آقا مظفر سیخکی نگاهم می‌کند. شستن دوتا استکان را هی کش دادم، هی کش دادم بلکه یکی‌شان چیزی بگوید. تا آنکه مظفر به حرف آمد. ــ هوی....؟! سر برگرداندم. کاردش می‌زدی، خونش درنمی‌آمد، با غیظ چشم به چشم هم دوختیم. دلم می‌خواست همان استکان را پرت کنم توی سرش. کاش می‌توانستم هرچه فحش بلدم بهش بدهم. ولی مجبور بودم سکوت کنم. علیرضا بلندشد ایستاد و گفت: «کی؟ نخیر، او چیزی به من نگفت. اصلاً شما چرا یکهو ناراحت شدید؟» مظفر گفت: «من ناراحت نشدم عزیز. برو صد نفر را بیاور ماشین را نشان بده! اصلاً برو یک جای دیگر ماشین بخر! برو جایی که مطمئن باشی!» علیرضا پولش را برداشت و گفت: «معلوم است که می‌روم!» و از مغازه رفت بیرون. جلو در با حسین‌مخ تصادف کرد. یکی داشت می‌آمد تو و یکی می‌رفت بیرون. سرعت علیرضا زیاد بود. حسین‌مخ خودش را جمع و جور کرد و گفت: «این چرا آتشش این‌قدر تند بود؟!» ــ برای فضولی بعضی‌ها! ما اگر دست‌مان را عسل کنیم، می‌خورند و گاز هم می‌ گیرند... از پشت میز بلند شد و آمد طرفم. تا او برسد، شیر آب را بستم. یک پس گردنی بهم زد و هلم داد بیرون طرف در ــ برو به آن بابای هیچ‌چی ندارت بگو پول ما را بیاورد. شماها لیاقت کمک ندارید!.... مظفر پسرعموی بابام بود. دویست‌وپنجاه هزار تومان به بابام قرض داده بود و قرار بود من یک سال آنجا کار کنم و مزد نگیرم. ماشین‌ها را تمیز کنم، پذیرایی کنم و شب‌ها توی بنگاه بخوابم. من همه‌ی این‌ها را به‌خاطر مریضی مادرم و بدهکاری پدرم، قبول کرده بودم. اما نمی‌توانستم ببینم بدوبیراه می‌گوید. اعتراض کردم: «چرا فحش می‌دهی؟!» ــ برای اینکه دلم می‌خواهد! هلم داد به‌طرف در. نمی‌خواستم بروم. نمی‌خواستم التماس هم بکنم. حسین‌مخ پرسید: «چه کار کرده؟» مظفر گفت: «مشتری می‌پراند. پنجاه تا تو این معامله بود که پرید!» حسین‌مخ پرسید: «چی بهش گفتی؟» گفتم: «هیچ چیز! من چه کار به مشتری داشتم؟»... حمله کرد طرفم. مشت زد تو صورتم. یکهو دنیا دور سرم چرخید و همه‌چیز تار شد. برای اینکه نیفتم، چسبیدم به پای حسین‌مخ. می‌شنیدم که تندتند می‌گفت: «ول کن! پایم را ول کن!» مظفر دست انداخت تو موهایم و سرم را کشید عقب. انگار داشت پوست سرم را می‌کند. حسین‌مخ همان‌طور که یک پایش تو دستم بود، خودش را می‌کشید طرف در و بدوبیراه می‌گفت. می‌خواستند از در بیندازندم بیرون. یکهو صدای ترکیدن چیزی شنیده شد.. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
ولادت امروز که تولد هست نشون بدیم با روزهای دیگه یه فرقی میکنه مثلا دوتا بستنی بگیریم با خواهر یا برادرمون به عشق امام جوادجان بخوریم 😋 دهم علیه السلام مبارک
╭┅──────┅╮ ࿐༅📚༅࿐ ╰┅──────┅🦋 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
⏰╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃💭🧠👨‍⚕️ ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ گاهی تو خونه 🏠یه اتفاقی 🚨میفته و مامان👩‍🦱 خانواده میخواد تا اول اطلاعات کسب کنه بعد درموردش حرف بزنه اما.........🧐🙈 🍂👨‍🦰بابا از اتفاق ها یه چیزی برداشت کرده 🍂👩‍🦰خواهر فکر میکنه مقصر داداش👱‍♂ بزرگی هست 🍂👧خواهر کوچیکه حس میکنه نکنه تقصیر منه و شروع میکنه به دفاع از خودش 🍂👱‍♂داداش بزرگه از خراب کار بودن خواهر اولی 👱‍♀میگه 🍂👱‍♀خواهر اولی به داداش کوچیکه 👦مشکوک هست و...
حسابی همه پچ پچ😶‍🌫 میکنن و حرف میزنن🗣 و نظر میدن 👅 همه از طرف مامان 👩‍🦱یه حرفی میزنن و آرامش😇 خونه رو بهم میریزن😵‍💫
و این بد☠ ترین کار هست برای اعضای خانواده👨‍👩‍👧‍👧 چون هیچی مهم تر❇️ از امنیت و آرامش نیست⭕️ و بهتر بود هر کسی فکر🧠 هاشو برا خودش نگه می‌داشت تا ...
تا مامان👩‍🦱 بیاد و اصل مطلب رو بگه اینجوری هم آرامش😇 برقرار بود هم استرس🙄 کمتر بود یادمون باشه هر وقت اتفاقی ☠میفته که به آرامش🙃 و امنیت خانواده ربط داره برای فهمیدن اتفاق☠ صبر کنیم و دنبال زرنگی 🤠و مسابقه🎮 و به رخ کشیدن خودمون🥇 نباشیم وگرنه.... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
💐💐💐💐 درسته داداش و پسر های خانواده خواهر ها رو گاهی اذیت میکنن ولی خب امسال ؛ امروز رو ؛؛ روز پسر اعلام کردن و تصویب شده بهشون تبریک بگید 😜❤️ 💐💐💐💐💐
ستاره شو7💫
❌🔻❌🔻❌🔻 👌یه بار خوندنش بین شش تا یازده ثانیه طول میکشه 👀 حتی کمتر😁 🌺پس صد تاش نهایت🔸 هجده دقیقه🔸 ط
‌ تولد دردونهٔ امام رضا جانمون مبارک🎈 یک‌سوم ماه رجب گذشت کسی از دریای رحمتِ خدا جانمونه‌ها تا میتونیم باید جمع کنیم😇✋ و استارتِ کارای خوب رو بزنیم🚗 و ترمزِ کارای بد رو بکشیم ‌ ‌ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی ازتوزرنگتره🤣🤣🤣 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 با قاشق👌 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#چالش من هم میتوانم رزق شهادت داشته باشم اگر...
یه داشتیم که بعضی از دوستای گلم جواب دادند... من هم میتوانم رزق شهادت داشته باشم اگر در تمام مراحل زندگیم فقط یاد خدا باشه و بس.. چون تقدیر و سرنوشت ما آدم ها را خودش نوشته.. و منم دوست دارم و کاش بهش برسم و اینکه لیاقت داشته باشم تا به شهادت برسم امام حسین بطلبم به پابوست بیام و به آرزوم برسم🤲🏻 فاطمه زهرا احمدی من هم میتوانم رزق شهادت داشته باشم اگه عاشق خدا باشم ⚘ اگه خدا دوسم داشته باشه ❤ اگه لیاقت شهید شدنمو داشته باشم💔 اگه بتونم زحم⚘ات شهدا رو با شهید شدنم⚘ 🖤 🖤 🖤 🖤 💔💔💔💔جبران کنم💔💔💔💔 حدیثه قدیری 🥰🥰🥰 من هم میتوانم رزق شهادت داشته باشم اگر... فقط برای ۱- امام زمان سلام بدیم ۲ودعای فرج بخوانیم ۳وکارهایی که درقران گفتندعمل کنیم..... محمد عرفان صدارت 😍😍 ان شاالله همه سرباز اقا باشیم و در رکابشون شهید بشیم 🙏
محمدسلمان‌؛الموسوی لك‌خذني - yasfatemii _142.mp3
3.95M
" ؛ لک خذنی...🌱•』 🌱 ❀͜͡🥀 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرکتی قشنگ برای نوجوانهای 11تا 14سال کلیپ را تا آخر ببین و برای دوستانت ارسال کن و با معرفی و توجیه دوستانت در _شو شرکت کن و سفر مشهد رایگان را برنده شو 👏👏👏 مشاهده با کیفیت در کانال آپارات 👇 https://www.aparat.com/v/IVcAT ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سیزدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسین‌مخ دوروبر
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 شنیده شد و شیشه‌ی سه در سه‌ی بنگاه ریخت پایین. یک پاره آجر آمد تو بنگاه، خورد به کاپوت یک ماشین و تا ته بنگاه رفت. علیرضا از وسط خیابان فریاد کشید: «زورتان به یک بچه می‌رسد؟!» دست از سر من برداشتند و هاج‌وواج خیره شدند به تکه‌های شیشه. حسین‌مخ پرسید: «این دیگر کیست؟» ــ همانی که می‌خواست ماشین بخرد. حسین‌مخ گفت: «حالا پول ماشین را ازش می‌گیرم بابت خسارت. رفتم دنبالش!» اهل محل جمع شده بودند جلو بنگاه. هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده. همه حیران مانده بودند. حسین‌مخ پایش را که از بنگاه بیرون گذاشت، علیرضا فرار کرد. حسین‌مخ فریاد زد: «بگیریدش!» و دنبالش دوید. مظفر هم دنبال‌شان. بهترین موقعیت بود که من هم فلنگ را ببندم. یواشکی از تو بنگاه سُر خوردم بیرون. کسی حواسش به من نبود. چند قدمی دنبال مظفر دویدم و بعد خودم را کشیدم پشت یک ماشین. مظفر نتوانست خیلی ادامه بدهد. چاق بود و شکم گنده و نفس کم می‌آورد. موقع راه رفتن هم به خس‌خس می‌افتاد. من پشت ماشین ماندم تا او برود. بعد دویدم دنبال حسین‌مخ. حسین و علیرضا با هم فاصله‌ی کمی داشتند اما به هم نمی‌رسیدند. علیرضا گاهی سرش را برمی‌گرداند و پشت‌سرش را نگاه می‌کرد. به گمانم مرا دید. تصمیم گرفته بودم کمکش کنم. آن‌قدر توی کوه‌وکمر دنبال گوسفندها دویده بودم که دویدن توی خیابان و روی آسفالت صاف برایم مثل آب خوردن بود. فاصله‌ای با حسین‌مخ نداشتم. از پشت‌سر بهش پشت پا زدم. سکندری خورد و شیرجه رفت تو جوی آب. داد و فریادش پشت‌سرم به هوا رفت. نایستادم ببینم چه بلایی سرش آمده. سر پیچ خیابان بعدی، رسیدم به علیرضا. هر دو از نفس افتاده بودیم. او بریده‌بریده پرسید: «زیر چشمت چی شده؟» گفتم: «حسین‌مخ زد!» پرسید: «همین بود که دنبال من می‌آمد؟» گفتم: «آره.» گفت: «چه نفسی داشت... خوب بلایی سرش آوردی! حقش بود نامرد! اسمت چیست؟» گفتم: «غلام!» پرسید: «تو پیش این نامردها چه کار می‌کردی؟» و من داستان خودم را برایش تعریف کردم: «مادرم مریض شده بود. بابام آوردش تهران، بیمارستان. گفتند باید عملش کنند. دویست‌وپنجاه هزار تومان خرجش بود. بابام نداشت که بدهد. می‌خواست زمینش را بفروشد. مشتری دست به نقد نداشت. مظفر پسرعموی بابام، حاضر شد پول را بدهد به شرط اینکه من یک سال برایش مجانی کار کنم. شب‌ها توی بنگاه بخوابم و مواظب ماشین‌ها باشم. روزها هم چای بدهم و نظافت کنم. یک ماه بود اینجا بودم که امروز این‌جوری شد.» ــ پس به‌خاطر من، خودت و بابات را انداختی توی دردسر! ــ هر کی می‌آمد تو بنگاه یک‌جوری سرش کلاه می‌گذاشتند. بالاخره یک روز این کار را می‌کردم نمی دانم امروز چه شد که فکر کردم نباید بگذارم پول را از چنگت دربیاورند. علیرضا رفت توی فکر، لبخندی زد و گفت: «حتماً حکمتی دارد.» بعد به من نگاه کرد و گفت: «با این حساب اینجا کسی را نداری، جایی را هم نداری که بخوابی؟» من سکوت کردم و او ادامه داد: «عیبی ندارد. بیا برویم، به گمانم کار تو هم راه می‌افتد. برویم ببینم عموحیدر چه می‌گوید.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 باکس کاغذی لوازم به شکل کتاب ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂