eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
785 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تاریخ راه خود را از مسیری گرفت که فرزندان خمینی(ره) نشان دادند ... مدافع ولایت و امنیت ⚘ شهید محمدحسین حدادیان ⚘ محل شهادت خیابان پاسداران توسط دراویش داعشی 📿 ممنون پدرجان🌷 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
همه خدا رو دوست دارن اما... «شرط دوست داشتن تبعیت است» اگه واقعا خدا رو دوست داری به احترامش گناه نکن... 🌸 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسم عاشقی (2).mp3
2.52M
💠استاد پور آقایی بسه دیگه، یه تکون به خودت بده خدا رسم بنده نوازی رو بلدِ ، ما رسم بندگی رو بجا آوردیم ...؟؟؟ داستان فضیل بن عیاض ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من به قربان خدا ...😍 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
عشق همین است ...♥️ 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
🍃سلام علیکم 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🤲 بہ هر طرف نظر ڪنم اثر ز روے ماه💜🌙 توست گر این جهان بپا شده بہ خاطر صفاے توست💖 ببین که پر شده جهان🌎 ز ظلم و جور اے عزیز بگو ڪدام لحظہ ها ظهور🌹 روے ماه توست نذر گل نرجس صلوات🔊 التماس دعای فرج 🤲 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
✴️⇦•دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛ نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم! ✳️⇦•اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم! 💠⇦•شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد! 💟⇦•مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود: ✨«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14) آیا نمی دانند خدا می بیند... ‌‌ 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
•{ ♥️🌿 (ع) 🌸 }• 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
گفتند شهید گمنامه ،  پلاک هم نداشت ،  اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛  امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : "اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”♥️ 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
🔰سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند. نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید. مدافع ولایت و امنیت ⚘ شهید محمدحسین حدادیان ⚘ محل شهادت خیابان پاسداران توسط دراویش داعشی 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
الحق که صحنهِ [ وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ ...] صحنه دردناکی‌ست.... اما ناگفته نماند! گاهے هم گناهان ما برای خودشان یک پا شمر میشوند! و بر سینه " امام زمان" سنگینے میکنند... ...! 📿 🌺 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
🌼🌱|• 💚|•حضرت مهدے(عج): ☀️|•آنگاه ڪه نشانه های ظهور برایت آشڪار شد، سستے نڪن و از برادران و دوستانت ڪه به سوی ما مے آیند عقب نمان،به سوے جایگاه نور و یقین و چراغهاےپر فروغ دین به سرعت حرڪت ڪن تا راه هدایت را بیابے ان شاءالله... 📚|•منابع: بحارالأنوار ،ج 52 ،ص 35 ڪمال دین ،ج 2 ،ص 448 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
4_6041730254765031680.mp3
6.08M
🎵 (عج) 🌴 یا مهدی صاحب زمان 🌴 دلم حکایت می کند 🎤🎤 🍂 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را می شنیدم . هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :《حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!》😭😭😭 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی آمد بیش از این زجرش بدهم که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد. 😱😱😰 در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. 😱😰 عباس و عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشکش زده بود. 😨 زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 😱😰😭 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت. بین هوش و بی هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظه ای که نور خورشید 🌅 به پلک هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری اش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💥 سراسیمه روی تشک نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 😭😭😭😭 چشمان مهربانش، 👁👁 خنده های شیرینش ☺️ و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می خواستم. 🙈🙈😭😭😭 قلبم به قدری با بی قراری می تپید 💓💓 که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون می بارید! 😭 از حیاط همهمه ای به گوشم می رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. 🥀 به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 😳😳 کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند 😳 و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می کنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می رفت، دستور می داد و اثری از غم 😔 در چهره اش نبود. ❌ دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود 😳😳☹️ که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست :《بهتری دخترم؟》 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرام تر از دیشب به رویم لبخند میزند. 😊 وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد :《دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.》 و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم 🤩😄 و به خدا هنوز اشک از چشمانم می بارید؛ فقط اینبار اشک شوق! 😂 دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان می شنیدم و فقط می خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمی توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی ، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :《واقعا فکر کردی من دست از سرت بر می دارم ؟! پس فردا شب عروسی مونه ، من سرم بره واسه عروسی خودمو می رسونم !》😂 و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :《پس اون صدای چی بود ؟》 😢 صدایش قطع و وصل می شد 😣 و به سختی شنیدم که پاسخ داد :《جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!》 از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :《بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.》 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کالمش چکید :《نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!》 انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :《نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!》 با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد 💓 و اوعاشقانه به فدایم رفت :《به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، 😱 به مرگ خودم راضی شدم!》 و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :《مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!》 گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بی صدا می بارید 😭 که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :《به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!》 وصدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می کردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی داند چه کند 🤷‍♂ که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را می شنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته می شد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :《نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!》 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :《منتظرت میمونم تا بیای!》 و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ 💔 این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده ها کیلومتر آن طرف تر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. 💔😭 آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده اند. 😱😰😰 همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت مردم را سر و سامان می دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می گرفت. 🔥 از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ 😞😞 احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور می کرد و ذره ذره می سوخت، 🔥 درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود 😰 و شاید همین احساس آتشش زده بود 🔥 که بالخره تماس گرفت. 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ تفاوت پلیس ایران و آمریکا 👈رفتار پلیس ایران، وسط بحران و فتنه رو مقایسه کنید با پلیس وحشی آمریکایی که زن و مرد نمیشناسه و همه رو قلع و قمع میکنه ✔️ قدر داشته‌هامون رو بدونیم ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆