eitaa logo
123 دنبال‌کننده
29 عکس
18 ویدیو
0 فایل
نوشته های سیدمحمد زین العابدین/ طلبه عصر اقامه ارتباط با بنده: @zainolabedin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نشسته بود لب حوض. خواستم کنارش بنشینم. گفتم آقا اجازه هست؟ بلند شد و گفت: حاج آقا اینجا خیس است بیایيد جای من بنشینید. از تهران با پدر و مادرش آمده بود برای زیارت. گرم صحبت شدیم. گفتم: رأی که نمیدهی آقا آرمان؟ گفت: نه! اوضاع خراب است! آرمانِ از صبح زود میرفت سر کار. پدر و مادرش قصد شرکت در را داشتند اما نظر او متفاوت بود. از من پرسید: حالا شما به کی رأی میدهید؟ گفتم: فعلا نظرم فلانی است. گفت: ولی من اگر بخواهم رأی بدهم سفید میأندازم. گفتم: شما که نمیخواستی رأی دهی آرمان جان! گفت: فرقی نمیکند، چه سفید بیندازی، چه رأی ندهی! گفتم: رأی ندهی، دشمن خوشحال میشود. چشمانش را گِرد کرد. گفت نه بابا من باعث نمیشوم دشمن خوشحال شود. زمانی که میخواستیم از هم جدا شویم، یک ماژیک به او دادم و از او خواستم یک یادگاری برایم بنویسد. او هم این را نوشت: 📍به خاطر خودمان که شده رأی دهیم. • ۱۴۰۰ 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin اینستاگرام: https://www.instagram.com/p/CPn0R0QBVI3/?utm_medium=copy_link
✍️ • 🌱 چند ماه پیش با خانواده رفته بودیم . روبه روی نشستیم. چندساعتی آنجا بودیم. داشتیم جمع میکردیم که برگردیم. دیدم مادرم یکجا خیره شده و باتعجب نقطه ای را مینگرد. رویم را برگرداندم. دیدم خانمی جلوی آبشار گرفته. مردی که همراهش بود، گوشی به دست میرفت تا از او عکس بگیرد. غلیظ، موهای رنگ شدهٔ بدون روسری و شلوار پاره اش در همان نگاه اول توی ذوق میزد! ژستش هم به گونه ای بود تا پارگی شلوارش مشخص باشد. سرم را پایین انداختم. • 🔹مادرم گفت: دلم برای میسوزد وقتی این صحنه ها را میبینم! ناامیدیِ چهره مادر، قلبم را میفشرد. گفتم: مادر! بیا با آن دو صحبت کنیم! مادرم گفت: بیا برویم، اینها به حرف من و تو گوش نمیدهند. • 🔹با صدای بلند گفتم: آقا! یه لحظه میآیید؟! -بله؛ بفرمایید.. -آقا چایی میل دارید یا نسکافه؟ -مرسی آقا.. -نسکافه جلو آبشار با خانواده میچسبه! همینطور که را میریختم گفتم: ببخشید مادرم یک انتقادی به شما دارد! اجازه میدهید بازگو کنم؟ -بله بله حتما، بفرمایید.. -مادرم میگوید خانم شما وضع ظاهریش مناسب نیست مخصوصا شلوار… دستش را به موهایش کشید و گفت: درست میفرمایید… ببخشید… دیگر میگویم نپوشند! بعد از اینکه آقا رفت و کنار خانمش نشست، آرام به او چیزی گفت. چند ثانیه بعد خانم از همان جایی که نشسته بود، روسریش را انداخت سرش، پایش را پوشاند و دستش را برای تشکر بالا آورد. • 🌱 مادرم که از کار من شوکه بود، لبخندی بر چهره اش نشست و گفت: اصلا فکرش را نمیکردم اینطور برخورد کنند! • 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ زندگی دوباره! 🔹حاج آقا ۲۴تیر در بیمارستان امام رضا(ع) در قم بستری شد. البته از ده روز قبل علائم کرونا داشت و چند مرتبه دکتر رفته بود. ولی وقتی دکتر اولین سی تی ایشان را دید، گفت ۶۰ درصد ریه درگیر شده؛ حتما باید بستری شود. روزهای اول میتوانست از تخت پایین بیاید؛ اما بعد از دو سه روز هنگامی که داشتم ایشان را با ویلچیر میبردم سرویس بهداشتی، در میان راه با دستش اشاره کرد مرا برگردان. اکسیژن کم آورد. بعد از آن دیگر از تخت هم پایین نیامد. یک هفته بعد، دکتر سی تی دوم ایشان را دید. گفت هیچ تغییری در ریه ایشان مشاهده نشده و بیماری پیشرفت کرده است. باید داروهای درمان را عوض کنم. دکتر وقتی ۶مرداد سی تی سوم را نگاه کرد، گفت صد در صد ریه درگیر شده! ریه سوراخ شده و عفونت اطراف قلب را گرفته. ریشهای حاج آقا را بزنید؛ زیرا به زودی باید ماسکی قویتر بزنیم تا بلکه با فشار اکسیژن بتوانیم ایشان را نگه داریم. پسرش گفت: یعنی برای این ریه کاری نمیتوان کرد؟ دکتر گفت: من با متخصصان بیمارستان مسیح تهران نیز مشورت کرده ام. متأسفانه دیگر کاری از دست ساخته نیست. داروهایی که ما میدهیم طبق مقالات علمی و به روز آمریکاست. از این داروها قویتر موجود نیست! خود را برای هر چیزی آماده کنید! حاج آقا طی این مدت دوازده بار داروی «رمدسیویر» تزریق کرد؛ اما دیگر آب هم نمیتوانست بخورد و با اکسیژن هم به سختی نفس میکشید. هزینه هر تزریق یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان بود. 🔹پسرش بعد از اینکه ناامیدی را از چهره دکتر فهمید، بلافاصله «عکس سی تی» را از بیمارستان گرفت. به سختی قبول کردند عکس را بدهند؛ او هم ناامید بود؛ اما راهی سلامتکده شد؛ سلامتکده مغازه ای کوچک در حاشیه شهر قم (انتهای خاکفرج) است. دکتر طب سنتی وقتی سی تی را دید گفت: توکلت بر خدا باشد، نمونه های دیگری نیز بوده اند و مدوا شده اند. نسخه ای از داروهای سنتی همراه با دستور مصرف به او داد. سعی کرد داروها را مو به مو به پدرش بدهد. حالِ حاج آقا روز به روز بهتر میشد. میتوانست صحبت کند. غذایش را راحت میل کند. حتی گاهی ماسک اکسیژن را از صورتش برمیداشت. ۱۱مرداد بود که دکتر آزمایشها و چهارمین سی تی را دید. ابروهایش را بالا برد و چشمانش گرد شد. گفت چنین چیزی تاکنون نداشته ایم! عفونت اطراف قلب کاملا برطرف شده. عفونت ریه هم کم شده و آزمایشها هم خیلی خوب است؛ میتواند مرخص شود! ۱۲مرداد حاج آقا مرخص شد. بعد از مرخصی در خانه اش با کپسول اکسیژن زندگی اش را سر میکرد؛ اما حالا سرحال شده زندگی اش را میگذراند. 📌پ.ن۱: کاش در کشور ما، به طب سنتی و طب جدید فرصت برابر داده میشد. 📌پ.ن۲: من دستبوس دکترهای زحمتکش کشورم هستم. 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دو شب پیش مراسم بودم. مجری مسابقه ای برای بچه ها برگزار کرد. مسابقه این بود: هر کسی بعد از اشارهٔ مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت. یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر! مجری گفت: شما چرا ایستادی؟! پسر گفت: من فرزند شهیدم! ✍️ 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ 🔹وارد کلاس شدم. معلم برپا داد و گفت: حاجآقا بفرمایید اینجا (با اشاره صندلی خودش را نشان داد). معلم سر کلاس بین بچه ها نشست. 🔸چند قدم بین صندلیها رفتم و برگشتم. نوک ماژیک را روی تخته گذاشتم و گفتم: بچه ها هر سؤالی دارید بفرمایید تا بنویسم. همهمه شد. معلم رو به بچه ها گفت: آهای بچه ها! یکی یکی بپرسید. 🔹ابتدا اسمشان را روی تخته مینوشتم سپس سؤالشان. حمید: حاجآقا ببخشید فرق صیغه با دوستیهای حرام چیه؟! مگه یک جمله چه تأثیری داره؟! امید: حاجآقا چرا حرامه؟ -مگه نمیگن لا اکراه فی الدین… -آقا اگه جمهوری اسلامی خوب بود، پس چرا پراید گرونه؟ … 🔸نیم ساعت به زنگ کلاس مانده بود. گفتم: بچه ها! اجازه میدهید پاسخ دهم؟ -بفرمایید حاجآقا… 🔹مقدمه ای از فلسفه دین اسلام گفتم. بعد سعی کردم یکی یکی سؤالها را پاسخ دهم. زنگ کلاس خورد؛ اما نگاه خیره معلم و بچه ها از من برداشته نشد. صحبتم را ادامه دادم تا یک نفر در کلاس را زد. معاون پرورشی بود. گفت: بچه ها مگه شما امتحان ندارید؟! 🔸معلم به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: اِ اِ زنگ تفریح تمام شده! حاجآقا با اجازه بچه ها باید برن امتحان بدن. سپس آهسته به من گفت: حاجآقا زنگ بعد کدام کلاس هستید؟ میشود من هم بیایم؟ 🔹خبر این کلاسِ پرسش و پاسخ پخش شد. روز بعد تماس گرفتند. گفتند حاجآقا امروز سه تا مدرسه آماده اند تا بروید سر کلاسهایشان. مانده بودم به بقیه کلاسهای همین مدرسه که قول داده بودم بروم یا به آن سه مدرسه. خاطره از: حجت الاسلام به قلم: 🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ #خمینی_شهر 🔹بوی بهشت میدهد. دوست دارم نگاهش کنم. بچه هایش معصومند. پیرهایش اهل دلند. طلبه های باصفایی دارد. ۲۶ سال پیش طلبه و معلم بومی نبود. حالا میوه های حاج #عبدالله_والی و حاجآقای #مؤمنی خودشان تربیت بشاگرد را دست گرفته اند. 🔸از چند روز قبلتر در خمینی شهر پیچیده بود: شنبه #شهید_گمنام میآورند. یک ساعت منتظر بودند. لحظه ورود ماشینِ حامل شهید، همه از جا بلند شدند. تابوت را دادند دست دانش آموزان. از دور نگاه میکردم. دوست نداشتم زمان بگذرد. 📌پ.ن۱: خمینی شهر روستایی است که بنایش را حاج عبدالله شروع کرد و تا آخر عمر آنجا ماند. در روزهای تحصیل صدها طلبه و دانش آموز از بشاگرد در این روستا مستقرند. 📌پ.ن۲: حجت الاسلام والمسلمین مؤمنی از سال ۷۵ دست ۵ دانش آموز را گرفت. شروع کرد طلبه پروری در منطقه و حالا ۸۰۰ طلبه دارد. #جهاد_تبیین #بشاگرد #حاج‌عبدالله‌والی ‏🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ 🔹در مسیر برگشت از بشاگرد، رفتیم حوزه علمیه سندرک. چندتا از طلبه هایش در نوروز امسال، دوره طرح نصرت شرکت کرده بودند. آمدند جلو. گفتند: حاجی مطالب کلاس یادمان هست. 🔸یکیشان گفت: سلیمانی قبل از طرح نصرت با سلیمانی بعد از آن خیلی فرق کرده. گفتم کدام سلیمانی؟ گفت: حاجی یادت رفته؟! لقب من سلیمانی است! 📌پ.ن: عید نوروز امسال گروه جهادی ما همزمان با کار عمرانی، طرحی برای طلاب و دانش آموزان برگزار کرد. محتوای کلاسها کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی» بود. ‏🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin