•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستوششم 📚 عصر ، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شا
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستوهفتم
📚 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس می کردم تا معجزه ای کند. 🙏
دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند ، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد ، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. 💥
از قداره کشی های عدنان می فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتش بازی این شب ها تفریح شان شده بود.
خمپاره آخر ، حیاط خانه را در هم کوبید 💥 طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. ⬛️
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود ، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می کردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند ، اما نه! 🙅♀
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 😰
زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید ، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد ، خیال می کردند دوباره کابوس دیده ام و نمیدانستند این بار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. 😱
زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند ، عمو دوباره می خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه ، فرصت خوبی به دلم داده بود تا
مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی می دیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می خواست مراقب ما باشد. 😔
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی تابی کند و زهرا وحشت زده پرسید :《برق چرا رفته؟》😱
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :《موتور برق روزدن.》
شاید داعشی ها خمپاره باران کور می کردند ، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود ، نه پنکه نه شارژ موبایل. 😫
گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه ، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. 🌹
البته این گرما ، خنکای نیمه شب بود ، می دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی ، یوسف باشد. 😱
تنها راه پیش پای حلیه ، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود ، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بی رحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر می خواستیم از خانه خارج شویم ، آفتاب داغ تابستان ☀️ آتش مان میزد. 🔥🔥
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود ، 😰 داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر می برید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. 😔
گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد ، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایل ها همه خاموش شده ، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. 😱
همه با آرزوی رسیدن نیرو های مردمی و شکست محاصره مقاومت می کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود ؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. 😞
روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر ، بی خبر از حال حیدر خون گریه کنم. 😭
اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. ☄
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود ، گوشمان به غرش خمپاره ها بود و چشم مان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حرام مان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. 🐍
با فروکش کردن حملات ، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند 🤱 و گریه یوسف که ساکت شد ، بقیه هم خوابشان برد ، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄