eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
798 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_سی‌وسوم 📚 دست و پا زدن در برزخ امید و نا امیدی بلایی سر دلم آورده ب
📚 نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم ، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود ، باید زودتر پیامش را می خواندم و زهرا تازه می خواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :《ام جعفر و بچه اش شهید شدن!》😱 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 🥀 مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کردد، اما جان حیدر در خطر بود و بی تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد ، می لرزید و بی مقدمه شروع کرد :《نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سید علی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!》😍😍 غم ام جعفر 😔 و شعف این خبر 😍 کافی بود تا اشک زهرا جاری شود 😢 و زینب رو به من خندید :《بلاخره حیدر هم برمیگرده!》 و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان می کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شرد، زینب را با خودش برد و من با بی قراری پیام حیدر را خواندم :《پشت زمین ابوصالح ، یه خونه سیمانی.》 زمین هایوکشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :《نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه ، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.》 😱 و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید 😢 و با جملاتم به فدایش رفتم :《حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!》 تاریکی هوا ، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را می بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که می توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن عمو و دخترعمو ها را خالی میکردم 🙅‍♀ ، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیا ی رفتن شدم که حسی در دلم شکست. 💔 در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم ، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود ، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم ، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی ، تنم از ترس می لرزید 😬 و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود ، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی علیه السلام تمنا می کردم به این همه تنهایی ام رحم کند. 🙏 با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد 🔥دکه دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یک تنه از شهر خارج می شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود ، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک تر بود. 😰 اگر نیرو های مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند ، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. 😱 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. 😭 ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم ، اما هر چه نگاه می کردم 👀 اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند 😬 و دلم می خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُر دلهره به لرزه افتاده بود 😬 ، به نماز ایستادم. می ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد 😱 که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود ، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور 🐕 به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیوالی وحشت داشت جانم را می گرفت 😰 که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح ، خانه سیمانی را دیدم. 📚 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄