•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستوششم 📚 عصر ، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شا
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستوهفتم
📚 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس می کردم تا معجزه ای کند. 🙏
دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند ، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد ، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. 💥
از قداره کشی های عدنان می فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتش بازی این شب ها تفریح شان شده بود.
خمپاره آخر ، حیاط خانه را در هم کوبید 💥 طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. ⬛️
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود ، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می کردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند ، اما نه! 🙅♀
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 😰
زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید ، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد ، خیال می کردند دوباره کابوس دیده ام و نمیدانستند این بار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. 😱
زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند ، عمو دوباره می خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه ، فرصت خوبی به دلم داده بود تا
مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی می دیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می خواست مراقب ما باشد. 😔
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی تابی کند و زهرا وحشت زده پرسید :《برق چرا رفته؟》😱
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :《موتور برق روزدن.》
شاید داعشی ها خمپاره باران کور می کردند ، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود ، نه پنکه نه شارژ موبایل. 😫
گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه ، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. 🌹
البته این گرما ، خنکای نیمه شب بود ، می دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی ، یوسف باشد. 😱
تنها راه پیش پای حلیه ، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود ، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بی رحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر می خواستیم از خانه خارج شویم ، آفتاب داغ تابستان ☀️ آتش مان میزد. 🔥🔥
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود ، 😰 داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر می برید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. 😔
گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد ، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایل ها همه خاموش شده ، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. 😱
همه با آرزوی رسیدن نیرو های مردمی و شکست محاصره مقاومت می کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود ؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. 😞
روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر ، بی خبر از حال حیدر خون گریه کنم. 😭
اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. ☄
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود ، گوشمان به غرش خمپاره ها بود و چشم مان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حرام مان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. 🐍
با فروکش کردن حملات ، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند 🤱 و گریه یوسف که ساکت شد ، بقیه هم خوابشان برد ، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستوهفتم 📚 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستوهشتم
📚 پشت پنجره های بدون شیشه ، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند ، 🥀 نگاه می کردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را می خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میدچکید. 😨
دستش را با چفیه ای بسته بود ، اما خونش می رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد 🌕 که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پا برهنه از اتاق بیرون دویدم. 😨🏃♀
دلش نمیخواست کسی اورا با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود ، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود.
از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد ، نگاهم کرد و زیر لب پرسید:《همه سالمید؟》
پس از حمالت دیشب ، نگران حال ما ، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :《پاشو عباس ، خودم میبرمت درمانگاه.》
از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :《خوبم خواهرجون!》😊
شاید هم می دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :《یوسف بهتره؟》
در برابر نگاه نگرانش 👀 نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند ، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود ، نجوا کرد :《حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه ، یجوری داعشی ها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.》
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش 🔥 گرفت :《دلم واسه یوسف تنگ شده ، سه روزه ندیدمش!》
اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود 😢 پاک کردم و پرسیدم :《میخوای بیدارش کنم؟》
سرش را به نشانه منفی تکان داد ، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :《اوضام خیلی خرابه!》
و از چشمان شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداری ام داد :《ان شاء الله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!》😊
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. 💔
دلم می خواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم ، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود ، امانم نمی داد.
با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درد دل کرد :《نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!》😰
نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :《دیشب داعش یکی از خاکریز هامون رو کوبید ، دو تا از بچه ها شهید شدن. 😢 اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود ، نفس داعش رو میگرفتیم.》👊
سپس غریبانه نگاهم کرد 👀 و عاشقانه شهادت داد :《انگار داریم با همه دنیا می جنگیم! فقط سیدعلی خامنه ای ❤️ و حاج قاسم پشت ما هستن!》
اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. 😁
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد ، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :《سنجار با همه
پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد ، آخر افتاد دست داعش!》
صورتش از قطرات عرق پُر شده 😓 و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد ، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. 😨
در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود 💣 و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :《تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه ، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!》😱
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که
لبخندی زد و با آرامشی شیرین 😊 سوال کرد :《بلدی باهاش کار کنی؟》
من هنوز نمی فهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :《نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه ، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...》😱
و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد ، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :《هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.》😨
با دست هایی که از تصور تعرض داعش می لرزید ، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد ، مرد و زنده شد.
این نارنجک قرار بود پس ازبرادرم فرشته نجاتم باشد ، 🕊 باید با آن جان خود و داعش را یکجا می گرفتیم 😨 و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشتزده ام افتاد :《ان شاء الله کار به اونجا نمیرسه...》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستوهشتم 📚 پشت پنجره های بدون شیشه ، به حیاط و درختانی که از بی
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستونهم
📚 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند ، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت.
او می رفت 🚶♂ و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم 🏃♀ و پیش از آنکه صدایش کنم ، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد ، دیدم زن همسایه ، ام جعفر است.
کودک شیرخوارش در آغوشش بی حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس
کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم دیگه صداش درنمیاد ، شما شیر دارید؟》😩
عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
می دانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 😧
از پله های ایوان که پایین آمد ، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》
هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》
بیقراری های یوسف 😣 مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم 🤷♀ و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم ، دیدم ام جعفر روی ایواننشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. 😧
دستان زن بینوا از شادی می لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
ام جعفر میان گریه 😭 و خنده 😄 تشکر میکرد و من می دیدم عباس روی زمین راه نمی رود و در آسمان پرواز میکند 🕊 که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم ، کنار در حیاط دستش را
گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم:《یه ساعت استراحت کن بعد برو!》🙏
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود 😍 و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت ، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!》
و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم ، حس کردم
قلبم از قفس سینه پرید. 💔
یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته 💘 و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر می داد و تا چشمش به من
افتاد ، دوباره تشکر کرد :《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》
او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 😢
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید 😊 و دلگرمی داد :《حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! 👊 شیخ مصطفی میگفت سید علی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی ، تا آزاد نشده برنگرد!》
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد ، به گوشم رساند :《بیچاره مردم سنجار ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. 😔 چند روز پیش داعش وارد شهر شده ؛ میگن هفت
هزار نفر رو کشته ، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》😱😱
با خبر هایی که می شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد ، 😰 ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :《شوهرم دیروز می گفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن ، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》😱
او می گفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون می بارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت ، طوری سوختم 🔥 که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و این ها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود ، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد ، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود ، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! 🔥
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف 😭 از اتاق بلند شد.
نگاهم 👀 به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می توانست یوسف را سیر کند. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیم 📚 به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این ن
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیویکم
📚 بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن ، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود. 💔
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می خواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. 😱😭
یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود ، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود 😢 و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود ، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبی علیه السلام را پیدا نمیکردم ، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می کردم به فریادمان برسد. 😭
می دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود ، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟؟؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می چرخید برای حال حلیه کافی بود و می ترسیدم مصیبت شهادت عباس ، نفسش را بگیرد. 😱
عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می دانستم رفتن عباس و عمو با هم ، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. 💔
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را می گیرد و دل من به تنهایی مرد این همه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. 😭😭
نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم ، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم ، آنها را به درمانگاه آورد. 😱
قدم هایشان به زمین قفل شده بود ، باورشان نمی شد چه می بینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. 🔥
دیدن عباس بی دست ، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد ، در آغوشش کشیدم.
تمام تنش می لرزید 😬 ، با هر نفس نام
عباس در گلویش می شکست و می دیدم در حال جان دادن است. 😱
زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود. 😱
زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان می خورد حضرت زینب سلام الله علیها را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد ، هر چه نوازشش می کردم نفسش برنمی گشت و با همان نفس بریده التماسم می کرد :《سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!》😭
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. 😔
هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می شدند یا از نبود غذا و دارو بی صدا جان می دادند ، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و
گریه می کردند. 😭😭
می دانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. 😱
شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از مُنتهای جانمان ناله می زدیم و گریه می کردیم. 😭😭
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود ، از شدت تاریکی ، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. ▪️◾️◼️⬛️
همه برای عباس و عمو عزاداری می کردند ، اما من با اینهمه درد ، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم 🔥 و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا می بردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق می شدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۱۰۰ درجه آمرلی طوری می لرزیدم که استخوان هایم یخ
میزد. 😬
زن عمو همه را جمع می کرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسل ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند ؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. 😢
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپتر ها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم می خورد 🤮 که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمی فت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود ، دور خانه می چرخید و کاری از دستش بر نمی آمد که نا امیدانه ضجه میزد 😫 تا فرشته نجاتش رسید. 😍
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بد حال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه می توانستند بروند. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیویکم 📚 بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیودوم
📚 حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت ، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. 😣
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد :《اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه ، تکلیف این همه زن و بچه که داری با خودت میبری ، چی میشه؟》
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. 😱
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید ، صورت پژمرده اش 🥀 به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته 😍 و من می ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد 😰 که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود ، زمزمه کرد :《نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!》 😢
به چشمان زیبایش نگاه میکردم ، دلم می خواست مانعش شوم ، اما زبانم نمی چرخید 😩 و او بی خبر از خطری که تهدیدشان می کرد ، پس از روزها به رویم لبخندی زد 😊 و نجوا کرد :《عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》😭
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد ، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم تر در آغوش گرفت ، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :《باطری رو گذاشتم تو کمد!》
قلب نگاهم از رفتنشان می تپید 💓 و
میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد 😔 که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد 🚁 و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و می ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم 😱
که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند :《به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستا های اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین علیه السلام آزادی آمرلی نزدیکه!》😍
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقطزیر لب صاحب الزمان علیه السلام را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی ، گرسنگی ، گرما و بیماری جانم را گرفته بود ، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. 😨
در خلوت مسیر خانه ، حرف های فرمانده در سرم می چرخید و به زخم دلم نمک می پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالی که از حیدرم بیخبر بودم ، عین حسرت بود. 💔
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو ، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 😢
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است ، با هدیه حلیه چه کنم 🤷♀ و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم ، لباس عروسم 👰 خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. 🔥
از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم .
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال دلم بود ، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیداختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می کردم ، دستانم از تصور صدای حیدر
می لرزید و چشمانم بی اراده می بارید. 😭
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود 🤲 تا معجزه ای شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. 🔥
کلید تماس زیر انگشتم بود ، دلم دست به دامن امام مجتبی علیه السلام شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! 😳
تمام تنم به لرزه افتاده بود 😬 ، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس هایم می تپید. 💓💓
فقط بوق آزاد می خورد ، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید 🕊
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 😔
پی در پی شماره میگرفتم ، با هر بوق آزاد ، می مردم و زنده می شدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیودوم 📚 حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت ، یوسف را در آغوش کشیدم و ت
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوسوم
📚 دست و پا زدن در برزخ امید و نا امیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. 😭😭
بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می لرزید.
در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. 🔥
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می دادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو خدا جواب بده!》🙏
پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت.
صبر کردن برایم سخت شده بود 😣 و نمی توانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم.
مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم 🙏 امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود ، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.
بوق آزاد در گوشم ، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم راسمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش ، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم ، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های 😭 بی کسی ام را کسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه ، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم ؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند ، از یوسف و حلیه که از حال شان بی خبر بودم و از همه سخت تر 😫 این برزخ بی خبری از عشقم!
قبل از خبر اسارت ، خطش خاموش شد و حالا نمی دانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمی دهد.
در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برای مان سنگ تمام می گذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. ☄💥
اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد ، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم ، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را می گرفت و سقوط خمپاره ای نفسم را
خفه کرد. 😰
دیوار اتاق به شدت لرزید ، طوری که شکاف خوردو روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می گرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند.
ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده 😱 و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُرکرد.
ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد ، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد ، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. 😍
نبض نفس هایم به تندی میزد 💓 و دستانم طوری می لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :《نرجس نمیتونم جواب بدم.》
نه فقط دست و دلم که نگاهم می لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :《میتونی کمکم کنی نرجس؟》
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس می کشد و حالا از من کمک می خواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پَر کشیدم :《جانم؟》🕊
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم ، چهل شب بیشتر می شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :《حیدر حالت خوبه؟ کجایی چرا تلفن رو جواب نمیدی؟》
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می بارید 😭 که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می دیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط می خواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :《من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم ، ولی دیگه نمی تونم!》
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده ، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :《نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلی ها رو خریده.》
پیامش دلم راخالی کرد 😰 و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :《من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟》
که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :《یه ساعت تا نماز مونده ، نمی خوابی؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوسوم 📚 دست و پا زدن در برزخ امید و نا امیدی بلایی سر دلم آورده ب
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوچهارم
📚 نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم ، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود ، باید زودتر پیامش را می خواندم و زهرا تازه می خواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :《ام جعفر و بچه اش شهید شدن!》😱
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 🥀
مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کردد، اما جان حیدر در خطر بود و بی تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریکی صورتش را نمی دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد ، می لرزید و بی مقدمه شروع کرد :《نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سید علی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!》😍😍
غم ام جعفر 😔 و شعف این خبر 😍 کافی بود تا اشک زهرا جاری شود 😢 و زینب رو به من خندید :《بلاخره حیدر هم برمیگرده!》
و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان می کردم تنهایم بگذارند.
زهرا متوجه پریشانی ام شرد، زینب را با خودش برد و من با بی قراری پیام حیدر را خواندم :《پشت زمین ابوصالح ، یه خونه سیمانی.》
زمین هایوکشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :《نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه ، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.》 😱 و همین جمله از زندگی
سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید 😢 و با جملاتم به فدایش رفتم :《حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!》
تاریکی هوا ، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را می بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم.
یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که می توانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زن عمو و دخترعمو ها را خالی میکردم 🙅♀ ، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیا ی رفتن شدم که حسی در دلم شکست. 💔
در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده
بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
قدمی را که به سمت در برداشته بودم ، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به
دلم چنگ انداخته بود ، سراغ کمد رفتم.
پشت لباس عروسم ، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی ، تنم از ترس می لرزید 😬 و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود ، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی علیه السلام تمنا می کردم به این همه تنهایی ام رحم کند. 🙏
با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد 🔥دکه دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یک تنه از شهر خارج می شدم.
هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود ، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک تر بود. 😰
اگر نیرو های مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند ، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. 😱
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. 😭
ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم ، اما هر چه نگاه می کردم 👀 اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند 😬 و دلم می خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُر دلهره به لرزه افتاده بود 😬 ، به نماز ایستادم.
می ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد 😱 که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود ، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور 🐕 به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیوالی وحشت داشت جانم را می گرفت 😰
که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح ، خانه سیمانی را دیدم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوچهارم 📚 نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوپنجم
📚 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده 😍😍 و عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید 🏃♀ و با گریه به خدا التماس می کردم 😭🙏 هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیز دلم ❤️ قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد 👀
که صدایی غریبه قلبم را شکافت :《بلاخره با پای خودت اومدی!》
تمام تن و بدنم در هم شکست ، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. 😱😱
عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود ، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. 😰
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم می خندید. 😏
دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد ، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. 😰
پاهایم سُست شده بود و فقط می خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. 😱
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. 😱 دوباره گلنگدن را کشید ، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :《یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!》 😰
از نگاه نحسش نجاست می چکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه می زند که نفسم بند آمد.
قدم هایم را روی زمین عقب می کشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. 😵
از درماندگی ام لذت می برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :《خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی کردم انقدر زود برسی!》😒
با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید :《با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!》
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می دید تمام تنم از ترس می لرزد 😬 و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :《پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟》😏
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد :《زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!》
همانطور که روی زمین بود ، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می دیدم می خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم 😱 ، حتی گردن و گلویم طوری می لرزید که نفسم به زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود. 😰
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو می آمد ، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد 👀 و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :《واسه پسرعموت چی اوردی؟》
و با همان جانی که به تنش نمانده بود ، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید ومسخره کرد :《مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟》
صورت تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود ، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو می رفت. 😱
دیگر به یک قدمی ام رسیده بود 😰 ، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد 🤢 و نمی دانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :《پسرعموت رو خودم سر بریدم!》😱
احساس کردم حنجره ام بریده شد که نفس هایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. 😰
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
چشمان ریزش را روی هم فشار می داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم ، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. 😰
عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. 😱
عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه می بارید که زمین زیر پایمان می جوشید 😨 و در و دیوار خانه به شدت می لرزید. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوپنجم 📚 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده 😍😍 و عش
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوششم
📚 عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می چرخید و با اسلحه تهدیدم می کرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد ، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو ، غیرتشان برای من می تپید و حالا همه شهید شده بودند 🥀 که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. 😰
چشمانم را بستم و با همین چشم بسته ، سر بریده حیدر را می دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. 😱
خودش را روی زمین می کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود ، داد و بیداد میکرد :《برو اون پشت! زود باش!》🤬
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود ، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمی فهمیدم چه شده که این همه وحشت کرده است. 🤷♀
از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :《برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!》😨
قدم هایم قوت نداشت ، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می لرزید ، همهمه ای را از بیرون خانه می شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می فهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک می شوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. 😰
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :《میری یا بزنم؟》😰
و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می کردم که بدن لرزانم را روی زمین می کشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده ، صدای باز شدن در را شنیدم. 😰
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد ، فقط این نارنجک می توانست نجاتم دهد. 😱
با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم 🤭 تا صدای نفس های وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :《از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!》
و صدایی غریبه می آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :《دارن میرسن ، باید عقب بکشیم!》
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. 🔪
عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته ، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. 🙏
یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟ 😳
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده 😨 و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا می خواستم نجاتم دهد. 🤲
در دلم دامن حضرت زهرا سلام الله علیها را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می لرزیدم 😬 که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 😨
عدنان مثل حیوانی زوزه می کشید ، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم 😰 که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید ، حالم زیر و رو شد. 😱😱
تمام تنم از ترس می تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود.
موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده 😵 و حس می کردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد.
جرأت نمی کردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم 🔥 و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. 😭😭
دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک ، خون می بارید.
می دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. 😞
موبایل خاموش شده ، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و می ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوششم 📚 عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهفتم
📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش ❤️ با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میدشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. 😭
دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود 😰
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. 😰
از شدت ترس دلم می خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می گفتند :《حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن ، سر بریدن!》
و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!》
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیده اند 😍 که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان می کشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《تکون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود ،
شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم ، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمی دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می چکید. 😭
همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :《انتحاری نباشه!》
زیبایی و آرامش صورتشان 😊 به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد 💔 ، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 😭
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند ، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمی آید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین می کشیدم و می دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :《من اهل آمرلی هستم.》
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》😡
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی؟》
و من می دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!》
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می کردی؟》
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر 🔥 خاکسترم کرده بود که غریبانه نجواکردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد ، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه 😭 گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت ماشین.》
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند ، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :《بلند شو خواهرم!》
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را می کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی دانستم برایم چه حکمی کرده اند 🤷♀ که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند 👀 که حتی جرأت نمی کردم سرم را باال بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد 🔥 و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو ، بیشتر جگرم را می سوزاند 💔 که باران اشکم جاری شد 😭 و صدایی در سکوتم نشست 《نرجس!》
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. 😍😍
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید 🌅 و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد
چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید 😢 که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :《نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوهفتم 📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیا
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهشتم
📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. 😍
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. 🔥
چانه ام روی دستش می لرزید و می دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟》
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی خواستم این همه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم 😭 و او زیر لب حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت ، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود ، دستان مردانه اش می لرزد.
این همه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم 😭 التماسش می کردم 🙏 و او از بلایی که می ترسید سرم آمده باشدر، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. 😰
می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده 🔥 و جرأت نمی کند چیزی بپرسد
که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》
و از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :《هیچی نگو نرجس!》
می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود ، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم
و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بالفاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد 👀 و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک می کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید.
مردی میان سال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. 😍
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود ، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. 😍
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :《معبر اصلی به سمت شهر باز شده!》
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد :《حاج قاسم بود!》❤️
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم 😍❤️
و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش می چرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. 😊
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهدها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود 💓 که مؤمنانه زمزمه کرد :《عاشق سید علی خامنه ای و حاج قاسمم!》😍
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :《نرجس! به خدا اگه ایران نبود ، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!》 😱
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود 💪 که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :《مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی ❤️ و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!》✌️
تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت 😍 سرشان روی بدن سنگینی میکرد
و حیدر هنوز از همه غم هایم 😔 خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد ، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود ، سوال کرد :《عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوهشتم 📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_آخر
📚 عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم ، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر می کرد 😢 و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشین ها به راه افتادند ، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد 👀 تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود
که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :《چطوری آزاد شدی؟》
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :《برا این گریه میکنی؟》
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می پوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :《حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!》😥
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود ، پاسخ داد :《اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من می شنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت!
به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه ، ولی با تو حرف نزنه!》😰
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت درگلویش مانده و صدایش خش افتاد :《امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه ، مرگ رو جلو چشام دیدم!》😱
و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می دیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت می لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :《حیدر چجوری اسیر شدی؟》
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید
و گفت :《برای شروع عملیات ، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم ، اما تو کمین داعش افتادیم ، اون شهید شد و من زخمی شدم ، نتونستم فرار کنم ، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.》
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود ، قلبم فشرده شد 💔 و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود ، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :《یکی از شیخ های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد ، منو شناخت.
به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.》
از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید 😍 و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت علیه السلام حیدرم سالم برگشته که لبخندی زد پس از روز ها برایش دلبرانه ناز کردم :《حیدر نذر کردم اسم بچه مون رو حسن بذاریم!》😍
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :《نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!》😍
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 😍❤️
مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم ❤️ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و این همه هلهله خلوت عاشقانه مان رابه هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش ، دوری و دلتنگی ، عاشق ترمان کرده بود 💓 که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگناجوانمردانه ما هستیم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄