•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوهفتم 📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیا
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهشتم
📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. 😍
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. 🔥
چانه ام روی دستش می لرزید و می دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟》
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی خواستم این همه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم 😭 و او زیر لب حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت ، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود ، دستان مردانه اش می لرزد.
این همه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم 😭 التماسش می کردم 🙏 و او از بلایی که می ترسید سرم آمده باشدر، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. 😰
می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده 🔥 و جرأت نمی کند چیزی بپرسد
که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》
و از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :《هیچی نگو نرجس!》
می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود ، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم
و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بالفاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد 👀 و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک می کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید.
مردی میان سال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. 😍
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود ، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. 😍
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :《معبر اصلی به سمت شهر باز شده!》
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد :《حاج قاسم بود!》❤️
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم 😍❤️
و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش می چرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. 😊
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهدها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود 💓 که مؤمنانه زمزمه کرد :《عاشق سید علی خامنه ای و حاج قاسمم!》😍
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :《نرجس! به خدا اگه ایران نبود ، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!》 😱
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود 💪 که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :《مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی ❤️ و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!》✌️
تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت 😍 سرشان روی بدن سنگینی میکرد
و حیدر هنوز از همه غم هایم 😔 خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد ، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود ، سوال کرد :《عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄