•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوششم 📚 عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهفتم
📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش ❤️ با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میدشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. 😭
دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود 😰
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. 😰
از شدت ترس دلم می خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می گفتند :《حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن ، سر بریدن!》
و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!》
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیده اند 😍 که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان می کشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《تکون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود ،
شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم ، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمی دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می چکید. 😭
همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :《انتحاری نباشه!》
زیبایی و آرامش صورتشان 😊 به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد 💔 ، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 😭
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند ، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمی آید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین می کشیدم و می دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :《من اهل آمرلی هستم.》
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》😡
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی؟》
و من می دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!》
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می کردی؟》
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر 🔥 خاکسترم کرده بود که غریبانه نجواکردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد ، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه 😭 گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت ماشین.》
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند ، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :《بلند شو خواهرم!》
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را می کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی دانستم برایم چه حکمی کرده اند 🤷♀ که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند 👀 که حتی جرأت نمی کردم سرم را باال بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد 🔥 و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو ، بیشتر جگرم را می سوزاند 💔 که باران اشکم جاری شد 😭 و صدایی در سکوتم نشست 《نرجس!》
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. 😍😍
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید 🌅 و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد
چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید 😢 که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :《نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄