#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 4⃣
#خروج_از_ایران
وقتی رسیدیم مهران ساعت حدود ۶ عصر بود.
یکم خرید میوه و دارو و ... خریدیم و بلافاصله رفتیم به سمت پایانه مرزی...
نزدیک اذان بود و می ترسیدیم مرز بخاطر افطار تعطیل بشه، همین دلیل کافی بود که از زیارت یادمان قلاویزان که نزدیک مرز مهران هست منصرف بشیم ولی شما اگه تا اینجا آمدید حتما قبل تشرف به عتبات زیارت برید.
رسیدیم به اولین پست مرزداری که ورودی پایانه بود.
برخورد خوب سرباز دژبانی و فرمانده اونجا سروان حیدربیگی با لهجه زیبای لکی خستگی رو از تنمون به در کرد...
باید یه پاسپورت غیر از پاسپورت خودم رو اونجا امانت میذاشتیم تا بعد از پرداخت عوارض سوخت و ارائه رسیدش پاسپورت رو تحویل بگیریم.
با راهنمایی سروان حیدربیگی رفتم به دفتر کنترل باک که در سمت جنوب شرق پایانه یعنی سمت چپ گیت ورود بود و با دادن برگ کاپوتاژ و کارت ماشین مشخص شد که باک ماشین من توی سیستم ۶۸لیتر ثبت شده و معادل ۹۰ درصد اون رو با قیمت بنزین معمولی در عراق (حدود ۱۸ هزارتومان) که مجموعا شد مبلغ ۱میلیون و ۸۰ هزارتومان بپردازم.
بابت این پرداخت دو برگ رسید تحویل گرفتم که یکی رو ورودی پایانه تحویل دادم و پاسپورت خانمم رو پس گرفتم و رفتیم به سمت نقطه صفر مرزی...
پشت اولین راهبند توقف کردم و از ماشین پیاده شدم تا از کیوسک گمرک فرآیند رو بپرسم.
نکته مثبت اینجا بود که علی الظاهر توی روال عادی سرنشین ها لازم نیست تا ورود به عراق از ماشین پیاده بشن.
با راهنمایی مأمور گمرک مدارک که شامل ✅برگ کاپوتاژ ✅سند خودرو ✅پاسپورت خودم و سید محمدحسین ✅شناسنامه خودم و سیدمحمدحسین (برای اثبات پدر و فرزندی لازم بود) ✅فیش پرداخت کنترل باک رو تحویل دادم و رسید خروج گرفتم.
توی این فرصت هم سعید با گوشی عوارض خروج همه رو پرداخت کرده بود.
بعد از تفتیش خودرو و وسایل توسط مأمور گمرک که علی الظاهر بیشتر روی وسایل و اقلام گران قیمت یا ممنوعیت صادرات مثل زعفران و پسته و گوشت و مرغ و... حساس بودند به سمت راهبند دوم یعنی گیت گذرنامه حرکت کردیم.
هرچند قرار نبود سرنشینان از خودرو پیاده بشن ولی با توجه به نزدیکی زمان اذان برای این که معطل نشیم با راهنمایی یه هموطن که قبل از ما رسیده بود پس از گذشتن از موانع محدودی وارد سالن ترانزیت شدیم و اونجا مهر خروج ثبت کردیم و برگشتیم توی ماشین (حدود ۱۰ دقیقه زمان برد)
با بالارفتن راهبند به سمت خروجی مرزی ایران حرکت کردیم و چک شدن مهر گذرنامه ها و بررسی برگه خروج گمرک آخرین مرحله کار ما در ایران بود و رسما همراه سعید و خانم ها و بچه ها با ماشین وارد کشور عرق شدیم...
📌جمع بندی:
کل فرآیند خروج از مرز مهران کمتر از ۳۰ دقیقه و تنها هزینه ای که پرداخت کردیم ۱۰۸۰۰۰۰ بود.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
یکم از زیبایی های جاده لردگان_دهدز_ایذه ببینیم😍😍😍
حیف که موقع گذشتن از پل های قوسی سد کارون نشد عکس بگیرم
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
309.4K
حاح اقای بابانژاد نکته دقیق گفتن که هرچند سر خودماومده بود فراموش کرده بودم تو متن قبل بذارم.
بنزین رو توی آخرین پمپ بنزین (مهران یا پایانه) پر کنید چون هزینه کنترل باک فارغ از حجم بنزین موجود شما ثابته...
خود ما چون دهلران بنزین زدیم و عجله داشتیم دیگه پایانه بنزین رو پر نکردیم و اینجوری حدود ۲۰۰ هزارتومان ضرر کردیم😊😢
هر کس تجربه این سفر رو داره و فکر میکنه جایی و نکته ای رو از قلم انداختم حتما بگید تا کامل کنم
@seyedseraj 👈👈
#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 5⃣
#وارد_عراق_می_شویم...
خیلی ها فکر کردند این که گفتم از ایران خارج شدیم کار تمام است.
اما باید بدانیم که این طور نیست و تازه اصل ماجرا شروع شده ...
از آخرین راهبند پایانه مهران که بگذریم وارد خاک کشور عراق می شویم.
چهارنفر افسر عراقی به سمتمان می آیند و هدایتمان می کند به گوشه ای که توقف کنیم. یک نفر مدارک را چک می کند، دیگری از من و سرنشینان میخواهد پیاده شوید، آن یکی سراغ تفتیش خودرو می رود و آن یکی هم که پیداست رئیس است به بقیه دستور می دهد که این کار را بکن و آن کار را نکن.
سرنشینهای خودرو را هدایت می کنند به سمت گیت مهر ورود عراقی، اجازه نمی دهند وسیله ای با خود ببرند و همه وسایل و کیفها باید توی ماشین بمانند و البته راننده.
افسری که مدارک ماشین را چک می کند داد میزند که محمد حسین (صاحب ماشبن) هم بماند. با اشاره پسرمرا نشان می دهم که اچ صاحب ماشین است.
خندهاش میگیرد و باور نمی کند. مدارک را میگیرم و کارت ماشین و پاسپورت پسر را جدا می کنم و به دستش می دهم. چک می کند و بلند بلند می خندد .
رفقایش را صدا میکند و مدارک را نشان می دهد همه می خندد.
برایشان جالب است که ماشین به نام یک بچه ۱ ساله است.
به او توضیح می دهم که در ایران مرسوم است و دلایلش را هم گفتم.
همچنان با خنده و شوخی مدارک برا برداشت و رفت توی اتاق برای ثبت مغادرة (عزیمت).
من هم رفتم سروقت تفتیش صندوق عقب . مأمور تفتیش گفت همه کیفها را باز کن. به اوتوضیح دادم که فقط لباس و وسایل شخصی است با جدیت کامل تذکر داد کیف ها را بازکن.
سعید را صدا کردم برای باز کردن کیف های خودشان کمک کند.
همه وسایل یاک و چمدانها را بیرون ریختند و گشتند. با دقت کامل
چند پاکت گز توی ماشین بود. توضیح دادم نوعی شیرینی ایرانی است.
خواست یک بسته را باز کنم.
خیالش راحت که شد رفت سراغ ما بقی وسایل. بهش تعارف کردم که یک دانه بردار با جدیت نهیب زد که ممنوع است. انگار بهش برخورد.
مدارک را داد به دستم و گفت برو مهر ورود پاسپورتت بزن.
از همان مسیری که بچهها رفته بودند دویدم سمت گیت خروج عراق کمی شلوغ شده بود و صف تشکیل شده بود.
علتش مشخص بود.
صدای اذان می آمد و اکثر گیت ها رغته بودند برای افطار.
ایستادم تا نوبتم شد. از قبل می دانستم که مهر ورود راننده باید متفاوت باشد.
به او گفتم که سایق (راننده) هستم.
مدارک را خواست و اسکن کرد و داد دستم.
مهر ورود را زد یک مهر معمولی با تصویر یک ماشین کوچک کنارش که روی آن نوشته شده بود مغادرة بالسیاره.
مهر را که گرفتم برگشتم به سمت ماشین.
افسر مسئول عصیانی آمد به سمت که چرا ماشین را قفل کردی.
به او توضیح دادم که چون فاصله گرفتم خود به خود قفل شد.
کمی آرام شد و گفت همه درها کاپوت و صندوق را باز کن.
این کار را که انجام دادم صدا زد جیب الکلب (سگ را بیار)
معلوم بود سگ مخدریاب است با آن جثه بزرگ پرید توی ماشین و همه جا را بوکشید.
بنظر میرسید از ماشین خوشش آمده بود چون به سختی ولی خدا روشکر دست خالی پیاده اش کردند.
آقای مسئول درها را بست و یک برگه یادداشت کوچک با مهر قرمز که اسم محمدحسین و پلاک ماشین روی آن نوشته شده بود داد دستم و گفت به سلامت.
سوار شدم و با سرعت به سمت عراق حرکت کردم.
بچه ها تازه از گیت گذشته بودند.
از دور دیدمشان و به شوخی شروع کردم به فریاد :
نجف نجف نجف ...
گل از گلشان شکفت و به سمتم حرکت کردند.
از آنجا که کمتر از سه چهار دقیقه، بدون وسایل و راحت از مرز عراق گذشته بودند و تا قبل از آن هم سوار ماشین بودند خیلی پر نشاط و خوشحال بودند.
ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم تا بروم دنبال یک ماراتن سخت در پایانه عراق و بچه ها را با ماشین تنها گذاشتم...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
چرا آخه اینقدر عجولید!؟
یکم صبرله
یکم صبر کنید همه چیز رو میگم...
گفتمکه تازه ماراتون ما توی مرز عراق شروع شده...
لطفا منتظر پیام های بعدی باشید و تا زمانی که پایان سفر رو اعلام نکردم بدونید ادامه داره
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بین الحرمین
#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 6⃣
#کارهای_اداری۱
پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم.
نوبتمکه می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه.
خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را دادهبودند دستم.
اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟
به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد.
کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد.
یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد.
خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد.
مأمور عراقی با دستش اشاره میکند که برو کمرک.
به سمت ماشین بر میگردمو بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازهدار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد.
راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلیهای ترانزیت عراقی مسیر را بسته است.
باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی...
حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست.
وارد یکی از سالنها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود.
مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است.
کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت »
کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش.
دو تا نامه هم داد دستم
یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جادهای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه...
و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا...
یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار.
بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم.
غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیکتر است.
شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتیمتری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم
بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شدهام.
کسی از دور پیدا می شود.
نگاه به پیژامهاش که میاندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند.
با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو...
در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را میگیرد و می رود.
با خنده بر میگردد ومی گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جادهای...
همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند...
با هر کیفیت کاغذها را میگیرمو باریک می شوم و از در خارج می شوم...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 7⃣
#کارهای_اداری۲
خیلی هم بد نشد حداقل حالا دیگر میدانستم که باید به ترتیب بروم بیمه و نقل بری و مخابرات.
به ذهنم میرسد که با ماشین بروم.
حداقلش این است که گِل کمتری میخورم.
سمت ماشین می روم و سوار می شویم و حرکت می کنم.
در راه از چند نفری می پرسم(وین تأمین..!؟ وین نقل البری...!؟) همه جوابها یکسان است.همه میگویند «گِبِل) یعنی مستقیم. شاید تعجب کنید که مگه عربها هم گ دارند. بله... ندارند اما تلفظ ق در گویش عراقی به نحوی است که گ شنیده می شود.
اینقدر مستقیم می روم که می رسم به خروجی پایانه. پیاده می شوم و می پرسم با دست اشاره می کند که نقل البری اینجاست.
پیش خودم میگویم حداقلش این است که میروم و یک آدرس درست ودرمان می پرسم. به سمت کانکسهای شرکة نقل البرّی یا همان حمل و نقل جادهای می روم.چراغ همه کانکسها خاموش است الا یکی .
در میزنم. صدای با نشاط اما با دهان پر می گوید تفضل و این یعنی بفرمایید.
در را آهسته باز میکنم و سرکی می کشم.
سه نفر نشسته اند سر سفره افطار. دلتان نخواهد مندی داشتند که یک غذای خلیجی است. با دست مشغول خوردن بودند. تازه یادم افتاد که شام نخوردهایم و حتما بچهها گرسنه اند. صمیمانه دعوت کردند که به آنها ملحق شوم و افطار کنم.
تشکر کردم و گفتم: عائلتی بالانتظار. معي طفل رضيع و يجب أن أغادره قريبًا. لأنه مزعج
یعنی خانوادهام منتظرند، همراهمان نوزاد شیرخواری داریم که اذیت است و باید زود برویم.
با سر اشاره کرد و گفت: بذار باشند. بیا بنشین... ( خلیهم . استریح) و به سینی مندی وسط سفره اشاره کرد.
در را بستم و برگشتم سمت ماشین و شروع کردم به بازی با سیدمحمدحسین. ده دقیقه ای گذشت و وقت شیر محمدحسین شد. دوباره رفتم و در زدم و پرسیدم «اَکو مای حار!؟» یعنی آبجوش دارید!؟
اشاره کرد به شیر آب و گفت «موجود» گفتم«لا، ترید لحلیب مجفف» (برای شیر خشک می خواهم)
+«ها... زجاجة الطفل»
-نعم زجاجة الطفل
+إی موجود بعد ۱۰ دقایق
برگشتم سمت ماشین.
سه چهار نفر ایرانی رسیدند. همه کاغذهای اداری و مدارک دستشان بود و دنبال نقل البری می گشتند.
قبلا در گیت تفتیش دیده بودمشان. پشت سر ما بودند ولی انگار یکیشان سابقهدار بود و کار بلد ولی کمی سردرگم.
گفتم همینجاست ولی مشغول افطارند و گفتند منتظر باشید.
کاغذ سومی دستشان بود. پرسیدم بیمه رفتید!؟ گفتند آره و آدرس را داد.
نگاه به ساعت گوشی کردم یک ربع گذشته بود دوباره رفتم سراغ کارمندان شرکت.
در را که باز کردم خندیدند و غر و لندی کردند و پاشدند.
یکی سفره را جمع کرد. آن یکی رفت سراغ کتری که آب جوش بگذارد و آن یکی هم دست مرا گرفت و برد سمت کانکس دیگر...
مدارک همه را به ترتیب گرفت و با خنده و به فارسی گفت: ۲۰ دقیقه...
دقیقه ای نگذشته بود و داشتم بر می گشتم به سمت ماشین که فریاد زد محمدحسین سراج الدین. برگشتم سمت پنجره اش.
به فارسی و با عصبانیت گفت: کو بیمه بابا!؟
به عربی گفتم:هنوز نگرفته ام.
گفت: یالا برو
رفیقش که تازه با سینی ظرفها رسیده بود شروع کرد بلند بلند به عربی صحبت کردن.
گویش و تن صدای خاصی داشت. همه حرفها را متوجه نشدم ولی فهوای کلام اینبود که یک ساعت است اینجاست . بزن برایش برود.
اپراتور با لب و لوچه کج و البته با لهنی پر از لج گفت ۱۳۲ دینار.
سریع ۶ تا ۲۵ دیناری شمردم و ۱۵۰ دینار گذاشتم روی میزش که ۱۸ دینار پس داد. نشست پشت سیستمش و اطلاعات را وارد کرد و یک برگه پرینت گرفت و مهر زد و دادش دستم. و گفت: برو بیمه
برگه ها را گرفتم و با سرعت سراغ ماشین که بروم به ادرسی که رفقای ایرانی داده بودند.
بچه ها دیگر شاکی شده بودمد و شام می خواستند.
یک رستوران کامیونی گوشه پایانه بود.
با سعید رفتیم و ۵ پرس خوراک مرغ و یک شوربا برای سید محمدحسینسفارش دادیم از قرار ۲۴ دینار عراقی.
از بس کیفیت غذا پایین بود افسوس خوردم که چرا از ایران غذای اماده یا حتی غذای حاضری همراه نیاورده بودیم.
کنار یک سقف فلزی بزرگ چند کانکس گذاشته بودند که البته چراغ همه خاموش بود.
از دو عراقی که آنجا نشسته بودند پرسیدم : وین تأمین!؟
با هم گفتگویی کردند و گفتند «نمیدونم ولی ایرانیها چند دقیقه پیش رفتن اینوری.»
حدسشان درست بود.کمی که جلو رفتم تابلو الشرکة العراقیه للتأمین را دیدم.
یک کیوسک ساده و البته بسته لود.
ایستادم و پیاده شدم و در زدم. پیر مرد در را باز کرد مدارک و پاسپورت را گرفت و گفت خمسة و ثلاثین عراقی . ۳۵ دینار گرفت،بیمه نامه را منگنه کرد به مدارک و داد دستم و پنجره را بست.
حالا باید دوباره می رفتم سراغ مخابرات. این بار مدارکم کامل بود و مسیر را هم بلد بودم و با ماشین رفتم سمت در بزرگ سفید. پیاده شدم و باز از همون لای در خودم را داخل کشیدم و رفتم سراغ کانکس و یک بازجویی تمام عیار اطلاعاتی...!
پرسید کجا ساکنی!؟
+قم
-کجا می ری !؟
+کربلا
مهر را کوبید و گفت برو...
کانال سید سراج الدین جزائری
#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی قسمت 7⃣ #کارهای_اداری۲ خیلی هم بد نشد حداقل حالا دیگر میدانستم که
باید برگردم گمرک و برگ نهایی را بگیرم. فکر گل و شُل آنجا که میکنم می ترسم ماشین را ببرم . ممکن است گیر کند. پس پارک می کنم و پیاده می روم. باید بروم صندوق گمرک و پول آخر مرز را بدهم. برگ تردد را بگیرم.
۲۵ دینار می خواهد. بعد از معطلی ربع ساعته مسئول صندوق می رسد و پول را میگیرد و رسید را می دهد دستم و اشاره میکند به اتاق اولی که برو آنجا.
همه مدارک را میدهم دست همان مرد اخموی اولی که اینبار سرحال است و شوخی هم می کند . مشخص است که قند خونش تنظیم شده و گره از ابرویش باز کرده است.
کاغذ نهایی که یک برگه کوچک رسید مانند است مهر می کند و توی دفتر بزرگش یادداشت می کند و میگوید خلاص...
پرسیدم یعنی برم نجف...؟
خندید و گفت علی کیفک...!
یعنی هرجور میلته...
با خوشحالی سمت ماشین دویدم و سوار شدم و حرکت کردیم و از پایانه خارج شدیم.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046