•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیم 📚 به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این ن
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیویکم
📚 بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن ، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود. 💔
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می خواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. 😱😭
یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود ، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود 😢 و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود ، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبی علیه السلام را پیدا نمیکردم ، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می کردم به فریادمان برسد. 😭
می دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود ، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟؟؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می چرخید برای حال حلیه کافی بود و می ترسیدم مصیبت شهادت عباس ، نفسش را بگیرد. 😱
عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می دانستم رفتن عباس و عمو با هم ، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. 💔
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را می گیرد و دل من به تنهایی مرد این همه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. 😭😭
نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم ، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم ، آنها را به درمانگاه آورد. 😱
قدم هایشان به زمین قفل شده بود ، باورشان نمی شد چه می بینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. 🔥
دیدن عباس بی دست ، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد ، در آغوشش کشیدم.
تمام تنش می لرزید 😬 ، با هر نفس نام
عباس در گلویش می شکست و می دیدم در حال جان دادن است. 😱
زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود. 😱
زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان می خورد حضرت زینب سلام الله علیها را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد ، هر چه نوازشش می کردم نفسش برنمی گشت و با همان نفس بریده التماسم می کرد :《سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!》😭
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. 😔
هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می شدند یا از نبود غذا و دارو بی صدا جان می دادند ، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و
گریه می کردند. 😭😭
می دانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. 😱
شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از مُنتهای جانمان ناله می زدیم و گریه می کردیم. 😭😭
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود ، از شدت تاریکی ، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. ▪️◾️◼️⬛️
همه برای عباس و عمو عزاداری می کردند ، اما من با اینهمه درد ، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم 🔥 و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا می بردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق می شدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۱۰۰ درجه آمرلی طوری می لرزیدم که استخوان هایم یخ
میزد. 😬
زن عمو همه را جمع می کرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسل ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند ؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. 😢
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپتر ها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم می خورد 🤮 که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمی فت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود ، دور خانه می چرخید و کاری از دستش بر نمی آمد که نا امیدانه ضجه میزد 😫 تا فرشته نجاتش رسید. 😍
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بد حال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه می توانستند بروند. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄