eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
773 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_سی‌وهفتم 📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیا
📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. 😍 با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. 🔥 چانه ام روی دستش می لرزید و می دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟》 و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی خواستم این همه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم 😭 و او زیر لب حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت ، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود ، دستان مردانه اش می لرزد. این همه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم 😭 التماسش می کردم 🙏 و او از بلایی که می ترسید سرم آمده باشدر، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. 😰 می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده 🔥 و جرأت نمی کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》 و از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :《هیچی نگو نرجس!》 می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود ، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بالفاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد 👀 و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک می کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میان سال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. 😍 چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود ، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. 😍 پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :《معبر اصلی به سمت شهر باز شده!》 ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد :《حاج قاسم بود!》❤️ با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم 😍❤️ و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش می چرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. 😊 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهدها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود 💓 که مؤمنانه زمزمه کرد :《عاشق سید علی خامنه ای و حاج قاسمم!》😍 سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :《نرجس! به خدا اگه ایران نبود ، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!》 😱 و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود 💪 که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :《مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی ❤️ و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!》✌️ تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت 😍 سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم 😔 خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد ، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود ، سوال کرد :《عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟》📚 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄