#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_16🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بعد از اینکه تماسم با مامانم رو قطع کردم ریحانه نگاهی بهم کرد و گفت :
- مزاحمت نشم
- نه بابا این چه حرفیه
- میگم دیگه بریم دیگه من یکم کار دارم 😁
- باشه 😂
از روی صندلی های رستوران بلند شدیم و راه افتادیم سمت ماشین
سوار ماشین شدیم ریحانه رو رسوندم خونه شون و نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۱۴ بود
راه افتادم سمت خونه مون
رسیدم خونه
ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو
چشممو تو خونه چرخوندم ظاهرا کسی نبود
بلند گفتم:
- سلاااااام
مونا خانم از بالا اومد پائین
- سلام خانم خوش اومدین
- سلام مامانم نیست
- نه دیگه سرکارن
- اومد خونه دوباره رفت ؟؟
- نههه
- پس از کجا می دونست من خونه نیستم ؟!
- آهاااا زنگ زدن خونه کارتون داشتن من گفتم بیرونید
- آها باشه
حسابی خسته شده بودم
بیشتر خستگی ام ذهنی بود
ذهنم حسابی درگیر اتافاقات امروز خصوصا صحبت های ریحانه شده بود
اونقدر که اصلا متوجه نشدم چطور خوابم برد 😴
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar