ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_سیزدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسینمخ دوروبر
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_چهاردهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
شنیده شد و شیشهی سه در سهی بنگاه ریخت پایین. یک پاره آجر آمد تو بنگاه، خورد به کاپوت یک ماشین و تا ته بنگاه رفت. علیرضا از وسط خیابان فریاد کشید: «زورتان به یک بچه میرسد؟!»
دست از سر من برداشتند و هاجوواج خیره شدند به تکههای شیشه. حسینمخ پرسید: «این دیگر کیست؟»
ــ همانی که میخواست ماشین بخرد.
حسینمخ گفت: «حالا پول ماشین را ازش میگیرم بابت خسارت. رفتم دنبالش!»
اهل محل جمع شده بودند جلو بنگاه. هیچکس نمیدانست چه شده. همه حیران مانده بودند. حسینمخ پایش را که از بنگاه بیرون گذاشت، علیرضا فرار کرد. حسینمخ فریاد زد: «بگیریدش!»
و دنبالش دوید. مظفر هم دنبالشان. بهترین موقعیت بود که من هم فلنگ را ببندم. یواشکی از تو بنگاه سُر خوردم بیرون. کسی حواسش به من نبود. چند قدمی دنبال مظفر دویدم و بعد خودم را کشیدم پشت یک ماشین. مظفر نتوانست خیلی ادامه بدهد. چاق بود و شکم گنده و نفس کم میآورد. موقع راه رفتن هم به خسخس میافتاد. من پشت ماشین ماندم تا او برود. بعد دویدم دنبال حسینمخ. حسین و علیرضا با هم فاصلهی کمی داشتند اما به هم نمیرسیدند.
علیرضا گاهی سرش را برمیگرداند و پشتسرش را نگاه میکرد. به گمانم مرا دید. تصمیم گرفته بودم کمکش کنم. آنقدر توی کوهوکمر دنبال گوسفندها دویده بودم که دویدن توی خیابان و روی آسفالت صاف برایم مثل آب خوردن بود. فاصلهای با حسینمخ نداشتم. از پشتسر بهش پشت پا زدم. سکندری خورد و شیرجه رفت تو جوی آب. داد و فریادش پشتسرم به هوا رفت. نایستادم ببینم چه بلایی سرش آمده. سر پیچ خیابان بعدی، رسیدم به علیرضا. هر دو از نفس افتاده بودیم. او بریدهبریده پرسید: «زیر چشمت چی شده؟»
گفتم: «حسینمخ زد!»
پرسید: «همین بود که دنبال من میآمد؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «چه نفسی داشت... خوب بلایی سرش آوردی! حقش بود نامرد! اسمت چیست؟»
گفتم: «غلام!»
پرسید: «تو پیش این نامردها چه کار میکردی؟»
و من داستان خودم را برایش تعریف کردم: «مادرم مریض شده بود. بابام آوردش تهران، بیمارستان. گفتند باید عملش کنند. دویستوپنجاه هزار تومان خرجش بود. بابام نداشت که بدهد. میخواست زمینش را بفروشد. مشتری دست به نقد نداشت. مظفر پسرعموی بابام، حاضر شد پول را بدهد به شرط اینکه من یک سال برایش مجانی کار کنم. شبها توی بنگاه بخوابم و مواظب ماشینها باشم. روزها هم چای بدهم و نظافت کنم. یک ماه بود اینجا بودم که امروز اینجوری شد.»
ــ پس بهخاطر من، خودت و بابات را انداختی توی دردسر!
ــ هر کی میآمد تو بنگاه یکجوری سرش کلاه میگذاشتند. بالاخره یک روز این کار را میکردم نمی دانم امروز چه شد که فکر کردم نباید بگذارم پول را از چنگت دربیاورند.
علیرضا رفت توی فکر، لبخندی زد و گفت: «حتماً حکمتی دارد.» بعد به من نگاه کرد و گفت: «با این حساب اینجا کسی را نداری، جایی را هم نداری که بخوابی؟»
من سکوت کردم و او ادامه داد: «عیبی ندارد. بیا برویم، به گمانم کار تو هم راه میافتد. برویم ببینم عموحیدر چه میگوید.»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
باکس کاغذی لوازم به شکل کتاب
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
فقط به عشق علی، حتی محالها شدنی
و کاش میمُردم، بعد از «فمن یمت یرنی»
مقام و شأنش را غیر از خدا که میداند
که با عشق علی ، آتش مرا نسوزاند.
ایلیا | علی اکبر قلیچ
#روز_پدر
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
سلام عزیزان عیدتون مبارک
تبریک به باباهای مهربون 😍
امشب دست پدرهای مهربونتون را ببوسید 😘😘
یکی از خصوصیات بی نظیر باباهاتون رو در قالب
شعر، نقاشی، متن و... برامون ارسال کنید 😁
#چالش
#تست_هوش
کدام در جای خالی قرار میگرد ؟
✅پاسخ یکشنبه قبل از ظهر
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
سلام دوستای گلم صبحتون بخیر 😍 امروز قبل از شروع مراسم و انتهای مراسم کنار میز ستاره شو منتظرتونیم
اسامی پنج نفر برندگان قرعه کشی #مسابقه سالن گلستان شهدا
👏👏👏👏👏
محمدصالح عبداله زاده
محدثه اسحاقیان
علی حجت
امیرحسین حسینی
ریحانه اشراقی
تشکر از همه دوستان گلی که پاسخ دادند
🌸🌸🌸🌸
هدیه کارت شارژ برای این عزیزان ارسال خواهد شد مبارکشون باشه 😘
🔸اگه داری تاریخ و دینی و ادبیات و...
خلاصه نویسی میکنی
🔻بهتر جواب سوالات زیر رو حتما تو خلاصه ات بنویسی🔻
⭕️چه کسی (who)
⭕️چه چیزی(what)
⭕️چه زمان(when)
⭕️چه مکانی(where)
⭕️چرا(why)
⭕️چطور (how)
اسم این روش 5w1h( فایو دبیلیو ، وان اِچ)
هست
#محصلانه 🎒
#والپیپر
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫✨سرنوشت توسط کفشهایی که پوشیدهایم رقم نمیخورد؛ بلکه به قدمهایی که برمیداریم وابسته است ..
🩴👡🥾👟👞👢⛸🛼🏂⛷
کفش تو کدومه🙃؟
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه تک چرخ نازی 😂🤣🤣
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
چه صندلی زیبایی شد😍🪑
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش کدام در جای خالی قرار میگرد ؟ ✅پاسخ یکشنبه قبل از ظهر ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setar
#پاسخ_تست_هوش
✅پاسخ : 3
توضیح :
در داخل کله ادمک چشم و دماغ و دهان بصورت ساعتگرد حرکت میکنند .
و بیرون سر هم بصورت قرینه یکی در میان تغییر میکند
یلدا امینی
نرگس باقری طادی
نازنین زهراعابدی
مهدی ابراهیم عابدی
طاها
فاطمه نصر اصفهانی
امیرحسین نوری
فاطمه زهرا بیغمیان
👏👏👏👏👏
منتظر تست های بعدی ما باشیدـ...
ستاره شو7💫
یکی از خصوصیات بی نظیر باباهاتون رو در قالب شعر، نقاشی، متن و... برامون ارسال کنید 😁 #چالش
چقدر باباها مظلومند 😶
سه نفر فقط ارسال کردند 😶🌫
ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
ای پدر ای همدم تنهاییم
آشنایی با غم تنهاییم
ای پدر بوی شقایق میدهی
عاشقی را یاد عاشق میدهی
با تو سبزم
گل بهارم
ای پدرهر چه دارم از تو دارم ای پدر
زهرا آهنین مشت
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_چهاردهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 شنیده شد و شیشهی سه در سهی بنگاه ریخت پ
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_پانزدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
مرجان
نمیدانم چرا دیر کرده. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب که برایش غذا بردم، غصهدار بود. ازش پرسیدم: «چرا توهمی؟»
گفت: «امروز پول جهیزیهی تو، توی مشتم بود ولی از دستم رفت.»
پرسیدم: «چرا؟ چی شد؟ پول را از کجا آورده بودی؟»
گفت: «داستانش مفصل است!... عموحیدر پول را داد که بیاورم برای تو. بعد علیرضا را فرستاد که پول را پس بگیرد. چشمهای علیرضا داد میزد که دروغ میگوید، بااینحال من پول را بهش دادم.»
پرسیدم: «علیرضا کیه؟»
گفت: «پسر همسایهی عموحیدر. همان که یکبار میخواست بساط مرا به هم بریزد که تو جلویش درآمدی.»
گفتم: «آدم بدی نبود! شاید واقعاً عموحیدر فرستاده بودش!»
گفت: «خجالت میکشم از عموحیدر بپرسم. از کجا بدانم راست گفته؟»
گفتم: «فدای سرت، من که شش ماه صبر کردم، باز هم صبر میکنم.»
گفت: «نباید از دستش میدادم!»
با افسوس حرف میزد. غمگین بود و دلخور. فکر کردم بیشتر از دست خودش دلخور است تا آن پسرهی بیکار. گفتم: «غصه نخور، درست میشود. شامت را بخور!»
از روزی که آمده بود، شامش را ما میدادیم. یک شب مادرم آمد و گفت: «مادرجان پاشو یک کاسه ازاین آش را ببر برای این پسره که تازه آمده اینجا. مشباقر زیر پله را داده به او.»
همهی ما توی اتاقهای وقفی مسجد زندگی میکردیم. بَر مسجد روبه خیابان، همه مغازه بود. فرشفروشی، لوازمالتحریری، باتریسازی ماشین و بقالی و... کرایهی مغازهها خرج مسجد را تأمین میکرد. بالای مغازهها دهتا اتاق به ردیف ساخته بودند که با قیمت ارزان اجاره میدادند. تو هر اتاق یک خانواده. فقط ما دو تا اتاق داشتیم.
وقتی من کمی بزرگتر شدم، حاجآقا گفت بهتر است شما دوتا اتاق داشته باشید. ما تنها خانوادهای بودیم که کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم. همه میآمدند دوسه سال میماندند، وضعشان که بهتر میشد، میرفتند. وضع ما هیچوقت خوب نشد، پدرم نابیناست و جلوی مسجد دستفروشی میکند. ما سالها بود مستأجر خانههای وقفی بودیم و مادرم برای خودش حق آبوگِل داشت. برای همین هم مواظب همهچیز بود، کی میآید، کی میرود. اولین شبی که محمد آمد، مادرم خبردار شد.
پلکان ورودی اتاقهای وقفی، زیرپلهای دارد که یک جای ششهفت متری است با پنجرهی کوچکی رو به حیاط مسجد. قبلاً پیرمردی آنجا زندگی میکرد که مُرد. مدتی زیرپله خالی بود تا آنکه مشباقر، خادم مسجد، آن را داد به محمد. اولین شبی که برایش شام بردم، ازش پرسیدم: «از کجا آمدی که تکوتنها سر از اینجا درآوردی؟»
گفت: «از آسمان آمدم ببینم روی زمین چه خبر است. شاید بتوانم کمکی بکنم، شاید هم بمانم.»
خوشم آمد. مثل خودم اهل خیال و رؤیا بود. من هیچوقت خجالت نکشیدم که تو خانههای وقفی مسجد زندگی میکنیم یا اینکه پدرم کور است و دستفروشی میکند. همیشه فکر میکردم خدا مرا فرستاده به پدر و مادرم کمک کنم. از اینکه آدم رؤیایی و خیالبافی مثل خودم را میدیدم، خوشحال بودم. گفتم: «پس اگر خواستی به کسی کمک کنی مرا یادت نرود. من سر یک پیچ اساسی گیر کردهام.»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
قسمت ۱۰ 💥سلام رفیق جان از حمله های شیطان قسمت های قبلی گفتیم... و اما حمله ی سوم از سمته چپ اتفاق
قسمت ۱۱
🔻رفیق جان
میگن ادم وقتی گناه میکنه روحش کم کم یه بوی بدی میگیره🤧🤢
و از طرفی شیطون و دار و دسته اش هم مثل مگس بو میکشن و سریع میان سمتش و بی قرارش میکنن عصبیش میکنن ترس میندازن تو دلش
➕میدونی چیه رفیق؟
تو با بی نمازی روحت مثل یه اهن ربا میشه برای شیطون و حتی آدمای بد و باعث میشه چون روحت ضعیفه راحت بهت نفوذ و حالتو بد میکنن
😑ادمایی که سرتو کلاه میزارن ادمایی که بهت پیشنهاد گناه میدن...اذیتت میکنن و...
✖️ازت میخوام هیچوقت خودتو بی سپر نکنی😑
تو با نماز خوندن ، فراوون به زندگیت برکت میاری....☺️😍
ببین
خواهشا اگه تا الان نمیخوندی این زنجیر رو قطع و شروع کن
باشه؟
ضرر زدن به خودت بسههه دیگه..بابا یکم به فکره خودت باش👌🤨
#شیطان😈
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂