#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_12🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بعد از کلییییییی وقت گذرونی با گوشی و تلوزیون بلاخره غروب شد و مامان و بابام اومدن
امروز از اون معدود روزایی بود که بابام رفته بود دنبال مامانم و باهم برگشته بودن خونه
رفتم دم در استقبالشون
خواستم از بابام تشکر کنم که مامانم رو راضی کرد بزاره برم خونه ریحانه
بابام تا دید می خوام حرف بزنم فهمید چی می خوام بگم و با ایما و اشاره بهم فهموند که چیزی نگم
با خودم گفتم
- واااا ! خب چرا ؟! 🧐
بعد از اینکه مامانم و بابام لباس هاشون رو عوض کردن مونا خانم سفره شام رو چید و نشستیم سر میز تا شام بخوریم
سر غذا مامانم برگشت طرفم و گفت:
- مهسا آفرین که گوش به حرفم دادی. فکر می کردم بعد از اینکه به بابات هم گفتم اجازه نمیدم بری خونه اون دوستت باز کلی اصرار کنی ولی خوشحال شدم وقتی دیدم دیگه اصرار نکردی و پذیرفتی
دیگه کم کم داری بزرگ میشیا
تازه فهمیدم که چرا بابام ازم خواست که ازش تشکر نکنم
پس موفق نشده مامانم رو راضی کنه و خودش چون دلش نیموده منو ناراحت کنه گفت تو برو جواب مامانت با من
فوری جواب مامانم رو دادم:
- وااااا مامان یه جوری میگی انگار من خیلی بچه ی پررویی بودم ... تازه دارم بزرگ میشم ؟؟؟؟ ☹️
- خیلی خب حالا خودتو لوس نکن شامتو بخور
- چشم
بعد از اینکه شاممون تموم شد رفتنم تو اتاقم
یکم درسام رو خوندم.. یکم گوشی و باز کردم.. و یکم هم کار های عقب افتاده ام رو انجام دادم
کارام که تموم شد نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک و ربع بود
آخ آخ آخ 🤭
برم بگیرم بخوابم که فردا می خوام برم خونه ریحانه
حالا خدا کنه مامانم فردا به سرش نزنه بمونه خونه اینطوری نمی تونم برم خونه ریحانه 🤦🏻♀
از روی میز تحریرم بلند شدم و رفتم سمت تختم و خوابیدم ...
چشم هامو بستم ...
به فردا و اتفاقاتی که ممکن بود بیافته فکر می کردم که خوابم خورد 😴
ساعت ۱۰ با صدای جارو برقی از خواب بیدار شدم و رفتم پایین
مونا خانم داشت پذیرایی رو جارو می کشید
- سلام
- سلام. صبح به خیر. ای وای ببخشید با صدای جارو برقی از خواب بیدار شدید ؟؟ شرمنده دیگه خیلی خونه کثیف شده بود حتما باید جارو می کشیدم
- اشکال نداره اتفاقا خوب شد بیدار شدم
- صبحونه بیارم براتون ؟؟
- آره لطفا
رفتم دست و صورتم رو شستم و منتظر شدم که مونا خانم صبحونه ام رو برام بچینه روی میز غذا خوری
بعد از اینکه صبحونه ام رو خوردم نگاهی به ساعت انداختم
تقریبا ساعت ده و نیم شده بود
بلند شدم رفتم تو اتاقم تا خودم رو آماده کنم برای امروز و خونه و ریحانه ...
مدام به این فکر می کردم که اونجا چه اتفاقی می افته
یه شوق خاصی داشتم 😍
همیشه دوست داشتم رابطه ام با ریحانه صمیمی تر بشه و احساس می کردم که حالا داره اینطور میشه ...
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_13🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
سعی کردم یه لباسی بپوشم که با ریحانه همخونی داشته باشه
نگاهم رو توی کمدم چرخوندم
دنبال یه لباس نسبتا پوشیده میگشتم
هیچی نبود 🤦🏻♀
دستمو کردم توی کمدم تا از بین لباس هایی که اون پشت مشتای کمدم بودن یه لباس پیدا کنم ...
بالاخره پیداش کردم 😍
یه مانتو توسی جلو باز
یه زیر سارافنی بلند که رنگش به اون مانتو می خورد داشتم و می خواستم اونو زیر مانتو بپوشم
با شال توسی ...
و یه آرایش ملایم
بعد از دو ساعت بلاخره آماده شدم 😍
خیالم راحت شد که دیگه آماده ام
به خاطر همین هم رفتم سمت گوشی ام
چون می دونستم اگه برم سمت گوشی ام دیگه ازش کنده نمیشم و می ترسیدم دیر آماده بشم و دیر برسم خونه ریحانه
با خودم عهد کرده بودم تا حاضر نشدم نرم سمت گوشی ام
گوشی ام رو باز کردم
ریحانه پیام داد و آدرس خونه شون رو فرستاده بود
خونه شون با خونه ما تقریبا نیم ساعت فاصله داشت
نگاهمو به ساعت بالای گوشی ام انداختم
ساعت دوازده و بیست دیقه بود
دیگه باید راه می افتادم ...
از روی صندلی تو اتاقم بلند شدم و رفتم پایین
سوییچ ماشینم رو از روی جاکلیدی دم در برداشتم ...
اولین باری بود که داشتم سوارش میشدم 🤩
فورا خطاب به مونا خانم گفتم خداحافظ و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم زدم بیرون
رفتم سمت ماشینم درشو باز کردم و نشستم توش
تقریبا به جز بچگیام که راننده بازی می کردم دیگه سمت راننده ماشین نشسته بودم
حس جالبی داشت 🙂
ولی جالب تر از اون احساس دیدن ریحانه بعد از یکی دو هفته دوری بود 😍
به خاطر همین هم فورا استارت زدم و راه افتادم سمت خونه ریحانه
دقیقا سر وقت رسیدم
با خودم گفتم ایول 👌🏻
نزدیک خونه شون یه جا پارک پیدا کردم و ماشینمو پارک کردم و پیدا شدم و رفتم سمت در خونه شونو و زنگ زدم
نمای خونه شون توجه امو به خودش جلب کرد خیلی قشنگ و شیک بود
چند لحظه ای صبر کردم ولی درو باز نکردن
دوباره زنگ زدم
بعد از چند لحظه ریحانه درو باز کردو گفت:
- خوش اومدی عزیزم بیا تو
درو هل دادم و وارد شدم
خونه اونا هم مثل خونه ما یه حیاط بزرگ و قشنگ داشت
بعد از چهل پنجاه قدم توی حیاط شون رسیدم به در ورودی ریحانه اومد دم در استقبالم و رفتیم تو
- سلام گلم 😍 خیلــــــــی خوش اومدی
بهت زده جواب دادم:
- سلام عزیزم ممنون
ظاهر ریحانه برام خیـــــــــــــــــــــلی عجیب بود
ریحانه ای که بیرون از خونه حسابی محجبه است و چادر مشکی می پوشه
و حتی خیلی وقتا در مقابل نا محرم اخموعه 😠
تو خونه با یه پیرهن و شلوار معمولی با رنگ شاد می چرخه و همش لبخند روی لبشه و حتی آرایش هم می کنه !!!
انقدر از دیدن ریحانه متعجب شده بودم که متوجه تعجبم و شد و گفت:
- چیه ؟!
- هیچی فقط اصلا باورم نمیشه که توی خونه این شکلی باشی و بیرون اون شکلی
- هههه 😂 آره دیگه دنیای ما دختر چادر یا اینجوریاس پیش نامحرم مون با پیش محرم مون زمین تـــــا آسمون فرق داره
- چه جالب
- آره ...
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_14🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
لبخندی بهم زد و گفت:
- حالا ول کن اینا رو... بفرما عزیزم چند لحظه بشین اینجا تا من برم میوه شیرینی بیارم
- زحمت نکش
- نه بابا چه زحمتی الان میام
- باشه
اینو گفتم و رفتم سمت میزو مبل هاشون و نشستم روی مبل دو نفره شون تا ریحانه که اومد بتونه بشینه بغلم
و گره روسری ام شل کردم و می خواستم لباسام رو در بیارم که یهو از طبقه بالای خونه شون یه صدایی اومد
به نظرم صدا صدای همون پسره پشت تلفن که داداش ریحانه است بود
داشت خطاب به ریحانه حرف می زد و میومد پایین
- ریحانه جان تا دوستت نیومده من میرم دیگه .... کاری نداری ؟
بعد از گفتن این جمله رسید پایین
تا چشمش به من افتاد سرخ شد و سرشو انداخت پایین
با خودم گفتم:
- واااا ! 🙄 چش شد ؟؟ مگه جن دید ؟؟!
بعد هم خطاب بهش گفتم:
- سلام خوبین ؟!
- سلام
دوباره تو دلم گفتم:
- واااا ! چه پسر عجیب غریبیه اصلا آداب معاشرت بلد نیست
هرچی خواهرش خوش برخورد و دوست داشتنیه این کاملا برعکسه
تو همین فکرا بودم که بعد از چند لحظه ریحانه با یه سینی که توش دو تا لیوان شربت آلبالو بود و داشت می گفت
- ببخشید دیر شد... راستی نمی دونستنم نوشیدنی چی دوست داری به خاطر همین هم شر...
به سمت من اومد و با دیدن داداشش جمله اش رو قطع کرد...
ریحانه: - عِ! امیرحسین!! تو اینجا چی کار می کنی ؟؟
پس اسم این پسره بی ادب که بلد نیست چطور با یه خانم محترم برخورد کنه و جوابش رو با یه سلام خشک و خالی نده امیر حسینه 😒
امیرحسین: - هیچی فکر می کردم دوستت نیم ساعت دیگه میاد می خواستم برم بیرون که دیدم تشریف آوردن
ببخشید مزاحمتون شدم الان میرم
ریحانه: - باشه عزیزم مراحمی خداحافظ
بعد هم امیرحسین فوری رفت سمت در خروجی شون و در رفت 😳😂
روبه ریحانه کردم و گفتم:
- چش بود داداشت ؟؟
ریحانه که تا حالا حواسش به من نبود برگشت سمتم و نگاهم کرد
با دیدن من اول چشاش از تعجب گرد شد 😳
بعد پقی زد زیر خنده 😂
- چیه ؟؟؟ شاخ در آوردم ؟ جوش زدم ؟؟ - چی شده ؟؟؟
- هیچی ... پس بگو چرا امیرحسین اینطوری گر گرفته 🤣🤣
- واااا !!! خواهر برادری هر دو خل و چلید... 🙄ِ
- هههه 😂 ببین خب داداش منم خصوصیات خودش رو داره دیگه... خلاصه بگم دقیقا از این پسر مذهبیاس که تو ازشون خیلی بدت میاد ...
الان هم می خواست زود تر از تو بره که یه وقت دختر نامحرم نبینه
هنینطوریش توقع دیدن تو رو نداشت چه برسه به دیدنت با این سر و وضع
- وااااا ! من که حجاب داشتم که !!
- خب ببین ححاب از نظر تو با حجاب از نظر داداش من فرق می کنه ... حالا ولش کن چه خبر ؟؟
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_14🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
- حالا ولش کن چه خبر ؟؟
- سلامتی 😕 ولی میگم این داداش تو هم یه تخته اش کمه ها !!!
- وااااا نه بابا ... ول کن اونو
- خودت چطوری ؟ گواهینامه ات کو ؟؟؟ 😍
انقدر امیرحسین ذهنم رو درگیر کرده بود که پاک یادم رفت برای چی رفتم اونجا
- آهاااا آره راستی
گواهینامه ام رو که در جا نمی دن که فعلا قبول شدم حالا پست می کنن
- آهااااا خب میای بریم بیرون تو رانندگی کنی ؟ 😍
- امممم باشه
بلند شدم لباسام رو پوشیدم ریحانه هم مثل همیشه آماده شد و رفتیم سوار ماشین من شدیم تا بریم باهم یه دوری بزنیم
واقعا ذهنم درگیر حرف های ریحانه شده بود
بلاخره فضای سکوت تو ماشین که بین مون افتاده بود رو شکستم و گفتم
- ریحانه منظورت از این حرفا چی بود ؟؟؟
- کدوم حرفا ؟؟
- همین که گفتی دنیای شما دختر چادریا اونجوریاس و اینا ...
- آهااااا
خب ببین دنیای هرکسی یه شکلیه
مثلا دیدی میگن دنیای دخترونه اینجوریه و اینا ...؟
- خب آره
- خب دنیای دختر های چادری هم با دنیای با دنیای بقیه دخترا خیلی فرق می کنه
- مثلا چه فرقی ؟؟
- ببین مثلا تو تا یه مغازه لوازم آرایش می بینی ذوق زده میشی و میری توش و با کلی لاک و روژ لب و ... برمی گیردی درسته ؟؟
- خب آره 😃
- ولی من تا یه مغازه لوازم حجاب می بینم میرم توشو با کلیییییی گیره روسری های خوشگل میام بیرون
- چه جالب تا حالا بهش فکر نکرده بودم
- آره
- ولی خب ...
- خب چی ؟؟
- هیچی ولش کن بابا امروز اومدیم خوش بگذرونیم 😍
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_15🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
- هیچی ولش کن بابا امروز اومدیم خوش بگذرونیم 😍
- آره راست میگی
- بریم یه کافی شاپی جایی ناهار بخوریم ؟؟
- تو پاتوقت کجاست ؟؟
- پاتوقم که ... گلزار شهدا است ولی اگر می خوای بریم یه رستوران خوب من این ورا یه جایی رو می شناسم
- پاتوقت کجاست ؟؟
- ولش کن 😂 فعلا بپیچ دست راست تا آدرس رستوران رو بدم بهت
- باش
از خیابونی که توش بودیم تا رستورانی که ریحانه میگفت ۵ دقیقه بیشتر راه نبود
رسیدیم به رستوران و پیاده شدیم
جفتمون جوجه کباب سفارش دادیم و اونجا هم دوباره کلی باهم حرف زدیم
وسط گپ و گفت بودیم که تلفنم زنگ زد
گوشیم رو از توی کیفم و درآوردم نگاهی به صفحه اش انداختم
مامانم بود 😰
تماس رو وصل کردم
- سلام مامان جان خوبی ؟
- سلام ممنون کجایی ؟
- بیرون
- مهساااا 😤 وقتی دارم می پرسم کجایی یعنی می دونم خونه نیستی دقیقا کجایی ؟؟
- خب رستورانم
- تنها ؟
- نه با یکی از دوستام
- کی ؟
- مامان مگه من بچه ام که باید برات توضیح بدم با کی میرم با کی میام ؟!
- خیلی خب خدا حافظ
- خداحافظ
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_16🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بعد از اینکه تماسم با مامانم رو قطع کردم ریحانه نگاهی بهم کرد و گفت :
- مزاحمت نشم
- نه بابا این چه حرفیه
- میگم دیگه بریم دیگه من یکم کار دارم 😁
- باشه 😂
از روی صندلی های رستوران بلند شدیم و راه افتادیم سمت ماشین
سوار ماشین شدیم ریحانه رو رسوندم خونه شون و نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۱۴ بود
راه افتادم سمت خونه مون
رسیدم خونه
ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو
چشممو تو خونه چرخوندم ظاهرا کسی نبود
بلند گفتم:
- سلاااااام
مونا خانم از بالا اومد پائین
- سلام خانم خوش اومدین
- سلام مامانم نیست
- نه دیگه سرکارن
- اومد خونه دوباره رفت ؟؟
- نههه
- پس از کجا می دونست من خونه نیستم ؟!
- آهاااا زنگ زدن خونه کارتون داشتن من گفتم بیرونید
- آها باشه
حسابی خسته شده بودم
بیشتر خستگی ام ذهنی بود
ذهنم حسابی درگیر اتافاقات امروز خصوصا صحبت های ریحانه شده بود
اونقدر که اصلا متوجه نشدم چطور خوابم برد 😴
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_17🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بدون اینکه کسی بخواد بیدارم بکنه خودم از خواب بیدار شدم
گوشیمو برداشتم و نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ساعت ۱۵ بود
فکر کنم یکی دو ساعتی خوابیده بودم
از روی تختم بلند شدم
رفتم سمت میز تحریرم و یکی از بیسکویت هایی که روش بود رو برداشتم و خوردم
بعد هم نشستم رو صندلی کنارش
سرمو گذاشتم رو میز و مشغول فکر کردن شدم
مشغول فکر کردن به دنیای دخترای معمولی و دنیای دختر چادریا
با خودم میگفتم یعنی واقعا کدومشون قشنگ ترن ؟؟
دنیای ما یا دنیای اونا
خب البته چیزایی از دنیای ما در دنیای اونا وجود داشت
مثلا اینکه ریحانه هم آرایش می کرد و هم لاک می زد
البتّه تو خونا و برای محارمش
ولی خب فکر نکنم چیزی از دنیای اونا تو دنیای ما وجود داشته باشه
یعنی من نه مقنعه مدل دار می پوشم نه یه عالمه گیره روسری خوشگل با مدل های مختلف دارم
نه هیچ چیز دیگه
آره ...
به نظرم هیچ از دنیای اونا توی دنیای ما نیست
سرمو تکون دادم و خودمو از فکر و خیال آوردم بیرون
با خودم گفتم چه دنیای ما دنیای اونایی شدا
خودمم نفهمیدم چی گفتم 😂
از روی صندلی بلند شدم و رفتم طبقه پایین
سری تو خونه چرخوندم
مونا خانم تو آشپزخونه بود
سلام کردم و جواب سلاممو داد
یهو یاد اون برنامه ای که چند وقت پیش دیده بودم افتادم 😍
به امید اینکه الان هم تلوزیون داره اون برنامه رو نشون میده تلوزیون رو روشن کردم
احساس می کردم اون برنامه می تونه مسکن خوبی برای فکر و خیالام باشه
تلوزیون رو روشن کردم ...
یادم نبود شبکه چند اون برنامه رو نشون میداد 😓
همه ی کانال های تلوزیون رو زیر و رو کردم
حتی شبکه های رادیویی هم چک کردم
ولی هیچ جا اون برنامه رو نشون نمیداد
به خاطر همین نا امیدانه تلوزیون رو خاموش کردم 😞
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_18🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
مثل همیشه حوصله ام سر رفته بود 😩
برگشتم تو اتاقم و مشغول نقاشی کشیدن شدم
تا مامان و بابام اومدن ...
شام خوردیم و من دوباره گرفتم خوابیدم
کلا زندگی ام شکل یک نواختی به خودش گرفته بود ...
هر روز صبح بیدار میشدم و سعی می کردم خودمو با چیزایی سرگرم کنم
مامان و بابام هم شبا میومدن خونه و شام می خوردیم و می خوابیدیم
و دوباره فردا مثل دیروز ...
بعضی روزا دانشگاه هم به این برنامه اضافه میشد 🤦🏻♀
و من در تمام این مدت و ابن یکنواختی ها داشتم توی ذهنم با خودم و حرفای ریحانه کلنجار می رفتم ...
نزدیک دو هفته ای میشد که ندیده بودمش
تلفنم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم
برنداشت 🙁
دوباره گرفتم ...
بعد از کلی بوق بالاخره برداشت
- سلام مهسا خانم چطوری ؟ کم پیدایی !!
- سلام عزیزم ممنون خوبم تو چطوری ؟ شرمنده چند وقت نتونستم تماس بگیرم
- منم خوبم خدا رو شکر اشکال نداره عزیزم
- میگم وقت داری یه سر باهم بریم بیرون ؟؟
- آره عزیزم چرا که نه 😍 فقط کی بریم
- امروز خوبه ؟؟
- امروز !!!! چه ساعتی ؟
- اممم ساعت ۴ خوبه ؟
- آره عزیزم خوبه
- پس می بینمت 😍 خداحافظ
- یاعلی
بعد از مدت ها یکنواختی بالاخره امروز ذوق کردم و خوشحال بودم که دارم ریحانه رو می بینم
مامانم همچنان هم دوست نداشتم که من با ریحانه دوست باشم به خاطر همین هم توی این مدت ارتباطم با ریحانه خیلی کمتر از قبل شده بود 😞
منم توی این مدت لج کردم و ارتباطم رو با همه ی دوستام قطع کردم و تو مواقع بی کاریم سعی می کردم به حرف های ریحانه فکر کنم
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_19🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
لحظه شماری می کردم تا زود تر ساعت ۴ بشه
با کلی شور و ذوق از کلی قبل تر رفتم آماده شدم 😍
ساعت ۴:۳۰ راه افتادن و رفتم سر قرارم با ریحانه
۱۰ دیقه زود تر رسیدم سر قرار و مجبور شدم منتظر بمونم تا ریحانه بیاد
ریحانه خیلیییییی خوش قول بود و مثل همیشه دقیقا سر وقت رسید 😍👌🏻
- به به سلــــام مهسا خانم چطوری
- سلـــــــــــام ممنون تو خوبی ؟؟
- خدا رو شکر خب چه خبرا ؟؟
- سلامتی. ببین ریحانه راستش رو بخوای مامان من اصلا از تو خوشش نمیاد این مدت هم به خاطر این بود که اصلا سراغی ازت نمی گرفتم ببخشید 😞
- اشکال نداره گلم می دونستم
- از کجا می دونستی ؟؟؟؟
- خب حدس زدم دیگه
- ولی تو تمام این مدت من همش تو فکرت بود خیلی به حرفای اون روزت فکر کردم می خوام کمکم کنی
- خب یعنی چه کمکی ؟؟
- ببین من همیشه دنبال یه چیزی بودم ولی خودم نمی دونستم اون چیز چیه !
هیچ وقت از ارتباط بدون محدودیت دختر و پسر خوشم نمیومد
همیشه دوست داشتم وقتی دارم از یه جا رد میشم همه پسرا برن کنار و راهو برام باز کنن
همیشه بدم میومد از اینکه موقع حرف زدن یه پسر زل بزنه تو چشمم
حالا توی این مدت درباره حجاب خیلی تحقیق کردم و یه صحبت های تو هم کلی فکر کردم و دلم می خوا باحجاب بشم کمکم می کنی ؟؟ 🙏🏻
- خب ببین عزیز دلم اینطور که فکر می کنی هم نیست حجاب سختی های خودش رو داره
خوب فکر کردی ؟؟
اصلا خوب نیست که یه مدت چادری بشی و بعد ببینی سخته بزاری کنار
اینطوری همه مسخره ات می کنن و میگن دمدمی مزاجی
- خب دقیقا من به خاطر همین اومدم سراغ تو می خوام کمکم کنی
- راستش رو بخوای من خودم چون از اول تو یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم و چادری بودم فکر نکنم بتونم کمک خاصی بهت بکنم ولی یه نفرو می شناسم که می تونه کمکت کنه
- کی ؟؟؟ 😍
- مامانم
مامان من از اول مذهبی نبوده و مثل تو یهو تغییر می کنه
فکر کنم اون خیلی خوب بتونه کمکت کنه شماره اتو میدم بهش میگم که بهت پیام بده تا باهم صحبت کنید
- باشه گلم ممنون 😍😍
انگار ته دلم دارن رخت میشورن
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ؟!
از پیش بر میام یا نه ؟!
الان هم که ریحانه با حرفاش به جای اینکه آرومم کنه بد تر نگرانم کرد 😥
فقط دلم خوش بود که صحبت کردن با مامان ریحانه می تونه خیلی کمکم کنه تا بتونم راهم رو انتخاب بکنم 😍
به خاطر همین هم از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم خونه مون
مدام سرم تو گوشیم بود و لحظه شماری می کردم برای پیام مامان ریحانه ... 😍
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_20🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بالاخره چشم انتظاری ام به پایان رسید 😍
با صدای گیریگیرینگ گوشیم دوئیدم طرفش و نگاهی به صفحه گوشی ام انداختم
شماره ناشناس بود 😍
حدس زدم مامان ریحانه باشه
رمز گوشی ام رو باز کردم و زدم روی اون پیام
پیام داده بود:
- سلام مهسا خانم خوبی ؟ من لیلا احمدی هستم مادر ریحانه
- سلام خیلی ممنون شما خوبین ؟؟ 😍
- خدا رو شکر. خب ریحانه یه چیزایی درباره شما به من گفت ولی کامل نه اگر موافق باشی یه روز قرار بزاریمشما بیا خونه ما تا باهم صحبت کنیم
- چه عالی فقط یه وقت مزاحمتون نباشم !
- نه عزیزم این چه حرفیه پس فردا ساعت ۱۰ خوبه ؟؟
با وجود اینکه دوست داشتم زود تر می دیدمشون ولی چاره ای نبود
گفتم :
- بله عالیه 😍 ممنون
- خواهش می کنم عزیزم منتظرتم
لحظه شماری می کردم برای پس فردا تا دوباره هم برم خونه ریحانه و ریحانه رو ببینم و هم مامامنش رو ببینم و با اون صحبت کنم 😍
بالاخره پس از کلییییییییی صبوری لحظه ای منتظرش بودم رسید 😍
بلند شدم مثل همیشه حاضر شدم
بعد هم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه ریحانه اینا
دوباره قلبم به تپش افتاده بود 💓
نمی دونستم کاری که دارم می کنم درست هست یا نه 😥
تو راه کلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر به این نتیجه رسیدم ...
فوق فوقش می رم اونجا و می بینم که من به درد باحجاب شدن نمی خورم دیگه
مجبورم نمی کنن با حجاب بشم که
اصلا من به خاطر همین ریحانه رو انتخاب کردم
آخر سر هم با رسیدن به خونه ریحانه فکر و خیالاتم رو کنار گذاشتم و از ماشین پیاده شدم ...
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_21🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
زنگ در خونه شون رو زدم یه صدایی که تقریبا به یه خانم ۳۰ ساله می خورد با مهربونی آیفون رو برداشت و گفت:
- بفرما عزیزم
با خودم گفتم صداش صدای ریحانه که نبود ...
پس یعنی مامانش انقدر جوونه ! 🧐
نکنه خواهر داره من خبر نداشتم
نه فکر نکنم به جز اونپسر بی ادبه دیگه خواهر برادر نداره
خلاصه که فکر و خیالا رو گذاشتم کنارو رفتم داخل
یه خانمی کا تقریبا بهش ۳۰ سال می خورد
اومد دم در استقبالم و گفت :
- سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی
با خودم گفتم یعنی واقعا مامان ریحانه انقدر جوونه !!!
متوجه سکوت و بهتم شد
خودش گفت:
- آره گلم مامان ریحانه خودمم توقع داشتی چطوری باشم که انقدر تعجب کردی
- سلام هیچی آخه به نظرم خیلی جوونید یعنی بهتون نمی خوره دختر به بزرگی ریحانه داشته باشید
- ههههه 😂 فکر کردی مثلا با ریحانه چند سال اختلاف سنی دارم ؟؟
- امممممم مثلا ۱۰ سال
- چی ؟؟؟؟ ۱۰ سال 😂😂😂 نه بابا پس کلییییی جوونم کردی حدودا ۴۰ و خرده ای سن دارم
- چه خوب موندین
- آره به ظاهرم اهمیت میدم از گیاه هایی که موست رو تقویت می کنن مثل آلوئورا و چیزای دیگه استفاده می کنم
- آهااا
از همین اول برخورد گرم مادر ریحانه با من باعث شد که یخم آب شد و رو در باسی نداشته باشم 😍
یهو یاد ریحانه افتادم
دیدم خبری ازش نیست
گفتم :
- راستی ببخشید ریحانه کو ؟؟
- ریحانه دانشگاهه ؟؟
- عِ!!!! من فکر کردم ریحانه هم هست
- نه دیگه جلسه اول گفتم بره حواستو پرت نکنه ان شاء الله از جلسات دیگه هست
- یعنی فقط به خاطر اینکه من اومدم رفت ؟؟؟ ببخشید مزاحمتون شدم
- نه بابا این چه حرفیه ! گفتم که ریحانه دانشگاهه منظورم اینه که جلسه اول رو یه جوری برنامه ریزی کردم که وقتی خونه نیست بیای با هم تنها باشیم 😉
- آها
- خب گلم پاشو برو بالا تو اتاق ریحانه بشین تا منم بیام
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar
#رمان_عشق_پاک🌸
#پارت_22🦋
#تحولی_عظیم🌱
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
بعد از اینکه اینو گفت رفت سمت آشپزخونه شون تا احتمالا میوه شرینی و چیزای دیگه برام بیاره
منم گفتم:
- چشم
و از پله هاشون رفتم بالا
نمی دونم چرا ولی روم نشد به لیلا خانم بگم نمی دونم کدوم اتاق، اتاق ریحانه است
همه ی اتاق ها هم شبیه هم بود 😓
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم در بکی از اتاق ها رو باز کردم
ولی در کمال ناباوری اون اتاق، اتاق داداشش بود 😵🤦🏻♀
با خودم گفتم:
- مار از پونه بدش میاد دم در لونه اش سبز میشه 😬🤦🏻♀
اون روی تختش دارز کشیده
تا منو دیده چشاش ۶ تا شده 😳
من: - سسسلام
اون: سلام بفرمائید 😳
- ببخشید من اشتباهی اومدم اتاق ریحانه کجاست
- ریحانه دانشگاهه
- می دونم اتاقش کجاست ؟؟
- اتاق بغل 👈🏻
- ممنون ببخشید مزاحم شدم
با خودم می گفتم حالا یعنی درباره من چی فکر می کنه ؟! 😥
حواسم رو از فکر و خیالام پرت کردم و با خودم گفتم حالا یه چیزی میشه دیگه ولش کن
بعد هم در اون اتاقی که داداش ریحانه نشون داده بود رو باز کردم و رفت توش
ریحانه چه اتاق قشنگی داشت 😍
یه کاغذ دیواری قشنگ
با کلی تزئین و چیز های جیگلی قشنگ که معلوم بود همه شون کار خودشه 😍👌🏻
غرق در اتاق ریحانه شده بودم که مامانش اومد
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻
💌| @sh_daneshgar