•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستوهشتم 📚 پشت پنجره های بدون شیشه ، به حیاط و درختانی که از بی
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستونهم
📚 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند ، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت.
او می رفت 🚶♂ و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم 🏃♀ و پیش از آنکه صدایش کنم ، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد ، دیدم زن همسایه ، ام جعفر است.
کودک شیرخوارش در آغوشش بی حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس
کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم دیگه صداش درنمیاد ، شما شیر دارید؟》😩
عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
می دانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 😧
از پله های ایوان که پایین آمد ، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》
هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》
بیقراری های یوسف 😣 مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم 🤷♀ و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم ، دیدم ام جعفر روی ایواننشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. 😧
دستان زن بینوا از شادی می لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
ام جعفر میان گریه 😭 و خنده 😄 تشکر میکرد و من می دیدم عباس روی زمین راه نمی رود و در آسمان پرواز میکند 🕊 که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم ، کنار در حیاط دستش را
گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم:《یه ساعت استراحت کن بعد برو!》🙏
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود 😍 و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت ، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!》
و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم ، حس کردم
قلبم از قفس سینه پرید. 💔
یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته 💘 و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر می داد و تا چشمش به من
افتاد ، دوباره تشکر کرد :《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》
او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 😢
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید 😊 و دلگرمی داد :《حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! 👊 شیخ مصطفی میگفت سید علی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی ، تا آزاد نشده برنگرد!》
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد ، به گوشم رساند :《بیچاره مردم سنجار ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. 😔 چند روز پیش داعش وارد شهر شده ؛ میگن هفت
هزار نفر رو کشته ، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》😱😱
با خبر هایی که می شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد ، 😰 ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :《شوهرم دیروز می گفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن ، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》😱
او می گفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون می بارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت ، طوری سوختم 🔥 که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و این ها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود ، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد ، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود ، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! 🔥
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف 😭 از اتاق بلند شد.
نگاهم 👀 به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می توانست یوسف را سیر کند. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄