eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
803 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
پناه می برم به خدا ... از شر ...😰 #شیطان #نفس #پروفایل @sh_hadadian74
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 خیلی میخواد وسط ها و ها باشی و اینطوری از وحشی گری انتقاد کنی.. به ماه و خورشید قسم که تو هم یک سرباز گمنام امام زمان هستی ای آزاده 😊😉 بعضیا تو همین شیعه ما شعور و فهم ندارن تا توحش کامل و مجسم صهیونیستها رو ببینن. چون شکم هاشون از حرام و مغزهاشون از اراجیف ماهواره پر شده @sh_hadadian74
🌷حجت الاســلام پــناهـیان: خدا از آن است ڪه با چند گـناه بنده خود را دور بیاندازد! ولی دائما در حال ناامید ڪردن‌انسان است یڪ آدم گنهڪار اگر احساس می ڪند خــدا دیگر به او نـــــگاه نمی ڪند باید بـداند این القا همان شیطانی است ڪه او را وادار به گناه ڪردن کرده در نتیجه به احساس منفی خــود اعــتنا ڪند. 🌸🌸 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆ @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
😈 ⁉️ واقعاشيطاטּرادرشهرنمی‌بينے🤭؟ اينجاست و بیداد می‌کنہ،مانمی‌بینیم🥀 📛 لابلاےكم فروشی‌هاےبقال محل! 💢 توےفحش هاےركيك همسایہ به همسایہ ⚠️روےروسرےبادبرده‌ےدختركاטּشهر👱🏻‍♀ ⛔️روےساپورت هاےبدن نما😣🚶‍♀ 🚯 مردانےکہ خودشاטּرا مثل زטּآرایش مےکنند.👨💄 ⬅️ تو واقعا صدای را نمی‌شنوے؟!🤡 🎶لاےموسيقےهاےتندماشين ها🚘 ✖️توےدعواهاےبےانتهاےپدروپسر✖️ ✖️توےبےاحترامےبہ پدرومادر✖️ 🚸 بين جيغ هاےپيرزن مال باختہ! ⬅️ تو واقعا جولاטּدادنش را مياטּزمين و آسماטּنمی‌بينے⁉️ 🎨نمی‌بينےدنياراچقدرقشنگ رنگ آميزےكرده؟! 🎭وبےآنكہ من وتوبدانیم "جاهليت مدرن" را برايماטּسوغات🔥 آورده است! توےوجودمن وتوچقدرشڪ وشبهه است🖤🏹 ☢ توےرختخواب گرم ونرمت موقع نماز صبح📿 ⚠️زماטּقايم ڪردن اسكناس هايت وقت ديدن صدقات؟📭 🌐موقع باز كردن سايت هاےناجوراينترنت؟ را نمی‌بینے❌ میاטּتغییرلب وبینےوچهره انسانها🙈✋🏾 ودست بردטּدرکارخدا🕋✨ 😬او همينجاست👊🏾 هرجا كہ حق نباشد🦅🌪 هرجا كه ازیادخدا باشیم😓 چقدربہ نخ می‌دهيمـ؟! 👥اےمردم!ازگام هاےشیطان👣پیروے نکنید🤕🔥 همانااوبراےشمادشمنےآشکاراست🌚🍂 📖سوره بقره، آیه۱۶۸🌱 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
• 😇🌼 • باش! باشی؛ زود جابجات میڪنه از خواهش‌ نَفْس‌ شروع‌ میشه میل به گناه ؛ نسیان ؛ غفلت ... ؛ منتظر تا‌ ما‌ بریم‌ به‌ طرف‌ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّے ... گریزے نیست مگر به‌انسان‌رحم‌ڪند! •~ وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي‏ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ...~•🌱 (یوسف/۵۳) 🥀 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇ @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
📚 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 📚 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 📚 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 📚 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 📚 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 📚 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 📚 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 📚 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
📚 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 📚 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 📚 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 📚 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 📚 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 📚 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 📚 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 📚 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 📚 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 📚 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
❣﷽❣ ✨ 🔻 ، .🔻 👌👌 یکی از دستورات قرآن، که بدون استثناء، همه‌مون بهش عمل می‌کنیم دستور خوردنه:😂😉😜 "کُلُوا" 👈 بخورید. ✔ همه‌مون این قسمت آیه رو بلدیم و بهش عمل می‌کنیم: "کُلُوا وَاشْرَبُوا..." 👈 بخورید و بیاشامید. 🍉🍳🍗🍦🍺 📣📣... امّا یادمون باشه که از نظر قرآن، خوردن مسئولیت داره‌.😟😕😩 ⛔️ در قرآن چندین بار دستور "کُلُوا" اومده، ولی هیچ کجا نمیگه بخورید، و برید دنبال کارِتون. ☝️ هر کجا گفته بخورید، بعدش از ما یه چیزی خواسته. با هم چند تا از این آیات رو مرور کنیم. 👌 دقّت کنید: در بسیاری از این آیات، رویِ حلال و طیّب و طاهر بودنِ هم تأکید شده: 👇️👇️👇️👇️👇️ 🕋 کُلُوا وَاشْرَبُوا مِن رِّزْقِ اللهِ وَ لَا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ (بقره/۶۰) 👈 بخورید، ولی نکنید. 🕋 کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلَالًا طَیِّباً وَ لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ (بقره/۱۶۸) 👈 بخورید، ولی بعدش دنبال راه نیفتید. 🕋 کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ اشْکُرُوا لِله (بقره/۱۷۲) 👈 بخورید، ولی خدا رو بجا بیارید. 🕋 کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُ حَلَالًا طَیِّبًا وَ اتَّقُوا الله (مائده/۸۸) 👈 بخورید، ولی هم داشته باشید؛ و خدا ترس باشید. 🕋 کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لَا تُسْرِفُوا (اعراف/۳۱) 👈 بخورید، ولی نکنید. 🕋 کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ لَا تَطْغَوْا فِیهِ (طه/۸۱) 👈 بخورید، ولی و سرکشی و پرده‌دری نکنید. 🕋 فَکُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِیرَ (حج/۲۸) 👈 بخورید، ولی رو یادتون نره، اونها رو هم اطعام کنید. 🕋 کُلُوا مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَ اعْمَلُوا صَالِحًا (مومنون/۵۱) 👈 بخورید، ولی هم انجام بدید. ❗️❗️ حتّی قرآن می‌فرماید، ما به زنبور عسل وحی کردیم: 🕋 کُلِی مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا (نحل/۶۹) 👈 از شیره گلها بخور، ولی راه پرودگارت رو طی کن. ☝️یعنی خوردن، برای حیوانات هم مسئولیت داره.😯😳 حالا جا داره که بگیم، آدمهایی که خدا رو میخورن، و از زیر بارِ مسئولیت شونه خالی میکنند، از حیوانات 🐂🐑🐐🐪 هم کمتر هستند. 📣📣... از این به بعد، هر وقت خواستیم بخوریم، با دقّت بیشتری بخوریم. ☝️ با هر غذا خوردنی، یه مسئولیتی رو دوشمون داریم. 💯 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
❌آزادے 🔻تصویر سمت راست معلمی پرست ، حڪم دادگاه فرانسه در اعتراض والدین به چهره ی خشن وی این شخص است چون اندیشه هرڪس متعلق به وی است 🔺تصویر سمت چپ " بوجیتو" رئیس شورای صنفی دانشجویان دانشگاه سوربون ، ورود وی به دانشگاه ممنوع است ،علت وی میباشد.!! ⭕️ هر اندیشه ای جز آزاده! آزادی بیان غربی یعنی فقط آزادید مثل ما فڪر کنین؟!😐 حقوق هم ڪه دیگه خوردین یه آبم روش! 🍃 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
🔵راهے براے گناه نڪردن🔵 📝 《امان نامه از گناه۰۰۰》 🌴امیــرالمـومـنین علے (ع) فرمـودند: 👈هر ڪس را بر پا دارد و پس از نماز در جایش بنشیند و «سوره توحید» را مرتبه از طلوع خورشید قرائت ڪند آن روز مرتڪب گناه نمےشود، هر چند به سوے او طمع ڪند. «ثواب الاعمال، صفحه ۳۴۱» 📿 💫 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟☃