eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
23.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای عهده‌دار مردم بی دست و پا حسین... شب جمعه، شب زیارتی اباعبدالله الحسین(ع) کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردی از جنس اساطیر رستم دستان هم حتی اگر افسانه باشد باز هم فرقی به حال مردم زمان من ندارد... این جماعت اقتدار و عزتشان را باور کرده اند آن روزی که بر دوش خود اساطیر واقعی‌شان را تشییع کرده‌اند، در همین خیابان‌های تهران، اهواز، مشهد، قم و کرمان... آرش کمان‌گیر هم اگر زاییده ذهن قدما باشد باز توفیری ندارد چرا که مردم زمان من قهرمانی را دیده اند که تیرِ کمانش مرزهای انقلاب را تا سرحدات خانه‌های عنکبوت رساند و نهال مقاومت را چنان درخت تنومندی ساخت که در قلب غرب جوانه‌ زده و به زودی به شکوفه خواهد نشست... کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هدایت شده از علیرضا زادبر
بلاک کنید این افراد را
توئیت کاربر یمنی: ما در بین دو تهدید قرار داریم یکی از سوی پروردگار آسمان‌ها و زمین، پادشاه قدرتمند و مالک روز قیامت که آتش جهنم و عذاب در دنیا و آخرت در ید قدرت اوست و ما را تهدید کرده که اگر برادرانمان در غزه را یاری نکنیم، گرفتار عذاب او خواهیم شد. و دیگری از سوی طاغوت زمان و فرعون عصر، آمریکا که دارای سلاح‌ها، ارتش‌ها و حکومت‌های وابسته است. پس به نظر شما از چه کسی باید بیشتر ترسید؟! کدام راه را باید انتخاب کرد؟ کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
احتمالا این روزها این عکس را دیده اید عکسی که شبکه اجتماعی ایکس و اینستاگرام را در نوردید و سوژه بسیاری از خبرگزاری‌های بزرگ جهان و کشورمان بود. با این عنوان: پوزخند جوان یمنی به حملات آمریکا و انگلیس به کشورش کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت اول این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را... احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال پیش صمیمی‌ترین رفیق‌های هم بودیم. قبل از این که برگردد یمن. آخر هفته ای نبود که با هم نباشیم چه اصفهان چه شهرکرد. کمتر تعطیلی پیش می‌آمد که راهی سفری نمی شدیم... به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم. امروزی‌ها می‌گویند رفیق افراطی... احمد سه چهار سالی از من کوچک تر بود و من در حکم برادر بزرگ‌ترش. با این که شیعه زیدی بود همواره در مورد مسایل اعتقادی و انقلابی با هم مباحثه داشتیم و به هم در مورد فهم مسایل دینی و سیاسی کمک می‌کردیم. به حکم بزرگتر بودن همیشه ژست راهنما می گرفتم و ادعای مرشدی داشتم، الحق احمد هم همین حس را به من داشت و همیشه مشکلات و مسائلش را با من مطرح می کرد و مشورت می‌کرد. اما یک اتفاق کاری کرد که یک شبه دیدم که احمد چقدر از من بزرگ‌تر شد. همان شبی که یکی از بچه‌های خوابگاه دانشجویان خارجی دانشگاه اصفهان زنگ زد: احمد حالش بده و جواب هیچ کس رو نمیده، شاید با تو حرف بزنه و آروم بشه. پرسیدم: مگه چی شده!؟ گفت: به قصد ترور پدرش -که آن موقع وزیر داخلی دولت انصار الله بود- به خانه‌شان در صنعا حمله کردند. پدر خانه نبوده و مادرش در جریان حمله زخمی شده... می‌فهمیدم احمد چه حالی داره. چون از علاقه اش به پدرش و وابستگی اش به خانواده خبر داشتم. به‌او زنگ زدم. رد تماس کرد. پیام داد: حالم بده سیدم گفتم: می‌دونم چیزی نگفت. پیام دادم: بیام!؟ جواب داد:بیا کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
کانال سید سراج الدین جزائری
#لبخند_آشنا قسمت اول این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را... احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال
قسمت دوم نفهمیدم فاصله شهرکرد تا اصفهان را چطور طی کردم. وقتی رسیدم احمد دیوانه‌وار توی محوطه پشت رستوران یاس خوابگاه داشت قدم میزد و سیگار می‌کشید. می‌دانست از سیگار متنفرم و هیچ وقت جلوی من نمی کشید.سیگاری هم نبود ولی گاهی شاید ...خییییلی کم. ولی آن شب وضعیت فرق میکرد و حال احمد خوب نبود و من هم نمی‌توانستم چیزی بگویم. حتی جواب سلامم را نداد.انگار روزه سکوت گرفته بود. فقط صدای نفس‌های بریده و بلندش بینمان رد و بدل می‌شد.بغلش کردم. صدای نفس‌هایش محکم‌تر شد. قشنگ معلوم بود بغض چنگ انداخته بیخ گلویش... دستش را گرفتم و سوار ماشینش کردم. و تا خود سحر توی خیابان‌های اصفهان دور زدیم و باهاش صحبت کردم. پوستش تیره بود، درست مثل یک یمنی اصیل، ولی با این حال می‌شد دید که سرخ شده است. هر دری زدم بغضش نمی ترکید و آرام نمیشد فقط هر از گاهی می‌گفت: میکُشمشون. بعد صدای دندان‌هایش را می شد شنید که از عصبانیت به هم ساییدشان. گاهی بی اعتنا به حرف‌هایم تلفنش را در می آورد و به کسی زنگ میزد. لهجه صنعا را اصلا نمی‌فهمم ولی از فحوای کلامش معلوم بود که دارد یارکشی می‌کند و لشگر جمع میکند. انگار در فکر انتقام بود. درست یادم نیست اما انگار گلزار شهدا بود که ایستادیم و پیاده شدیم.احمد را نشاندم روی نیمکت.چند باری بغلش کردم و بوسیدمش ، پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندنم ، سرش را روی شانه‌ام می‌گذاشتم و قربان صدقه اش رفتم که آرام شود ولی فایده ای نداشت. دست‌هایش عجیب سرد بود و صورتش داغ داغ. اصلا حالش طبیعی نبود. هر آن احتمال سکته‌اش را می دادم. ناخودآگاه جلویش زانو زدم تا قشنگ صورتم روبروی صورتش باشد. چشم در چشم. شروع کردم از روضه حضرت زهرا (س)و بعد روضه خیمه‌گاه برایش گفتن. نقطه ضعفش را می دانستم. گاهی سه شنبه‌ها بدون اینکه از قبل خبر بدهد تاکسی می‌گرفت و می‌آمد شهرکرد. توی هیئت انصار المهدی(عج) پای روضه میدیدمش. یا دهه محرم را چند شبی می آمد و می‌ماند پیشم که با هم هیئت برویم. تا آخر سینه زنی هم می‌ماند و قبل از این که سفره بندازند و چراغ روشن شود می زد بیرون.میگفتم من سیدم ممکن است کسی برای این غذا صدقه داده باشد و صدقه به سید حرام است. تا این حد روی اعتقاداتشان سخت‌گیرو حساس بود. آن شب هم مثل همیشه روضه کار خودش را کرد. با همون صورت برافروخته و چشمان سرخ از عصبانیتش اشک را دیدم که دوید گوشه چشمش و شروع کرد گریه کردن. یک دل سیر گریه کرد و هی می گفت: سید، مادرم تنها بود، خیلی نامردی کردند. احمد از سادات یمن بود و روی سیادتش غیرت داشت و به طبع روی مادر حساس. گریه و روضه کمی آرامش کرده بود اما باز انگار چیزی در دلش داشت می‌جوشید. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به پدرش، سید حسن‌. زنگ زدم و وضع و حال احمد را توضیح دادم. گفت گوشی را بدهم به احمد. نمی دانم در آن چند ثانیه چه گفت که احمد آنقدر آرام گرفت. احمد عجیب به پدرش وابسته بود و پدر هم به او...پدرش برایش اسطوره بود و حرف پدر برایش فصل الخطاب. هر چه بود او بهتر از ما، زبانِ دل احمد را می دانست. کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار عیسی اللیث تقریبا سرود رسمی جمعمان بود. همخوانی همیشگی‌مان بود. صنعاء بعيدة قولو له الرياض أقرب يابندقي لاهنت سامرني الليله صنعا دور است. به او (بن سلمان) بگویید ریاض نزدیکتر است ای اسلحه ام امشب را با من همراهی کن صدایم گرفته بود و سرفه می‌کردم. نمیتوانستم ادامه بدهم. سریع سقلمه‌ای زد که چرا نمی خوانی... و بعد صدای خروسی من است که می‌شنوید😂 توضیح:این ویدئو را از اینستاگرام برداشتم و کوتاهی آن به این دلیل است که آن وقت‌ها در اینستاگرام می توانستی حداکثر ۱۵ ثانیه ویدئو منتشر کنیم کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت سوم آن روزها به سختی گذشت و سعی می‌کردم بیشتر نزدیک احمد باشم تا بیشتر رو به راه شود. دانشجوی پزشکی بود و درسهایش سنگین و البته اختلاف زبانی هم شرایط درس‌خواندنش را سخت تر کرده بود. باید تمرکزش را روی درس می گذاشت. به هرحال ترم تمام شد و روز امتحان آخر خبر دادند که طرف‌های درگیر در یمن توافق کرده‌اند هواپیمایی تحت نظارت بین المللی راهی صنعا پایتخت یمن شود . احمد معطل نکرد از طریق پدرش که حالا وزیر ورزش دولت حوثی‌ها شده بلیطی هماهنگ کرده بود و خبر داد که دارم میروم یمن. یک ماشین هماهنگ کن برای فرودگاه. گفتم خودم میرسانمت. قبول نکرد. گفت خودم می‌روم. هرچه اصرار کردم نپذیرفت. می‌گفت: نمیتونم ازت خداحافظی کنم. برام سخته. قول میدم زود برگردم. برایش تاکسی هماهنگ کردم تا برساندش فرودگاه. دو روز بعد پیام داد رسیدم خانه. قرار بود سفرش کوتاه و چند روزه و با هدف دیدار خانواده باشد و تا ترم شروع نشده برگردد سر درسش اما نمی‌دانم چه شد که یک دفعه خبر داد فاتحه ام را خواندند. یمنی ها این جمله را برای نامزد کردن و جاری شدن صیغه محرمیت به کار می برند. جا خوردم. قرار نبود اینطوری و یک دفعه‌ای برود قاطی مرغ‌ها... گفت این ترم را مرخصی میگیرم تا سر و سامانی به زندگی ام بدهم. تابستان تمام نشده خودم را می رسانم. هر روز پیام و پیام بازی داشتیم و احوال هم با خبر بودیم و قرار بود آخر تابستان آن سال برگردد ایران و تا قبل از شروع ترم کارهایش را ردیف کند.حتی پیام داد که یک آپارتمان برایم رهن کن. چندتایی هم خانه برایش دیده بودم و احمد پول هم فرستاده بود برای مبلغ رهن اما هی برای آمدن امروز و فردا می‌کرد. چند وقتی همین منوال گذشت و اواخر شهریور شده بود. حالا من هم ازدواج کرده بودم و کمتر از قبل با احمد چت می کردیم و یا تلفنی صحبت می‌کردیم. چند روزی یک بار فرصت می شد که حال هم را بپرسیم و بنشینم پای صحبت کنیم. دو سه سالی گذشته بود و دیگر شک داشتم به این زودی ها برگردد هرچند که خودش می گفت حتما بر میگردد تا درسش را تمام کند. یک شب پاییزی که به اوپیام دادم حالش را بپرسم دیدم آنلاین نیست.گوشی را کنار گذاشتم و شروع کردم به عوض کردن کانال تلویزیون و چرخیدن بین شبکه‌ها. ساعت کمی از ۹ رد شده‌بود و شبکه یک داشت اخبار را پخش می‌کرد. حوصله اخبار نداشتم ولی تا آمدم کانال را عوض کنم یک آن عضلات دستم قفل شد و نتوانستم کانال تلویزیون را عوض کنم.حتی نمی‌توانستم صدای تلویزیون را زیاد کنم... آنچه می دیدم باور کردنی نبود. کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046