eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
798 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_سی‌وپنجم 📚 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده 😍😍 و عش
📚 عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می چرخید و با اسلحه تهدیدم می کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد ، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو ، غیرتشان برای من می تپید و حالا همه شهید شده بودند 🥀 که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. 😰 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته ، سر بریده حیدر را می دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. 😱 خودش را روی زمین می کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود ، داد و بیداد میکرد :《برو اون پشت! زود باش!》🤬 دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود ، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمی فهمیدم چه شده که این همه وحشت کرده است. 🤷‍♀ از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :《برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!》😨 قدم هایم قوت نداشت ، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می لرزید ، همهمه ای را از بیرون خانه می شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می فهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک می شوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. 😰 نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :《میری یا بزنم؟》😰 و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می کردم که بدن لرزانم را روی زمین می کشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده ، صدای باز شدن در را شنیدم. 😰 ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد ، فقط این نارنجک می توانست نجاتم دهد. 😱 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم 🤭 تا صدای نفس های وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :《از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!》 و صدایی غریبه می آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :《دارن میرسن ، باید عقب بکشیم!》 انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. 🔪 عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته ، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. 🙏 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟ 😳 هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده 😨 و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا می خواستم نجاتم دهد. 🤲 در دلم دامن حضرت زهرا سلام الله علیها را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می لرزیدم 😬 که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 😨 عدنان مثل حیوانی زوزه می کشید ، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم 😰 که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید ، حالم زیر و رو شد. 😱😱 تمام تنم از ترس می تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده 😵 و حس می کردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمی کردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم 🔥 و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. 😭😭 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک ، خون می بارید. می دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. 😞 موبایل خاموش شده ، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و می ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. 📚 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄