eitaa logo
139 دنبال‌کننده
32 عکس
19 ویدیو
0 فایل
نوشته های سیدمحمد زین العابدین/ طلبه عصر اقامه ارتباط با بنده: @zainolabedin
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ هشدار مبایل در جاده • 🔹 ساعت ٩ صبح رسيديم . قرار بود بعداز صبحانه با سه تا ماشين برويم . تا آنجا سه ساعت راه بود. به گفته خود بشاگردیها این سه ساعت اندازه هزار کیلومتر خسته کننده است. جاده پیچ در پیچِ ناهموار و پر از دست انداز. من اولين نفر سوار ماشين احمد شدم. به گمانم ماشینش بهتر آمد. خود احمد هم شوخ طبع است. سمند سفید مدل ۹۸ که فقط ۱۰هزارتا کار کرده. از همان اول چراغ بنزین روشن بود. احمد کولر زد و گفت: نگران نباشید، من ۲۰ سال است که در این جاده رفت و آمد میکنم. پمپ بنزین نزدیک است. هر سه ماشین به سمت خمینی شهر راه افتاد. 🌹 🔹 یک کیلومتر مانده به پمپ بنزین، ماشینمان پت پت کرد و خاموش شد. هوا شاید بیش از ۵۰ درجه بود. رطوبت هوا نفس کشیدن را دشوار میکرد. یکی از دوستانی که اصلا ماسکش را در نمیآورد مجبور شد از زدنش صرف نظر کند. آبِ خوردن هم تمام شده بود. یکی از آن دو ماشین برايمان ۴ لیتر بنزین آورد. سومی هم منتظر نماند و رفت. بعد از پر کردن باک، باز ماشین روشن نشد! 😞 🔹 یکی از بچه ها مهندس مکانیک بود. زنگ زد به دوستش. آخرش گفت پمپ سوخته! 😞 🔹 احمد و سید اكبر (راننده ماشین دوم) برگشتند سمت میناب تا پمپ بخرند و يك مکانیک با خود بیاورند. من با اینکه زیر سایه درختی بودم، حس کردم دیگر طاقت ایستادن ندارم. نشستم و به یکی گفتم برو هر طور شده لا اقل آب پیدا کن تا جان بگیرم. مبایلم را در آوردم. دیدم از شدت گرما هشدارش روشن است! 🤭 🔹 چند ثانیه بعد احمد و سید برگشتند. سید، خندان بود. گفتیم چرا برگشتی؟ گفت: فکر کنم فهمیدم. ماشین سمند اینطوری است که اگر کج ایستاده باشد و بنزین هم کم باشد، بنزین به پمپش نمیرسد. 🙂 🔹 تصمیم گرفتیم ماشین را با هل دادن ببریم آن سمت خیابان. جایی که ماشین صاف بایستد. 🌹 🔹 سید درست تشخیص داده بود. ماشین روشن شد. پس از یک ساعت معطلی راه افتادیم. ❤ 📌 پ.ن: وقتی به احمد گفتم، پس چه شد این همه تجربه که در این جاده داشتی؟ گفت: غرور؛ خدایا مرا ببخش! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CDlmhVAgmjQ/?igshid=l0d5hn7apog9
حرف راست را از دهان بچه بشنوید! • قبا، عبا و عمامه را داخل باکس گذاشتیم. سوار موتور شدیم. ساعت ۸ رسیدیم علیه السلام . آنجا یک به فرزندان اختصاص داشت. با مسئول هماهنگ کردیم و رفتم مهد. ۱۳ خانم، مربی بچه ها بودند. ۵ اتاق داشت. هر اتاق مخصوص سن خاصی بود. از یک ساله تا ۵ ساله. ☘️ درب اتاق سه ساله ها را زدم. یا الله گفتم. خاله (خانم مربی) داشت برایشان داستان میگفت. وقتی وارد شدم خواهش کردم که ادامه دهد. او هم با اعتماد به نفس ادامه داد. داستانش که تمام شد، گفتم اجازه میدهید داستان را بگویم؟ خوشحال شد و گفت بله حتما. شروع کردم داستان کودکیِ حضرت موسی را گفتن. رسیدم به آنجایی که حضرت موسی قبول نمیکرد شیر کسی دیگر را بخورد. یکی از بچه ها سؤال کرد: - عمو! حضرت موسی با لیوان شیر میخورد؟ 🤭 زبان بچه ها راه افتاد: - عمو! من بچه بودم شیر مامانم را میخوردم. - عمو! من قبل از اینکه به دنیا بیام توی شکم مادرم بودم. - عمو! ... نیم نگاهی به خاله انداختم. خیلی خنده اش گرفته بود ولی از زیر خیلی مشخص نبود. خواستم قضیه را جمع کنم. گفتم: خاله! خوب داستان گفتم؟ او هم محترمانه سری به چپ و راست تکان داد و گفت: داستان باید برای بچه ها ملموس باشد تا بفهمند! رو به بچه ها کردم، گفتم بچه ها داستانش قشنگ بود؟ یکی از بچه ها فکر میکرد بقیه همراهی میکنند. داد زد: نه...خیر! 😅 خاله هم با همان خنده گفت: حرف راست را از دهان بچه بشنوید حاجآقا! ☘️ ادامه داستان👇 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD9F1CQJgON/?igs
ادامه داستان 👇 ☘️ رفتم اتاق بعدی. بچه های چهارساله بودند. دو تا خاله روی صندلی نشسته بودند. بچه ها روی زمین بازی میکردند. نشستم کنار بچه ها. یکیشان گفت: خاله! میشه یه داستان بگی؟ گفتم: اولا خاله نه و عمو! ثانیا: من فقط شعر و بازی بلدم! یک ساعت هم با بچه های این اتاق بودم. چندتا بازی همانجا اختراع کردم. چشمانم را میبستم و دستم را جلو میگرفتم. یکی از آنها روی دستم میزد. من باید حدس میزدم چه کسی بود؟! شعرِ «همه وقتی بچه بودیم» را هم حفظ کردیم. بچه ها هنوز تشنه بودند ولی من در اوج خداحافظی کردم! ظهر برگشتم رختکن تا برای شیفت بعداز ظهر آماده شوم. باید میرفتم بخش، تا شوم. بعد از استراحت مسئولمان آمد، گفت: سیدجان! لطفا نرو بخش کروناییها. چون فردا هم قرار است بروی مهد، صلاح نیست. از فردا در آشپزخانه بیمارستان راه میفتد. اگر خواستی برو آنجا. • 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD9F1CQJgON/?igs
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش برای دوستداران اباعبدالله علیه السلام است. در در حال خدمت است. این فیلم از مهدکودک بیمارستان گرفته شده. پیشنهاد شما برای این پویش چیست؟ • 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD-9ryPJ_xQ/?igshid=f33xe2p2x6ay
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی متفاوت از کادر درمان که تا کنون دیده نشده است. 🌹 راوی: سیدمحمد زین العابدین ‏🆔‌ @seyyed_mohammad_zainolabedin
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ✍️ ما ملت امام حسينيم 🏴‌ پدر خانواده امروز صبح رفت قلعه گنج کرمان. از او دعوت شده بود تا در یکی از روستاهای آنجا تبلیغ کند. پیشنهاد داد قبل از رفتن بر درب خانه های همسایه پرچم مشکی بزند. 🏴 همسرش گفت نیاز به خریدن نیست. ان شاءالله خودم بتوانم خیاطی کنم. رنگ و شابلون هم کار ساده ای است. 🏴 پسرش را فرستاد تا رنگ و پارچه و شابلون را بخرد. دخترانش کمک همسرش کردند. 🏴 پرچمها که آماده شد، پدر، نوه هایش را صدا زد. به هر کدام یک پرچم داد. مادر و دو دختر از پشت در، به بچه ها نگاه میکردند. 🏴 پدر، زنگ همسایه ها را میزد. همسایه دیوار به دیوارشان راننده تاکسی بود. پیرمرد در را باز کرد. نوه ها از پشت سر پرچمها را تکان میدادند. پسرش چارپایه به دست منتظر بود تا پرچم را نصب کند. پیرمرد که نظاره گر این عشق بود، اشک در چشمش جمع شد و با صدای لرزان گفت: پسرم چارپایه نمیخواد، برو روی ماشینم بایست و پرچم را آنجا بزن. 🏴 کم کم همسایه ها خودشان بیرون آمدند و کمک کردند تا کوچه سیاه پوش شود. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/tv/CEH_rRuJ4ZS/?igshid=4u3yhf87tjqe
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 غافلگیری خاله گلی و مل مل برای کادر درمان 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️کرامت شهید 🔹 پسرخاله ام است. بعدها دامادمان هم شد. ارتباطمان خیلی نزدیک بود. اگر درددلی بود به او میگفتم. الان چهار سال است شهید شده. بعضی اوقات خوابش را میبینم. پدرم میگفت: اینها خواب نیست، است. چون پيوند با واقع دارد. کمکهایی میکند که قبل از ازاو برنمیآمد. 🔹شش ماه بود او را ازدست داده بودیم. آن روزها خانواده اش یک مشکل بزرگی داشتند. روند اداریشان گره خورده بود. صهیب پنج سال تلاش کرد تا اثبات نسب کند. پدربزرگش شناسنامه ایرانی داشت؛ اما صهیب به سبب زندگی پرفراز و نشیبش، خودش و بچه هایش شناسنامه نداشتند. بعداز اینکه شهید شد، جواب نامه از تهران آمد! باید میرفت و شناسنامه اش را از ثبت احوال میگرفت. اما.. به هر دری میزدیم جواب نمیداد. کلافه شده بودم. تعطیلات نوروز نزدیک بود. کم کم داشت چراغ امیدم خاموش میشد. خوابش را دیدم. پوشه آبی رنگ دستم بود. با صدای بلند به او گفتم: «نمیشه..نمیشه.. ده بار رفتیم. کار گره خورده». صهیب خندید. تعجب کردم. فکر کردم شاید این کار برایش سخت نیست. پرونده را از دستم گرفت. وارد اداره شد و بعداز مدتی برگشت. گفت: «بیا این پرونده را بگیر. حل شد! فقط برو مدارک را تحویل بگیر»! خواستم بپرسم چطوری؟! از خواب بیدار شدم. 🔹چند روز بعد با خواهرم رفتیم کار انجام شده بود. آقای ، مدیر کل ثبت احوال استان میگفت: اولین باری است که چنین نامه ای را امضا میکنم، بااینکه غیرقانونی نیست؛ اما تا کنون از هیچ مسئول ثبت احوالی نشنیده ام چنین کاری بکند. اما حس میکردم ندای درونم اصرار دارد این را امضا کنم! 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب (پنجشنبه 24مهر) ساعت 20:20 از شبکه استانی قم. مستندی از خانواده آخرین متنی که در صفحه شخصی نوشته ام (کرامة شهید) درباره همین شهید است. 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CGDWB4whemV/?igshid=1c7dlbzvn7k2u
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادنامه هنرمند جهادگر، همسرفداکار و سه فرزندشان . کاری از واحد هنر و رسانه خانه طلاب جوان . اکران مجازی: امشب - یکشنبه ۱۸ آبان - ساعت ۲۱ در صفحات مجازی خانه طلاب جوان اینستاگرام: https://www.instagram.com/khanetolab_ir آپارات: aparat.com/khanetolab . @khanetolab @seyyed_mohammad_zainolabedin
🎤 روایتی از روز اول ورودمان به بخش کرونای بیمارستان فرقانی قم ! از این سه راه میتوانید پادکست را گوش کنید: ۱- در سایت شنوتو: ‏https://shenoto.com/album/45831/روایت-کرونا--قسمت-دوم--مسابقه?lang=fa ۲- اینستاگرام خانه طلاب جوان: https://www.instagram.com/tv/CIGgsgzhOpe/?igshid=v8l961t3gixi ۳- اینستاگرام رادیو روایت: https://www.instagram.com/tv/CIGglMqhNDg/?igshid=1gfprnr6qn671 @seyyed_mohammad_zainolabedin