•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیویکم 📚 بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیودوم
📚 حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت ، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. 😣
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد :《اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه ، تکلیف این همه زن و بچه که داری با خودت میبری ، چی میشه؟》
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. 😱
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید ، صورت پژمرده اش 🥀 به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته 😍 و من می ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد 😰 که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود ، زمزمه کرد :《نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!》 😢
به چشمان زیبایش نگاه میکردم ، دلم می خواست مانعش شوم ، اما زبانم نمی چرخید 😩 و او بی خبر از خطری که تهدیدشان می کرد ، پس از روزها به رویم لبخندی زد 😊 و نجوا کرد :《عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》😭
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد ، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم تر در آغوش گرفت ، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :《باطری رو گذاشتم تو کمد!》
قلب نگاهم از رفتنشان می تپید 💓 و
میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد 😔 که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد 🚁 و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و می ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم 😱
که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند :《به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستا های اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین علیه السلام آزادی آمرلی نزدیکه!》😍
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقطزیر لب صاحب الزمان علیه السلام را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی ، گرسنگی ، گرما و بیماری جانم را گرفته بود ، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. 😨
در خلوت مسیر خانه ، حرف های فرمانده در سرم می چرخید و به زخم دلم نمک می پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالی که از حیدرم بیخبر بودم ، عین حسرت بود. 💔
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو ، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 😢
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است ، با هدیه حلیه چه کنم 🤷♀ و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم ، لباس عروسم 👰 خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. 🔥
از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم .
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال دلم بود ، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیداختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می کردم ، دستانم از تصور صدای حیدر
می لرزید و چشمانم بی اراده می بارید. 😭
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود 🤲 تا معجزه ای شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. 🔥
کلید تماس زیر انگشتم بود ، دلم دست به دامن امام مجتبی علیه السلام شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! 😳
تمام تنم به لرزه افتاده بود 😬 ، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس هایم می تپید. 💓💓
فقط بوق آزاد می خورد ، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید 🕊
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 😔
پی در پی شماره میگرفتم ، با هر بوق آزاد ، می مردم و زنده می شدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄