🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
قسمت#هفتم
#در_مدینه_چه_میگذرد
ابوبکر و عمر سر زمین آمدند....
- چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟
-خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم.
- سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم.
- من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد.
کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم.
- علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟
- ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان.
- نظر شما چیست ؟ابالحسن!
- من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند.
- علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی .
مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.