eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🌸 🔵 مصطفی از اول ،همون موقع که ما کلاس سوم دبیرستان بودیم روی افغانستانی ها خیلی حساس بود👌 همیشه میومد افغانستانی ها رو میبرد کهنز. بچه ها که مسخرشون میکردن عصبانی و ناراحت میشد. میگفت اینا هم برادرای ما هستن 🔷مصطفی یه بار به من گفت چرا مداحا برای شهدا نمیخونن؟ بهش گفتم خب تو برو بخون . صداش بد بود ولی رو داشت. اون شب رفت توی هیئت کربلا کربلا ما داریم می آییم رو خوند. هیئت از خنده منفجر شد .☺️ 🌷🌷🍃🍃🕊🕊🍃🍃🌷🌷 ✅کانال (
🌷بِسمِ ربّ الشُهَداءوالصٓدیقین🌷 مختصر شهید(مدافع حرم) 🌹ولادت :16 تیرماه 1365 🌹محل تولد:تهران 🌹شهادت:18 آبان ماه سال 96 🌹محل شهادت:استان دیرالزور ،سوریه 📩 📎به روایت پدر گرانقدر شهید : 🔸علاقه‌اش به شهدا و شهادت آن قدر بود که همیشه در گلزار شهدا سراغش را می‌گرفتیم. حتی با یکی از شهدای مدافع حرم در همین گلزارشهدا و سر مزار او دوست شده بود. می‌گفت یک بار رفته سر مزار شهید رسول خلیلی. نوشته‌های روی سنگ مزار را خوانده و دیده بود از او کوچک‌تر است. بعد رو به شهید رسول خلیلی کرده و گفته بود شما چهارماه از من کوچک‌ترید. من اینجا زنده باشم و شما نه! 🔹از همان جا با این شهید دوست شده بود و همیشه سر مزارش می‌رفت. علاقه‌اش آن‌قدر زیاد بود که کنار مزار شهید خلیلی یک جای خالی بود. نوید آنجا را به عنوان مزار خودش انتخاب کرده و کروکی‌اش را کشیده و وصیت کرده بود اگر من شهید شدم من را اینجا دفن کنید... 📝توصیه و دلنوشته ای از شهیدصفری: «زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. @seyyedebrahim
❤️🌸 اوایل سال ۱۳۹۴ با تعدادی از رفقا از جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا) حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل( اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون 😝 بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش . که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد. با خودم گفتم عجب کیفی داد...😋 بعدش شروع کردم، دومی و سومی.... تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...😐 گفتم جانم...😕 با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم😉....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته.... بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و با خودم گفتم: بابا این سید تا کجاهاشو میبینه !!! و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...😢 ✍ @seyyedebrahim
●یکی از بچه محل های شهید که وضع مالی خوبی نداشت و زیاد معتقد نبود بدون این که بفهمه با هزینهٔ خودش این جوون رو میفرسته کربلا و با رفتار خداپسندانه با این جوون دوست میشه و تاثیرات زیادی روش می گذاره و این بچه الان نماز شب خون شده و هنوز نمیدونه که کی بردتش کربلا... ○ ابوالفضل با قرآن انس گرفته بود همیشه قرآن در دست داشت و مشغول خواندن قرآن بود. ●اگر میخواین مثل ابوالفضل من بشین باید به پدرو مادر احترام بگذارین. ابوالفضل به ما احترام میکرد. ○اگر میخواین مثل ابوالفضل بشین ، نمازشبتون ترک نشه ابوالفضل نماز شب خون بود. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲ تهران ●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۸ سوریه 🎉🎈🎂🎈🎉 @seyyedebrahim
📝 | 📍بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. 🔅 از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌹🍃🌹🍃
🔰لحظاتی قبل از شهادت یعنی قبل از آخرین جا به جایی، وقتی فرمانده دستور داد که باید محل را تخلیه و به محل دیگری نقل مکان کنید شهید شیردل مشغول جمع کردن وسایل که شامل تجهیزات مهمی بود، شد. 🔰انقدر این کار را با حساسیت انجام می‌داد که اصلا متوجه زمان و موقعیت حساس نبود. انقدر موضوع بیت المال برای او اهمیت داشت که حتی از کوچکترین تجهیزات هم نمی‎گذشت دقت و حساسیت شهید در جمع کردم وسایل وقت زیادی از ما گرفت و باعث شد ما آخرین ماشینی باشیم که محل را ترک کرده و به بقیه نیروها ملحق شویم. 🔰شهید شیردل پشت فرمان مشغول رانندگی بود که از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. ✍فرماندهٔ شهید: 🔰شب قبل از شهادت با من تماس تلفنی گرفت. در این تماس که آخرین تماس ما بود صحبت‌های زیادی در موضوعات مختلف کردیم. یکی از مواردی که چیزهایی که شهید از من خواست این بود که اگر شهید شد در مورد نحوه شهادتم حرفی به خانواده نزن از اینکه چطور به شهادت رسیدم صحبت نکن و فقط از رشادت‌هایم بگو. 🔰شهید شیردل واقعا دل نترسی داشت که توانسته بود ۱۰ روز در محاصره باشد و کوچکترین ترس و تردیدی نسبت به راهی که انتخاب کرده را به دلش راه ندهد. 🌷
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود پـــرسیدم: «واسه چی؟» گــفت:چــرا مــواظب نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همه‌ش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود دم در چادر تدارڪات پیدا ڪرده بود! 🌷 ⁦🥀 🌷
🌷یاد حاج همت بخیر ... جز هوای عاشقی در سر نداشت نخل سبزی بود امّا « سَر » نداشت ! ●از پشت تلفن می‌گفت اهلا و سهلا. تا از عملیات برمی‌گشت می‌رفت وضو می‌گرفت می‌ایستاد به نماز. پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد گفت: میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه؟گفتم : نه. گفت: هربار که برمی‌گردم میبینم این‌جایی، هنوز این‌جایی، فکر می‌کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می‌شود. آمدن‌هاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه می‌رسید. می‌گفت ببخش که نیستم، که کم هستم پیش‌تان. می‌گفتم توی همین چند دقیقه آن‌قدر محبت می‌کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی‌کنم. می‌گفت راست میگویی، ژیلا؟می‌گفتم، ولله. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا ، اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
°•| مراسم عروسی ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم . °•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری ؟ °•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود . °•| من رضا را خیلی دوست داشتم ، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید ؟ گفت : همین که خانم گفت . راوی همسر شهید
●وقتى از جبهه مى‏ آمد، به او مى‏ گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى. بيا و دستِ زن و بچّه ‏ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم. ○او در جواب میگفت: مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، میدانى چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.»  ●به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه. گفته بود: مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّه‌اى خواهم  رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎 پ ن: فرماندهٔ لشگر ۵نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲ اسفراین ، خراسان شمالی ●شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ عملیات والفجر۸ 🌷
‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷