eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
778 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
💌 میگن شیعه، 🌱 به آینده داره؛ اما نگاه سبز یعنی چی...؟ این نگاه 🔆 یعنی امید به آینده‌ی روشن؛ آینده‌ای که بعد از سختی‌ها از راه می‌رسه و تمام بشر از غم نجات پیدا می‌کنند شیعه و سنّی 🌿 می‌دونن این آینده به دست فرزند فاطمه(س) رقم می‌خوره؛ چون سخنان پیامبر(ص) رو درموردش شنیدند و خوندند تفاوت نگاه تشیع و تسنن توی این موضوع مشترکه؛ اما یه تفاوت وجود داره؛ اینکه در نگاه شیعه سخن از امامیه که 💚👟 به دنیا اومده و هر لحظه هدایت و محبتش رو می‌شه حس کرد . . . 🌸🌿🌸 📗 اصلاح خاتم ولایت. سخنرانی حجت‌الاسلام جعفری در صحن جمهوری حرم امام رضا علیه‌السلام @sh_hadadian74
❤️ آنچه از كتاب به سوى تو وحى شده است بخـوان و نـــــماز را بر پا دار ڪه نماز از ڪار زشـت و ناپسند باز مى دارد و قـطعا يـــــاد خدا بالاتر است و خدا مى‏ داند چه مى ‏ڪنيد. 📚 ســوره العنڪبوت آیه ۴۵ @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۱۷❣ مهراد بالاخره دهان اش را باز کرد و گفت: -اومدیم اینجا که بدونیم آخر هم اینجا میایم. حرفش در ذهنم اکو می شد؛"اومدیم اینجا که بدونیم آخر هم اینجا میایم. " بالاخره جایی پارک کرد و پیاده شدیم. زیر انداز کوچکی برداشت و در دست دیگرش پیتزا ها را گرفت. خواستم کمکش کنم برای همین گفتم: -بدین یکی رو من بیارم. زیر انداز را روی روش اش انداخت و گفت: -تازه میخواستم بهت بگم کیفتم بده. خندید و ادامه داد: -وقتی با یه مرد میای بیرون باید دست خالی بیای. من بار به دوشم می کشم، کیف و وسایل ها رو میارم تا تو فقط چادرتو محکم بگیری و غمت نباشه. از تعبیر عاشقانه اش لذت بردم. جلوی تابلوی زیارت اهل قبور ایستادیم و مهراد نور گوشی اش را روی تابلو گرفت تا بتوانیم بخوانیم. زیارت که تمام شد دنبال مهراد به راه افتادم. به قطعه شهدای گمنام رسیدیم. فانوس های کوچک کنار قبر ها در شب خودنمایی می کردند. مهراد ایستاد و زیر انداز را پهن کرد. خودش زود تر از من نشست و گفت: -مثل رستوران لاکچری نیست اما معنویه... با لبخند کمی با فاصله نشستم و گفتم: -آره راست میگید. دست را به محاسن اش رساند و گفت: -دوست داشتم مراسم عقدمون رو اینجا بگیرم اما نشد؛ ولی اشکال نداره الان هم دیر نشده. شب عقدمون هم خوبه! به حالات معنوی او غبطه می خوردم البته مطمئن تر هم می شدم که انتخابم درست بوده. جعبه های پیتزا را جلو کشید و اولی را به سمتم گرفت و گفت: -بگیر... دستم را جلو بردم و جعبه را از دستش گرفت. بوی پیتزا و باد باهم مخلوط شده بود. کمی از حال و روزمان خنده ام گرفت. آخر چه کسی در مزار شهدا پیتزا می خورد؟ یک قاچ را برداشتم و آرام آرام خوردم. مهراد فقط نگاهم می کرد و لبخند می زد. از نگاه هایش معذب شده بودم. نتوانستم چیزی نگویم و بالاخره به حرف آمدم. -چرا نمیخورین؟ -وقتی میبینم تو میخوری من سیر میشم. -چه جالب! سکوت طولانی بین مان شد و دوباره گفتم: -بخورین! دستش را به طرف جعبه ی دیگر پیتزا برد و یک قاچ را برداشت. بسم ا... ای که زیر لب اش گفت را شنیدم و در سکوت به خوردن مشغول شدیم. چند قاچی مانده بود که سیر شدم. با تردید جعبه را روی زمین گذاشتم. مهراد متوجه شد و گفت: -بخور دیگه... -ممنون سیر شدم. -الهی شکر... یادم آمد از خدا تشکر نکردم. خدا را به خاطر تمام نعمت هایش شکر کردم . مهراد هم غذایش را خورد و بلند شدیم‌‌. کمی به راه افتادیم و وارد قطعه دیگری از شهدا شدیم‌. مهراد آرام آرام راه می رفت و چیزهایی زیر لب می گفت. متوجه نشدم چه می گوید و فقط به سنگ قبر ها نگاه می کردم. همگی شهدا جوان بودند و چهره ی معصومشان جاذبه ی خاصی داشت. مهراد با صدای بغض آلود گفت: -شهدا توفیق زندگی شهیدانه رو به ما بدین. تعجب کردم. این چه دعایی هست؟ توفیق زندگی شهیدانه؟ فکر می کردم مهراد شهادت را می خواهد اما او به دنبال چیزی فرا تر از شهادت بود! چیزی که آن لحظه من نفهمیدم. مهراد کنار قبری نشست. روی سنگ قبر را خواندم. نوشته شده بود "شهید مدافع وطن ... علی احمدی " به عکس بالای قبر نگاهی انداختم. کُپ کردم! چقدر این چهره برایم آشنا بود. مهراد چند دفعه ای مرا صدا زد و من متوجه نشدم. بار آخر کمی تن صدایش را بالا برد. -زهراا؟ -بله، چی... چیه؟ متعجبانه نگاهم کرد و گفت: -چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ راست می گفت. دست هایم به تکه یخی می مانست. -مَ.. من این شهیدو یه جایی دیدم. -دو ساله شهید شده. فکر نکنم دیده باشی چون قبل اینکه چادری بشی شهید شد. پاهایم توان ایستادن را به من ندادند. آرام آرام روی زمین نشستم و گفتم: -نه تازگی ها دیدمش. شانه ای بالا انداخت و گفت: -یکم بیشتر فکر کن. در ذهنم دنبال چهره ی این شهید می گشتم. با خودم می گفتم "یعنی کجا دیدمش؟ چقدر آشناست " یکهو فکری مثل رعد به ذهنم خطور کرد و با هیجان گفتم: -فهیدم! فهمیدم! -خب چی شد؟ کجا دیدیش؟ -توی خواب دیدمش. اون مرد نورانی همین شهید بود. آره صورتش دقیقا همینه! قیافش به سیدها میخورد اما سید نیست. نگاهش را روی صورتم دقیق کرد و گفت: -یعنی چی؟ خب تو خواب چی گفت؟ ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۱۸❣ شرم داشتم که به او بگویم قصد داشته ام بچه را سقط کنم. به راستی که شهدا معجزه ی خدایند. دوباره سوالش را تکرار کرد که گفتم: -قول میدی دعوام نکنی؟ خیلی خندید، آن قدر که صورتش به قرمزی می زد. بریده بریده گفت: -چی میگی؟ من و دعوا؟ اونم با تو؟ تازه جلوی شهدا؟ خیالم راحت شد و ماجرای آن خواب و کاری که می خواستم بکنم را تعریف کردم. واکنش مهراد در ذهنم نمی گنجید. اول سری تکان داد و گفت: -خب طبیعیه... هر کسی جای تو بود همون کارو میکرد اما تو فداکاری کردی و امر خدا رو به حرف مردم ترجیح دادی. سرش را روی قبر گذاشت و های های گریه کرد. فکر می کردم مهراد ناراحت شده و گریه می کند اما وقتی سر بلند کرد، گفت: -زهرا من شرمنده ی شهدام. من هیچ کاری براشون نمیکنم اما در عوض اونا خیلی برای من کار میکنن. تا ابد شرمنده شونم. خواستم دستم را روی شانه های لرزانش بگذارم و بگویم کمتر گریه کند، اما باز هم زبانم نچرخید و دستم جلو نرفت. -زهرا! این شهید رفیقم بوده و هست. ما از سربازی با هم بودیم و یکجا خدمت کردیم، اما هیچ وقت ندیدم حتی یک بار برای من صدایش را بالا ببرد و بی احترامی کند. شهدا فقط انسان درستکار نبودند، شهدا دست خدا بر روی زمین بودند. بغض اجازه نمی داد خوب حرف بزند. فقط چند کلمه ی دیگر گفت و ساکت ماند. -رفیق شرمندت هستم. مرسی که مراقبش بودی. دوباره روی سنگ قبر خم شد. وقتی بلند شد تمام صورت اش خیس از اشک بود. انگار خیال نداشت بلند شود. وقتی دیدم خیلی خودش را اذیت می کند چنگی به بازو اش زدم. قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: -بلند شو . دوستت راضی نیست اینقدر گریه کنی. نفهمیدم چرا و چطور جرئت کردم او را لمس کنم و فعل را جمع نبندم. سرش را بالا گرفت و گفت: -چشم. بلند شد. کت شیک اش خاکی شده بود. درست مثل خودش که خاکی و بی ریا بود. جعبه های پیتزا را در اولین سطل زباله ریخت و با اصرار کیفم را گرفت‌. کیف را به او نمی دادم، ولی وقتی گفت: -من شب به یادمونی مون رو با گریه خراب کردم حالا واسه اینکه خیالم از عذاب وجدان راحت بشه باید کیفتو بدی‌. چادرم را خیلی راحت تر می توانستم در باد مهار کنم. تا خود ماشین سعی داشت مرا بخنداند. بالاخره به ماشین رسیدیم و ریموت را زد. صندلی جلو نشستم و در را بستم. وسایل اضافی را پشت گذاشت و کیفم را با خودش جلو آورد. خودش هم پشت فرمان نشست. کمربند اش را بست و ماشین را روشن کرد. -معذرت میخوام که بهت خوش... وسط حرفش پریدم و گفتم: -خوشگذشت! من اینجا رو قطعه از بهشت میدونم. هیچ جا هم از بهشت بهتر نیست، پس هیچ جا حتی لاکچری ترین رستوران به گرد پای اینجا نمیرسه. ممنونم بخاطر سورپرایزتون. -خواهش میکنم، خیلی ممنونم از خدا که خوشت اومده . این نوع از تشکر هم برایم جالب بود! صدای هو هوی باد که از پنجره داخل ماشین می شد، سکوت بین مان را می شکست. مهراد همان طور که دنده را عوض می کرد، گفت: -من فردا باید برم سرکار... زهرا خیلی ازت معذرت میخوام که جز دردسر برات چیزی ندارم. با شنیدن حرفش انگار سطل آب سردی رویم خالی شد! هنوز خیلی زود بود که او برود... هنوز خیلی زود بود که دلتنگ اش شوم... هنوز خیلی زود بود که عاشقش بشوم اما شده بودم... و خیلی هنوز خیلی زود بود دیگر که غم رفتن بر آن اضافه شده بود؛ اما من شرایط مهراد را می دانستم و با آگاهی او را انتخاب کردم پس نباید پاپیچ اش شوم و او را سست کنم. برای اینکه دلداری اش بدهم بعد از مکث طولانی گفتم: -نه! من اصلا ناراحت نیستم از اینکه تو میخوای وظیفه تو انجام بدی. فقط دلم میخواد باصلابت کار کنی و حواست به کارت باشه. من هم صبر میکنم. امید در رگ های اش شروع به دویدن کرد‌. چشمان سبزش را به من دوخت و گفت: -خیلی ممنونم ازت که درکم میکنی. قول میدم توی اولین فرصت بهت سر بزنم. -خوبه... به خانه که رسیدیم؛ مرا پیاده کرد و خودش هم به احترام من پیاده شد و گفت: -پس خداحافظ. به امید دیدار... لبخند تلخی به او زدم و گفتم: -خدا به همراهتون... خندید و گفت: -دفعه بعد که اومدم شما شما نکن! خندیدم و برایش دست تکان دادم و وارد خانه شدم. همانجا ایستاده بود و مرا نگاه می کرد تا وقتی که داخل رفتم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۱۹❣ همان طور که از پله ها بالا می رفتم؛ به خاطرم آمد برای بار آخر نگاهش کنم. اما با پوزخند این فکر را از ذهنم دور کردم و با خود گفتم " الان رفته چی رو میخوای نگاه کنی؟" دلم، مغزم را وسوسه می کرد تا یک لحظه پرده را کنار بزند و نگاهی بیندازد. وقتی به پاگرد رسیدم، دلم بر عقلم پیروز شد و عقل فرمان ایستادن داد. پرده را کنار زدم و با چشمانم دنبالش می گشتم‌. ماشین اش همان جا بود و خودش هم هنوز ننشسته بود! تعجب کردم که هنوز ایستاده و نرفته است. نگاهم را در صورت محجوبش چرخاندم تا چشمان جنگل مانندش و محاسن زیبا اش از یادم نرود. زیر لب با بغض گفتم: -خدا پشت و پناهت باشه آقای من... به جای آبی که پشت سرش بریزم، اشک حواله اش کردم. کم کم نوای رفتنش را با چشمانم دیدم. نفسم را در سینه حبس کردم، وقتی که رفت اشک و نفس هم قاطی شد و هر دو با شدت بیرون دویدن‌. چند دقیقه ای همان جا ایستادم تا حالم خوب شود. کمی که حالم جا آمد . در خانه را باز کردم و وارد شدم. مادر هنوز لباس هایش تنش بود و در هال راه می رفت. خیالم راحت شد که زیاد دیر نکرده ام. سلام بلندی به همگی دادم؛ مادر با بی میلی جوابم را داد و به طرف اتاق رفت. پدر جلو آمد و پرسید مهراد رفته است یا نه. من هم گفتم چون عجله داشته رفته است. پدر کمی دلخور شد و گفت: -خواستم باهاش خداحافظی کنم ولی خب راست میگی فردا میخواد بره هیچ کار نکرده. خواستم کار مهراد را توجیه کنم؛ برای همین گفتم: -شاید هم گفته دیر وقته و فکر کرده شما خوابید. سری تکان داد و انگشت را به دهان گرفت. بعد هم شب بخیر گفت و رفت. به اتاقم پناه بردم؛ لبای هایم را روی هوا رها کردم و تن رنجورم را به سختی به تخت رساندم. تصمیم گرفتم یک امشب را روی زمین و رو به قبله بخوابم. پتو ام را روی فرش پهن کردم و ملحفه ای دور خودم پیچیدم. در فکر دیدار دیگر مهراد دست و پا می زدم .خوابم نمی برد! توی جایم غلتی زدم. آداب خواب که سه سوره ی توحید، استغفار برای پیامبران، تسبیحات اربعه و آیه الکرسی بود را به جای آوردم. کم کم پلک هایم سنگین شد و روی هم افتادند. وقتی برای بعد از نماز چشمانم را باز کردم همه جا روشن شده بود. حساب روز و سال از دستم در رفته بود. فکر کردم امروز کلاس دارم و با استرس سریع بلند شدم و بیرون رفتم. آبی به صورتم زدم و چای را سرپایی نوشیدم ‌. وقتی به دفترچه ام سر زدم متوجه شدم کلاس هایم از دوشتبه شروع می شوند! مثل موش آبکشیده که سطح آبی رویش خالی کرده اند نشستم. به خودم فرصت دادم تا نفس عمیقی بکشم. دوباره به رختخوابم رفتم و خوابیدم. این بار با غرغر های مادر بیدار شدم. -پاشو دیگه! مثل چی خوابیده! چشمانم را باز کردم و کش و قوسی به تنم دادم. با چشمان نیمه باز جلوی آینه ایستادم، از قیافه ام وحشت کردم! موهای ژولیده و بلند ، دهان نیمه باز واقعا صورتم را ترسناک نشان می داد. شانه ای به موهایم زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر به حالت کنایه گفت: -چه عجب بیدار شدی؟ -مگه ساعت چنده؟ -ده شده. -ده! دوباره آبی به صورتم زدم و سرگرم صبحانه خوردن شدم. مادر داشت خانه را جارو می زد؛ با صدای بلند گفت: -نیلا! مگه قرار نبود بچه مو پیدا کنی؟ لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. وای! به کلی فراموشش کرده بودم! مادر چند باری به کمرم زد تا نفسم بالا آمد. دستم را بالا آوردم و گفتم: -خوبم... خوبم‌... -الان که گیر و گرفتاری هات بر طرف شده. فکر کنم وقت داری بگردی. -آره، باشه حتما! ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۰❣ من به مادر قول داده بودم او را پیدا کنم، اما خیلی کار سختیست. پدر میداند او کجا دفن شده اما چرا نمیگوید؟ مثل کارآگاه ها توی ذهنم سوال می چیدم تا به توانم از راه سوال، راه حلی پیدا کنم. وقتی صبحانه ام تمام شد. میز را جمع کردم و به طرف اتاق رفتم. گوشی ام را از توی کیف در آوردم تا کمی سرگرم شوم. دو پیامک داشتم! صفحه ی پیام ها را باز کردم. مهراد بود، هنوز سیو اش نکرده بودم و تنها شماره اش بالای صفحه ی پیام بود. از پیامک قبلی اش متوجه شدم او است. پیام اول اش این بود: "بيش از حد دلتنگِ توام.. حتي گاهي نفس كشيدن را هم فراموش ميكنم.." زمان پیامک را که نگاه کردم خنده ام گرفت. درست بعد از جدا شدن مان این را فرستاده بود. پیام دیگراش را نگاه کردم. "درقـانون‌عشق..‌؛ صبحی کہ‌ازمحبوبت صبح‌بخیـر رانشنوی تااطـلاعِ‌ثـانوی ‌شب‌است" این را ساعت هفت فرستاده بود! راست می گوید که دلتنگ من است،چون او به فکرم بوده و من در خواب... نمی دانستم چیزی باید برایش بنویسم؟ پیام آخرش مضمون اش صبح بخیر گفتن من بود! دستم را روی کیبورد گوشی به حرکت آوردم. با دستان لرزانم دنبال "صاد" می گشتم. بعد "ب" و آخرین هم "ر"؛ همگی اش شد "صبح بخیر"! بعد دکمه ی ارسال را لمس کردم. چشمم را به صفحه ی گوشی دوختم تا جوابی بدهد؛ اما پیامی نیامد. بیخیال شدم و گوشی را رها کردم. هوای خانه برایم آزاردهنده بود . انگار هر لحظه ممکن بود خفه شوم. قصد داشتم بیرون بروم و کمی هوا بخورم . حاضر شدم اما یکهو صدای مهیبی به گوشم خورد. سریع از اتاق بیرون پریدم، نیما عصبانی بود و به طرف اتاقش می رفت. صدای کوفتن در گوش هایم را آزار می داد، چشمانم را محکم بستم . مادر هم هاج و واج نگاهش می کرد. خواست به طرف اتاقش برود که دستش را گرفتم و با چشم به او فهماندم من میروم. به طرف اتاقش پاورچین به راه افتادم. تقی به در زدم و وارد شدم. نیما با صدای غضب آلودی گفت: -میخوام تنها باشم. وقتی دید صدای در یا قدم های من را نمی شنود؛ بلند تر فریاد کشید: -برووو بیرون! با وحشت در را بستم. هیچ وقت نیما را اینگونه ندیده بودم. نگاه نگران بار مادر به من افتاد، پشت دست می زد و می گفت: -بچم از دست رفت. یه کاری بکن! دستم را روی شانه اش گذاشتم و خواستم تسلی اش دهم. -مامان نگران نباش، یکم که حالش بهتر شد میرم باهاش حرف بزنم. صدای داد نیما از توی اتاقش به گوشمان رسید. انگار داشت با گوشی حرف می زد. فریاد می زد: -تو نمیتونی منو تهدید کنی! با خودم گفتم حتما با کسی دعواش شده است. کمی که گذشت صدای فریاد های نیما قطع شد. مادر هم کمی آرام تر به نظر می رسید. لباس هایم را عوض کردم و از بیرون رفتن صرف نظر کردم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۱❣ هیچ کدام مان حرف نمی زدیم تا زمانی که پدر آمد. وقتی که آمد سلام دادیم و من به آشپزخانه رفتم؛ طبق معمول وظیفه ی دخترانه بودنم را اجرا کردم. بعد از مادر من بودم که به چم و خم آشپزخانه وارد بودم و هیچ وقت برایم کسل کننده نبود. بالاخره دختر بودن شاید دلخوشی های کوچک دارد اما گاهی شیرینی آنها از خیلی دلخوشی ها دلچسب تر است. میز را آماده کردم و برای همه غذا کشیدم. پدر بعد از شستن دست هایش کنارم نشست. -خبری از مهراد نداری؟ -نه . مادر هم به جمع مان اضافه شد. همه جز نیما دور میز نشسته بودیم. پدر علت عدم حضور نیما را پرسید: -نیما چرا نیومده؟ مادر با بی حالی گفت: -چمیدونیم. وقتی اومد رفت توی اتاقش، داد و هوار راه انداخت. لحظه‌ای خشم میان ابروهای پدر به شکل چینی بزرگ نمودار شد. با صدای بمی گفت: -غلط کرده! هیچ کس حق نداره توی خونه ی من داد و هوار راه بندازه. مادر با لحن دل جویانه ای گفت: -تو غصه نخور. حتما اتفاقی براش افتاده. -خب بیاد مثل بچه ی آدم با ما حرف بزنه. یعنی چی صداشو برده بالا؟ سرم را تا آخرین حد پایین آوردم و خودم را مشغول غذا خوردن نشان دادم. پدر این بار مرا مخاطب خود قرار داد و گفت: -زهرا تو باهاش حرف بزن من زبونشو نمی فهمم. -چشم. نیما اوقات همه ی مان را تلخ کرده بود. البته حتما اوقات خودش از ما تلخ تر بود، شاید هم واقعا مشکلی دارد و دست خودش نیست. میز را جمع کردم و مادر ظرف ها را شست. کمی غذا برای نیما کشیدم تا به بهانه ی غذا با او حرف بزنم. پیاله ماست را کنار ظرف استانبولی گذاشتم و لیوان دوغ را هم کنارشان. سینی را برداشتم و آهسته راه می رفتم. تقی به در زدم اما جوابی نشنیدم. در را باز کردم و وارد شدم‌‌. نیما روی تخت دراز کشیده بود و ساعد اش را روی چشمانش گذاشته بود. -مگه نگفتم میخوام تنها باشم! کمی با ناز گفتم: -خب داداشی غذا برات آوردم. -نمیخوام. خواستم خودم پا که دارم میام و میخورم ‌. -از چی ناراحتی؟ -به تو هم باید جواب پس بدم؟ بلند شد و روی تخت نشست. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب نه! اما شاید بتونم کمکت کنم. -لازم نکرده، خودم یه جوری جمعش می کنم. هنوز هم اخلاقش تند و تیز بود؛ ترجیح دادم خودش مشکلش را حل کند. شاید اینگونه بهتر است. باشه ای گفتم و خواستم از اتاقش بیرون بروم که سجاده ی سبزی توجه ام را جلب کرد. نیما اهل نماز خواندن نبود! پس سجاده آنجا چه می کرد. به اتاقم برگشتم. روی میز نشستم و گوشی را به دست گرفتم. مهراد پیامی داده بود. "سلام علیکم و رحمه الله، ظهرتون بخیر بانو. الان شاهرود هستم و یادتم باهام هست." قصد مکالمه با او نداشتم؛ ولی چون جواب سلام واجب بود نوشتم: "و علیکم السلام. ظهر شما هم بخیر، ان شاالله که به سلامت برسین" هزار بار پیام اش را خواندم. قندان قندی در دلم آب شد و لبخندی به لبم نشست. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام که من هواتو کردم ...💔 السلام علی الحسین 🖐🏻 نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️ هر شب هستم حرم تو 😍 ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞 وای از تکرار… 😭 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
"•🍃📸" • آنگاھ‌ڪہ‌ دوست‌دا‌ر؎ڪسے‌بہ‌يادتـــ‌باشہ . بہ‌یــاد‌ِ‌ مݩـ‌ باش ڪہ هموارھ‌بہ‌يادتـــــم ^^ <ــسوڔھ‌بقـــڔھ> ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •❥ @sh_hadadian74🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟🍂 یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌/ واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌ / واردِهربحثی‌نشی!! هر=فضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌آره‌توی فضای‌مجازی‌هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌ رو بگیری!!🚶🏿‍♂🙂 ‎‌‌‌‎ ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ @sh_hadadian74 ]❀
ما و قبیله‌مان مسلمان می‌شویم! ولی چند تا شرط داریم 😬 چند نفری از بزرگان قبیله‌ی «ثقیف» 😎 با کلی دبدبه و کبکبه پیش پیامبر(ص) آمدند یکی از شرط هاشان 🌿 این بود که پیامبر(ص)، درمورد آنها، بی خیال نماز شود! همه‌ی اسلام قبول، ولی... ما را از نماز معاف کن.... 😶 💚 پیامبر(ص) تمام حرف هایشان را شنیدند و سپس فرمودند: دینی که در آن نماز نباشد، خیری ندارد . . . 🌸🍃 📗 دو رکعت قصه. انتشارات ستاد اقامه نماز @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۲❣ بالاخره بعد از کلی خواندن پیام دلم رضایت داد گوشی را خاموش کنم. دلم خواب نمی خواست، قلمی برداشم و قصد نوشتن کردم. قلم در دستانم می چرخید و روی کاغذ نقش می بست. "عشق کلمه ی کوچک اما پر رمز و راز است که کلید اش دست معشوقیست که طعم عشق را به ما چشانده. وقتی در کنار او هستی، زمان و مکان متوقف می شوند و به تماشای شما می نشینند. برای همین است همنشینی با معشوق اگر هزار بار تکرار شود باز هم هزار و یکمین بار طعم دیگری دارد. عشق تنها حسی است که با افتادن فاصله از بین نمی رود، شاید کم رنگ شود اما همیشه مثل خاکستر زیر آتش است. کافیست یک تلنگر، یک حرف، یک نگاه تو را سال ها به عقب ببرد و کنار لحظات بنشینی و با زخم روی قلبت لذت ببری. آفت عشق، دلتنگیست. امان از دلی که برای کسی تنگ شود. گاهی آنقدر تنگ که شاید نفس کشیدن را هم فراموش کنی! وقتی که دلتنگی بیشتر حضورش را احساس می کنی. شاید کنارت نباشد اما در جایی به نام قلب لانه کرده و با هر تپش فکرش مجنون ترت می کند. کاش هیچ وقت، هیچ کس در دنیا دلتنگ کسی نباشد. الهی آمین..." قلم را روی کاغذ رها کردم، پرده ی اشک چشمم را کور کرد! بغض گلویم را محاصره کرده بود و هر لحظه به قطره اشکی تبدیل می شد. سرم درد گرفته بود و تیر می کشید، با دو دستم سرم را نگه داشتم و فشار می دادم تا دردش کم شود. اما این سر، دردش چیزی بود که درمانی نداشت. وقتی قلب در آزار است دیگر عضو ها هم نماند قرار... دوباره قفل گوشی را باز کردم . عکسی از حلقه هایمان در گالری بود. چند باری زوم کردم و خیره ماندم. به پیام ها سری زدم. از اولین تا آخرین پیام را بارها و بارها خواندم. وقتی که خسته شدم سرم را روی میز گذاشتم و کم کم خوابم برد. با خستگی از خواب بیدار شدم‌. چشمانم خیره خیره اطراف را می پایید. به طرف بالکن رفتم تا هوایی به سرم بخورد. شعاع آسمان رو به تاریکی بود و تنها چند خط سفید بین آسمان و زمین حائل شده بود. صدای ماشین و بوق گوش خراش ترین صدا بود. از رفتن به بالکن پشیمان شدم و به هال برگشتم. یاد حرف های مادر افتادم. یاد قولی که به او دادم. تصمیم گرفتم از پدر بپرسم تا جوابم را بدهد؛ من که نمی‌دانستم از کجا باید شروع به گشتن بکنم. تقی به در اتاقش زدم. جوابی نیامد... در را باز کردم و سرکی به داخل اتاق زدم. پدر در حال نماز خواندن بود! چشمانم را مالشت دادم تا مطمئن شوم درست می بینم! آیا او واقعا پدر است؟ من خواب نبودم و پدر هم واقعا داشت نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد به پشت سر نگاهی انداخت . کمی دست پاچه شد اما گفت: -توی زهرا؟ بیا داخل... گام های کوتاه ام مرا به پدر رساند. کنارش نشستم و دستم را به طرفش دراز کردم .گفتم: -قبول باشه... سرش پایین بود، کمی بالا آورد و به من دست داد. -قبول حق... با دیدن پدر آن هم در حالت نماز تعجب کرده بودم و هر چه رشته بافته بودم پنبه شد! اصلا یادم رفت برای چه آمده بودم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۳❣ خودش متوجه تعجبم شد و گفت: -تعجب نکن. حُر هم یزیدی بود اما حسینیش کردن. "حُر؟ حسینی؟ پدر؟ خدای من خواب می بینم؟ آخه چطوری؟" زبانم در دهان نمی چرخید. به سختی گفتم: -کار مهراد بوده نه؟ سری تکان داد و گفت: -نه کار خدای مهراد بوده. -چطوری؟ چطور اینقدر مجذوبش شدین؟ بابا! چطور ازش خوشتون اومد؟ لبخندی زد و گفت: -ماجراش طولانیه... با صراحت تمام گفتم: -تا قیام قیامتم طول بکشه من میشنوم. دستش را بالا آورد و گفت: -باشه باشه، میگم. بعد هم شروع به شرح دادن ماجرا کرد. -من و مهراد اون روزی که قرار بود برای اولین بار هم رو ببینیم، اتفاقی برامون افتاد. راستش اون روز من قرار بود از ترس آبرو و اجبار تو رو به مهراد بدم و برای خودم خط و نشون میکشیدم که تا آخر عمر نه به تو نه به مهراد روی خوش نشون ندم. مکثی کرد و ادامه داد: -ولی اون روز تموم فرضیه هام بهم ریخت. باهم توی یه پارک قرار گذاشتیم که هم رو ببینیم. یکهو دیدم یکی داره با چند نفر دعوا می کنه. جلو رفتم. دیدم مهسا، دختر عموت یک طرف وایستاده و گریه میکنه. پیشش رفتم و پرسیدم:" عمو جون چرا گریه می کنی؟ با گریه گفت:"عمو اینا میخواستن ... ادامه ی حرفش رو نگفت ولی من تا تهش رو خوندم. یکهو دیدم چهار پسری که وسط معرکه بودن فرار کردن. یه پسر جوون خونی روی زمین افتاده بود. همگی دورش جمع بودن و حالش رو می پرسیدن. یکی زنگ زد آمبولانس و خلاصه وضعیتی بود. آمبولانس اومد و گفتن چند تا شکستگی جزئی داره و حالش خوب میشه. من و مهسا با اون پسر رفتیم بیمارستان. اون پسرِ جوون گفت کسی رو توی تهران نداره و برای دیدن یه نفر اومده ‌. وقتی اسم و فامیلش رو پرسیدم دیدم اون همون مهراد علویه! بغلش کردم و بخاطر کاری که برای مهسا کرده بود تشکر کردم. اون هم فقط گفت:" ناموس شیعه ناموس منم هست. پس اگه بی حرمتی بهش بشه وظیفه ی منه که با حرمت شکن برخورد کنم." از همون جا شیفته ی اخلاق و مرامش شدم‌. اگه اون نبود معلوم نیست چه اتفاقی برای مهسا پیش میوفتاد. ما باهم کلی حرف زدیم. چون حالش خوب نبود تصمیم گرفت تو رو نبینه و بره. به منم گفت نگم چه کمکی در حق ما کرده. به لب های پدر چشم دوخته بودم که چه زیبا از مهراد و مرامش حرف می زد. رابطه ی من با عموهایم فقط در حد یکی یا دو مهمانی در سال بود. خیلی با مهسا رفت و آمد نمی کردم که چیزی از او بشنوم. خدا خوب مهراد را یاری کرده بود که در چنین موقعیتی برسد و چنین مهرش به دل پدر بنشیند. بالاخره مردان از غیرت خوششان می آید و از غیرتمند هم همچنین. وقتی حرف های پدر تمام شد از جا برخاستم و رفتم تا نماز بخوانم. تصویر مهراد لحظه از پیش چشمانم محو نشد. چادر نماز را سر کردم و رو به قبله ایستادم؛ نیت کردم و عاشقانه ای نو شروع شد. بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا(س) را به جای آوردم. سعی کردم با ذکر، فکر مهراد را دور کنم تا حواسم فقط به خدا باشد خدا... دلم نمی خواست در نماز غیر از خدا به کسی فکر کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۴❣ نماز عشا را خواندم و جا نماز را جمع کردم. وقتی شنیدم پدر چه گفت و چطور شیفته مهراد شد، یادم رفت حرفی از نیکان یا همان بچه ی مرده بزنم. صدای زنگ گوشی مرا به خود خواند. تماس را که وصل کردم؛ صدای نازنین اش در گوشم پیچید. -سلام بانو . خوب هستی؟ خیلی ناگهانی بود! عشق مرا لال کرده بود و از شدت علاقه زبان در دهانم نمی چرخید. -زهرا ! خودتی؟ -آره، مَ... منم -خب خدا رو شکر. هنوز زبونت کار می کنه. صدای خنده اش گوشم را نوازش می داد و پرسیدم : -رسیدین؟ -نزدیکای زاهدانم. ان شاالله فردا دیگه سرکارم . بعدشم مگه نگفتم فعلو جمع نبند! همین الان بگو رسیدی! از خجالت کم مانده بود آب شوم و در زمین فرو بروم. کمی مکث کردم. دوباره گفت: -بگو رسیدی! کار سختی نیستا. -اممم. رِ... رسیدی؟ -وای خوب شد! همین طوری ادامه بدی زودتر شاید بیام دیدنت. باورم نشد و پرسیدم: -راست میگین؟ متوجه سوتی ام شدم و سریع گفتم: -چیزه... یعنی راست میگی؟ باز هم خنده... دلم می خواست او فقط بخندد و من کیف دنیا را ببرم. -آفرین... بله معلومه که زود تر میام .راستی دانشگاه خواستی بری یه شیرینی بخر. همه باید بدونن تو یه آقا مثل من داری! این بار هر دو خندیدم. چه کیفی می دهد خنده هایی دو نفری... -حتما. -خیلی خب من باید برم. به پدر و مادر و نیما سلام برسون... اسم پدر و مادر را که آورد ناخودآگاه ذهنم به طرف نیکان سوق خورد. خواستم به او قضیه اش را بگویم شاید کمکی کند اما دلیلی نداشت او را قاطی مشکلاتم بکنم. -باشه. ممنون که زنگ زدی. -خواهش می کنم این چه حرفیه. دلم طاقت نیاورد یک روز صداتو نشنوه. او خیلی راحت عشق اش را ابراز می کرد اما من نه! خیلی از خودم بدم می آمد. دوست داشتم مثل او باشم و این حجم از علاقه که در قلبم تلنبار شده را بیرون بریزم. نمی دانستم باید در جواب حرفش چه چیز بگویم . در ذهنم دنبال کلمه و حرفی می گشتم که پاسخش را بدهد اما با شنیدن خداحافظی از زبانش دست کشیدم. -پس خداحافظت. یا علی. -خداحافظ. تماس را قطع کردم و دوباره دلتنگ اش شدم. قلبم خودش را مچاله کرده بود و هر لحظه امکان داشت فوران کند. زانوی غم بغل گرفتم و کم کم اشک هایم سرازیر شد. با خودم می گفتم:"کاش زنگ نمی زد! " بعد پشیمان شدم و خودم را از حرفی که زدم سرزنش کردم. کتابی را از قفسه برداشتم. خواستم خودم را با کتاب سرگرم کنم. کتاب سلام بر ابراهیم را در دست گرفتم‌. هر چند، دو یا سه باری می شد که این کتاب را می خواندم اما باز هم داستانِ این پهلوان گمنام برایم شیرین بود. صفحه ای از آن باز کردم و قسمتی از زندگی ابراهیم هادی را خواندم. سعی کردم غرق در کتاب شوم تا هم لذت بیشتری ببرم و هم حس دلتنگی دست از سرم بردارد. کم کم چشمانم درد گرفت و کتاب را بستم. لامپ را خاموش کردم و روی تخت ولو شدم. آداب خواب را ادا کردم و خوابیدم. صبح با صدای اذان که از بادصبای گوشی بلند می شد، بیدار شدم. رفتم دستشویی تا وضو بگیرم اما قبل من پدر رفته بود، وضو بگیرد. وقتی بیرون آمد؛ حوله را به دستش دادم و بعد وضو گرفتم. وقتی برای نماز به اتاق برگشتم. صدای پدر را که در حال مناجات بود می شنیدم. ادامه دارد... @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۵❣ نمازم را که خواندم وقت را غنیمت شمردم و رفتم با پدر در مورد نیکان حرف بزنم. در را باز کردم و بیرون رفتم؛ پدر هنوز روی جا نماز نشسته بود. آهسته کنارش نشستم و گفتم: -قبول باشه. نگاهم کرد و گفت: -قبول حق. نگاه عمیقی به صورتش کردم و گفتم: -بابا نیکان کجاست؟ چرا به مامان نمیگید کجا دفن شده؟ سرش را پایین انداخت و با کمی مکث گفت: -نمیدونم زهرا... -یعنی چی؟ مگه مامان نمیگه شما جاش رو میدونید؟ سرش را به راست و چپ تکان داد و گفت: -نه منم نمیدونم کجاست. باور کن این زخم چندین و چند ساله داره از درون منو میخوره. -بابا جونم. به من بگید لطفا! -باشه میگم. فقط به یک شرط! -چی؟ -اینکه پیداش کنی و قبرشو به مادرت نشون بدی. -باشه حتما! -راستش اون زمانی که نیکان فوت شد. من رفتم دیدمش... دستای کوچولوش یخ زده بود. بیمارستان گفت باید سریع دفن بشه، اون زمان حال روحی منم اصلا خوب نبود. بالاخره نیکان بچه ای بود که بعد کلی نذر خدا به ما دادش. تحمل دیدنش توی سردخونه یا قبرو نداشتم. فقط امضا کردم و شهرداری و غیره رفتن یه جایی دفنش کردن. همان طور که گوش می دادم. گفتم: -خب بعدش چی شد؟ -بعدش دیگه تا چند ماه حال روحی خوبی نداشتیم. مامانت که افسرده شده بود و گاهی توهم می زد. منم اونقدر به کار چسبیدم تا داغ این غم رو فراموش کنم. هیچ وقت هم پیگیر نشدم بچه رو کجا دفن کردن. اولا چون دکتر مادرت گفت استرس و... براش سمه، دوما هم چون من تحمل دیدنش رو نداشتم. ولی همیشه براش خیرات میدادم. بعد از گذشت این همه سال مادرت با داشتن تو و نیما حالش بهتر شده میترسم با دیدن قبر بچه دوباره خاطرات آوار شه رو سرش و برگرده به همون شرایط... سری تکان دادم و گفتم: -پس شما خبری از نیکان ندارین؟ -نه! -کجا میتونم پیداش کنم؟ -برای چی پیداش کنی؟میخوای داغ دل منو و مامانتو تازه کنی؟ سرم را پایین انداختم و با شرمساری گفتم: -معلومه که نه! -پس بیخیال اون بچه ی مرده بشو. مامانتم باید فراموش کنه. چیزی نگفتم و از جایم بلند شدم. این بار توی اتاق برای مادر گریه می کردم. مادری که قریب به ۳۷ سال چشم انتظار دیدن قبر پسر شش ماهش است. تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم و به حرف های پدر و ناله های مادر فکر می کردم. یک لحظه به ذهنم رسید از مهراد کمک بخواهم و او راه درست را نشانم دهد. همان موقع هم ماجرا را به صورت پیام برایش ارسال کردم و درخواستم را گفتم‌. همان موقع پیام داد: -خب با اینایی که گفتی منم شک دارم چیزی بگم. بهترین راه اینه بری پیش یه روان شناس و ببینی واقعا برای مامانت خوبه یا ضرر داره. خیلی خوشحال شدم . او بهترین راه را جلوی پایم گذاشت و ازش تشکر کردم. وقتی هوا روشن شد به سارا پیام دادم تا ببینم روان شناس سراغ ندارد. حدودا چهار ساعت بعد جواب داد: -سلام. مامانم یه دوستی داره که روان شناسه، میخوای بهش بگم هماهنگ کنه؟ برایش نوشتم: -سلام‌. آره خیلی ممنون، اگه امروز باشه که خیلی خوبه. بلافاصه صدای درینگ پیام به گوشم خورد. -باشه. برای چی روان شناس میخوای؟ -میگم بهت. تو وقتو بگیر . بعد از ناهار سارا پیام داد که وقت گرفته و ساعت ۵ به مطب اش برویم. ادامه دارد... @sh_hadadian74
✍ خوب که فکر میکنم، فاطمیه از همین امروز آغاز می‌شود! از لحظه‌ای که دیگر نیستی... و عاشورا نیــز... چهارده قرن است کام تاریخ تلخ است، و منتظر رؤیت جلوه‌ی شیرین شما...! پیچ آخر تاریخ است ... همان بین‌الطلوعینی که وعده‌ی فجرش را چهارده قرن پیش داده بودی.... @sh_hadadian74
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
❤️ 🔻مانده ام در نمازتان با خدا چه گفتید و چگونه عشق بازی کردید که اینگونه زبیا خریدند شمارا؟؟! ما حتی در خواندن نمازمان هم مانده ایم چه برسد رسیدن به شما!! 📍ای عاشقان نماز و خدا مارا در نزد معشوق تان دعا کنید تا بقول شهید حججی ؛ خداخودش خریدار دلهای بی قرار و بی تاب این روزهایمان شود...... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۶❣ روی صندلی نشستم؛ یاد حرفهای سحر من و پدر افتادم. چرا حرف های پدر دوتا شد؟ اصراری که برای پیدا کردن نیکان داشت یک سو، اصراری که برای پیدا نکردن نیکان داشت یک سوی دیگر... مردد بودم به کدام حرف پدر گوش دهم؟ به حرف اولش که برخواسته از قلب و احساسات خودش بود یا به حرف دومش که برخواسته از تامل و فکر کردن به شرایط مادر بود... کتاب سلام بر ابراهیم را برداشتم و بیشتر خواندم. نکاتی که برایم جالب بود را توی دفترچه یادداشت می نوشتم تا بیشتر بخوانم و به کار ببندم. تا ساعت ۴ مشغول بودم که زنگ سارا مرا از بین کلمات کتاب بیرون کشید. تماس را وصل کردم که گفت: -زیر پام علف سبز شد! بیا دیگه. مثل برق گرفته ها از جا پریدم و لباس پوشیدم. تا به حال اینقدر سریع حاضر نشده بودم. کیفم را برداشتم و پله ها را دوتا دوتا پایین آمدم. در را که باز کردم قیافه ی کلافه ی سارا جلوی چشمانم آمد. سلام کرد و با دلخوری گفت: -از وقتی عروس شدی حواس پرتم شدی! خندیدم و گفتم: -عروس نه عاشق! -اه اه، بسه حالم بد شد. پشت چشمی برایم نازک کردم و با ناز گفتم: -بزار وقتی عاشق شدی میفهمی. سارا به راه افتاد. مطب دکتر از خانه مان خیلی دور بود؛ اما به لطف سارا که از کوچه ها می رفت ساعت ۵ و دو دقیقه به آنجا رسیدیم. توی راه قصدم را از رفتن به پیش روان شناس برای سارا توضیح دادم. وقتی وارد مطب شدیم، منشی ما را به داخل راهنمایی کرد. خانم ریاحی دکتر روان شناس بود. با دیدنمان از پشت میز بلند شد و ما را در آغوش گرفت. از سارا احوالات مادرش پرسید و بعد هم تعارف کرد روی صندلی بشینیم. کم کم بحث به حرفهای من رسید. مشکلم را توضیح دادم و خانم ریاحی با دقت به حرف هایم گوش می داد. بعد هم سری تکان داد و گفت: -اولا باید بگم احسنت گفت به شما که اینقدر به فکر مادرتون هستین. از نظر من پیدا کردن و نشون دادن قبر اون بچه به مادرتون کار درستیه، چون نباید گذاشت این مشکل تبدیل به یه دغدغه ی بزرگ بشه که بعد هم تبدیل به یه مریضی روحی بشه. شاید اولش با گریه و ناله همراه باشه اما بعدش آدم به آرامش و سبکی میرسه. مثل اینکه شما منتظر کسی باشی و یه غم توی دلت سنگینی کنه اما وقتی اون کسی که منتظرش بودی از راه برسه خستگی هات بر طرف میشه و میتونی یه نفس راحت بکشی. بعدش هم اگه تبدیل به مریضی روحی این مشکل نشه حداقلش باعث یه اختلال روانی میشه که روی جسم تاثیر میزاره و خب اون هم مشکلات خودش رو به همراه میاره. گاهی اشک و گریه آدم رو سبک می‌کنه و لازمه... اگه مادرتون به آرزوش که دیدن قبر اون بچس نرسه و خدایی نکرده بمیره . برای شما هم بده چون باعث عذاب وجدان میشه . من نمیگم کاری که میخواین شروع کنین تلفات نداره، بله حتما داره اما از ندیدن و انجام ندادنش بهتره. از بین بد و بدتر، قطعا اگه بد رو انتخاب کنید بیشتر به نفعتونه. حرف های خانم دکتر وقتی به اینجا رسید تمام شد. خدا را شکر کردم که از سردرگمی بین انجام دادن یا ندادن نجات یافتم ‌. تشکر کردیم و از مطب بیرون آمدیم. موقعی که سوار ماشین شدیم به سارا گفتم به اولین شیرینی فروشی که رسید نگه دارد. سارا هم حرفم را اجرا کرد و ایستاد. با هم به داخل شیرینی فروشی رفتیم و یک نوع رولت خامه ای انتخاب کردیم و به اندازه ی بچه های کلاس فردا سفارش دادیم البته چندتایی هم سارا گفت اضافه بگیریم و منم تایید کردم‌. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۷❣ جعبه بزرگ شیرینی را به دست گرفتم و بعد از حساب کردن بیرون آمدیم. به ماشین که رسیدیم سارا یکی از شیرینی ها را برداشت و خورد. از شکمو بودن اش خنده ام گرفت. مرا به خانه رساند و گفت: -فردا خودم میام دنبالت ها! خوب نیست با یه جعبه شیرینی تاکسی بگیری. -آره میدونم چقدر به فکر شیرینی هایی... خندید و گفت: -ای کلک درسمو خوندی! بغلش گرفتم و از هم خداحافظی کردیم. وقتی به خانه رسیدم، مادر جلوی در ایستاده بود و گفت: -کجا بودی؟ -رفتم شیرینی بگیرم برای فردا. -فردا چه خبره؟ -هیچی، دانشگاه که میخوام برم گفتم به مناسبت عقدم شیرینی بخرم. بعد به طرف آشپزخانه به راه افتادم. جعبه شیرینی را توی یخچال گذاشتم. به اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. چادرم را تا کردم و آویزان کردم. از مادر پرسیدم: -راستی نیما کجاست؟ داخل اتاق آمد و گفت: -به من گفت میره و میاد. -همین؟ -آره... اون که به من نمیگه چه غلطی میکنه. هی ای گفتم و بغلش کردم. بعد هم دستش را گرفتم و به آشپزخانه بردمش. چند نوع میوه را پوست گرفتم و جلوش گذاشتم. تنها نمی خورد و مجبور شدم من هم کمی بخورم. بعد هم راجب نیکان با او حرف زدم و گفتم که پیدایش می کنم. او هم به حرف هایم دل بست و امیدوار شد. شب پدر و نیما برگشتند؛ نیما شام را با کلافگی می خورد و زیاد هم حرف نمی زد. مادر به پدر هم گفت زیاد دم پَرش نشود و اعصابش را از این بدتر نکند. شب طبق معمول به رختخواب رفتم و صبح هم بیدار شدم. گوشی را که کوک کرده بودم روشن کردم تا از روی هشدار بردارم. مهراد دوباره پیام فرستاده بود. "مھربان‌که‌باشی خورشیدازسمت قلب تو طلو‌ع‌خواهدکرد..؛ و صبح مگرچیست؟! جزلبخند مھربانت " با خواندن این پیام جلوی آیینه ایستادم و لبخند زدم. از کارم خنده ام گرفت! "اون یه چیزی گفته و تو باور می کنی؟" خواستم من هم پیام زیبایی بنویسم. دنبال پیامک صبح بخیر به اینترنت پناه بردم و سرچ کردم. چیز جالبی پیدا نکردم. یک متن دیگر پیدا کردم و برایش فرستادم. "مهربانی صفت بارز عشّاق خداست.. مهربان ترینم صبحت بخیر" کمی دست و دلم می لرزید که این را برایش بفرستم. آخر سر چشمم را بستم و دکلمه ارسال را زدم. وقتی چشم باز کردم دیدم پیام رفته؛ بعد برای اینکه خودم را متقاعد کنم گفتم:" کاری که شده نمیشه حدفش کرد!" شروع کردم به حاضر شدن. روسری کالباسی با طرح بته جقه با گیره ی همسان... مانتو ام کرمی و کالباسی بود. چادرم را پوشیدم و بعد از برداشتن شیرینی ها و خداحافظی راهی دانشگاه شدم. برخلاف عقیده ام سارا پشت در بود! سلام دادم و سوار شدم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۸❣ چند کلمه ای تا دانشگاه بین مان رد و بدل شد. وقتی به دانشگاه رسیدیم حلقه ام را در دستم محکم تر کردم و به راه افتادم‌. به کلاسمان رسیدم و جعبه شیرینی را از دست سارا گرفتم و تعارفش کردم. سارا تشکر کرد و به طرف کلاس خودش رفت. با کمی استرس وارد کلاس شدم و آخرین صندلی نشستم. همگی با چشمان شان به من و جعبه شیرینی چشم دوخته بودند. یکی از دخترها متوجه شد؛ بغلم کرد و تبریک گفت. شیرینی ها را بین دختران پخش کردم، دوست نداشتم به پسر ها هم من تعارف کنم. یکی از پسرهای مذهبی کلاس جلو آمد و گفت: -خانم صادقی میخواین بدین من تعارف کنم؟ با کمال میل قبول کردم و جعبه را به او دادم. همه تشکر کردن و تبریک گفتن. بعضی از دخترا سر به سرم میگذاشتن. لیلا، تنها دختر چادری جز من بود. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. با اینکه زیاد صمیمی نبودیم اما آن روز بیشتر باهم گپ زدیم. حلقه ام را می گرفت و در دستش می گذاشت و می گفت: -زهرا! میگم شئون داره یه مجرد حلقه ی متاهل رو دستش کنه. بنظرت بختم باز میشه؟ خندیدم و گفتم: -نمیدونم. امتحانش که ضرر نداره. وقتی استاد آمد. بلند شدیم، بچه ها نتونستن دهانشان را ببندند و ماجرا را لو دادند. همان پسر مذهبی به استاد شیرینی تعارف کرد و استاد تبریک گفت. خجالت کشیدم اما خوددار بودم. بعد از اذان کلاس هایم تمام شد. سارا یک ساعت دیگری کلاس داشت برای همین با تاکسی به خانه برگشتم. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. مادر در خانه بود. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم. لباس هایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. در قابلمه را برداشتم و بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایم کردم. با صدای زنگ آیفون، در قابلمه را گذاشتم. مادر صدایم زد و گفت: -نیلا! دوستته. تعجب کردم این کدام دوستم است؟ سارا تنها دوستم بود که آدرس خانه مان را داشت و الان کلاس بود. پشت آیفون دختری ایستاده بود که من او را نمی شناختم. رو به مادر گفتم: -من نمیشناسمش! -پس کیه؟ -نمیدونم. گوشی آیفون را برداشتم و پرسیدم: -بله؟ با کی کار داشتین؟ دختر کمی از در فاصله گرفت و گفت: -منزل آقای صادقی؟ -بله! -من با شما کار دارم. میشه بیام بالا؟ متعجب به مادر نگاه کردم و آرام گفتم: -میخواد بیاد داخل! مادر هم گفت: -کیه خب؟ -نمیدونم. فقط گفت کارتون دارم. -کلید رو بزن بیاد بالا. باشه ای گفتم و در را باز کردم. لباس آستین بلندی پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. دختر از پله ها بالا آمد و گفت: -میشه بیام تو؟ مادر هم در رودبایستی گیر کرد و گفت: -بله بفرمایید. لباس هایش برایم زجر آور بود. فوق العاده بدحجاب! شلوار زاپ دار پوشیده بود و مانتوی کوتاهی داشت. به او سلام دادم و همگی توی هال نشستیم. مادر سکوت را شکست و گفت: -خب دخترم چیکار داشتی؟ کمی من من کرد و گفت: -راستش من دوست دختر نیمام. من و مادر بیشتر از این که از نیما تعجب کنیم؛ از وقاحت این دختر متعجب شدیم. دختر سریع گفت: -البته فکر بد نکنیدا. ما قصد ازدواج داریم، یعنی داشتیم... من گفتم: -نیما چیزی به ما نگفته! پوزخندی زد و گفت: -حدس می زدم. به هر حال پسرتون همه چیزو بهم ریخت و گفت نمیخواد با من ازدواج کنه. رو به مادرم گفت: -خانم صادقی! من علاف پسرتون نیستم که من رو مسخره میکنه و قول ازدواج بهم میده و بعد زیرش میزنه. بهش هم گفتم اگه من رو نخواد، ازش شکایت میکنم. مادرم گفت: -به چه جرمی؟ -اغفال، مزاحمت... چمیدونم خیلی چیزا! -دلیلش چیه؟ خب چرا نمیخواد؟ -چمیدونم خانم صادقی. اولش که اُلدُرَم بُلدُرَم می کرد، میگفت به خانوادم میگم و فلان. بعد یه مدت اخلاقش عوض شد و بعدشم گفت نمیخوامت . نمی دانستیم چه بگویم که خودش ادامه داد: -من اینجا نیومدم که بگم پسرتونو راضی کنین دوباره باهام باشه. خواستم بهتون بگم چه چیزی تربیت کردین. الانم میخوام برم پیش پلیس. به یکباره استرس در وجودمان نهادینه شد. مادر گفت: -نه دختر! این کارو نکن. حالا اون یه کاری کرده؛ عشقای امروزم که همش کشکه ولش کن. تو هم فراموشش کن! -متاسفم. من اگه این کارو نکنم پسرتون این بلا رو سر یه نفر دیگه میاره. مادر ملتمسانه گفت: -دخترم! ببخشش. جوونه خب، من قول میدم حواسم بهش باشه. دختر بلند شد و به طرف در رفت. گفت: -جوون باشه! مگه هر کسی که جوون هست حق داره با دل مردم بازی کنه؟ من این حرفا سرم نمیشه. مادر جلوی در ایستاد و گفت: -تو رو خدا! من فقط ایستاده بودم و نگاه می کردم. نگاه می کردم به حماقت نیما... به وقاحت یک دختر که خودش را دستاویز دیگران می کرد... به احمقی دختر و پسرهایی از این جنس که فکر می کنند آخر رابطه شان گل و بلبل است... ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74