•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیودوم 📚 حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت ، یوسف را در آغوش کشیدم و ت
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوسوم
📚 دست و پا زدن در برزخ امید و نا امیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. 😭😭
بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می لرزید.
در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. 🔥
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می دادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو خدا جواب بده!》🙏
پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت.
صبر کردن برایم سخت شده بود 😣 و نمی توانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم.
مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم 🙏 امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود ، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.
بوق آزاد در گوشم ، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم راسمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش ، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم ، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های 😭 بی کسی ام را کسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه ، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم ؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند ، از یوسف و حلیه که از حال شان بی خبر بودم و از همه سخت تر 😫 این برزخ بی خبری از عشقم!
قبل از خبر اسارت ، خطش خاموش شد و حالا نمی دانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمی دهد.
در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برای مان سنگ تمام می گذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. ☄💥
اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد ، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم ، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را می گرفت و سقوط خمپاره ای نفسم را
خفه کرد. 😰
دیوار اتاق به شدت لرزید ، طوری که شکاف خوردو روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می گرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند.
ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده 😱 و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُرکرد.
ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد ، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد ، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. 😍
نبض نفس هایم به تندی میزد 💓 و دستانم طوری می لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :《نرجس نمیتونم جواب بدم.》
نه فقط دست و دلم که نگاهم می لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :《میتونی کمکم کنی نرجس؟》
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس می کشد و حالا از من کمک می خواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پَر کشیدم :《جانم؟》🕊
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم ، چهل شب بیشتر می شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :《حیدر حالت خوبه؟ کجایی چرا تلفن رو جواب نمیدی؟》
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می بارید 😭 که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می دیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط می خواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :《من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم ، ولی دیگه نمی تونم!》
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده ، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :《نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلی ها رو خریده.》
پیامش دلم راخالی کرد 😰 و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :《من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟》
که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :《یه ساعت تا نماز مونده ، نمی خوابی؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄