🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#لبخندهای_پشت_خاڪریز😄
پلنگ صورتی🐈
شب عملیات بود . حاج اسماعیل حقگو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذڪری میگه ڪه اینطور استوار جلوی تیرو ترڪش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .🤔
نزدیڪ تیر بارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میڪنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،... (آهنگ پلنگ صورتی!)😂😄
معلوم بود این آدم قبلا ذڪرشو گفته ڪه در مقابل دشمن این گونه، شادمانه مرگ رو به بازی گرفته 😊
#طنز_جبهه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
🕊🌷
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
🌸 ﷽ 🌸
#طنز_جبهه
🔰تکبیر
🔶سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐
🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳
🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان اللهاکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂
#خاطرات_طنز_جبهه
#شوخ_طبعیها
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
#طنزانه 😂
قبل از عملیات بود.
داشتیم با هم تصمیم مےگرفتیم
اگر گیر افتادیم چطور توے بےسیم به
همرزمانمون خبر بدیم ڪہ ٺڪفیریا نفهمن...
.
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از
فرمانده هاے ٺیپ فاطمیون گفٺ:
آقا اگہ من پشت بیسیم گفٺم
همہچےآرومہ من چقدر خوشبخٺم
بدونید دهنم سرویس شده... 😂😂😂
#طنز_جبهه 😁
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_منبع_و_صلوات 📿
❁❁═༅═🍃🌸🍃═❁❁═༅
@sh_hadadian74
❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═❁❁═༅
#طنز_جبهه😂
💢ایناها دیوونہ اند یا اجنہ!!
آشپز وكمك آشپز ، تازہ وارد بودند و با شوخي بچہ ها ناآشنا . آشپز ، سفرہ رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچہ ها .رفت نون بيارہ كہ عليرضا بلند شد و گفت : (( بچہ ها ! يادتون نرہ ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت😄 . بچہ ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاہ سفرہ كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت 😝😝. بچہ ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كہ زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچہ ها . زل زدند بہ سفرہ . بچہ ها شروع كردند بہ گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونہ يااللہ ! )) . كہ حاجي داخل سنگر شد و گفت: چہ خبرہ ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگہ كيند ! 🙄😀كجا بودند! ديوونہ اند يا موجي ؟!! . فرماندہ با خندہ پرسيد چي شدہ ؟ آشپز گفت تو يہ چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنہ هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كہ بچہ ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفرہ . حاجي گفت اين بيچارہ ها كہ هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاہ سفرہ كرد . كمي چشماشو باز وبستہ كرد .😁😁 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونہ اند يا اجنہ ؟! و بعد رفت تو آشپزخونہ ..هنوز نرفتہ بود كہ صداي خندہ ي بچہ ها سنگرو لرزوند ...😂😂😂
#طنزانه 😄
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
❁❁═༅═🍃🌸🍃═❁❁═༅
@sh_hadadian74
❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═❁❁═༅
#طنز_جبهه😅
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،
داد میزد : آهــــای ...😃
سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈
شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود صلوات 😞🥀😍
#شـہـید_محـمــد_حسـیـن_حـدادیـان 🥀
#کــپے_بـا_ذکــر_منـبــع_و_صــلـواتــ 📿
❁❁═༅═🍃🌸🍃═❁❁═༅
@sh_hadadian74
❁❁═༅═🍃🌸🍃═❁❁═༅
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
اسیرشدهبودیم
قرار شد بچهها براخانوادههاشوننامه بنویسن
بین اسرا چندتابیسواد وکمسوادهم بودند کهنمیتونستن نامهبنویسن
اونروزا چند تا کتاببرامونآوردهبودن ڪه
نهج البلاغههم لابهلاشونبود📚|
.
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
مننمیتونمنامهبنویسم🙁
از نهج البلاغهیکی از نامه هایکوتاه امیرالمومنین﴿؏﴾رو نوشتمرویاینکاغذ
میخوامبفرستمشبرا بابام☺️
.
نامهرو گرفتم وخوندم
از خنده روده بُر شدم😂
بندهخدا
نامهیامیرالمومنین﴿؏﴾به معاویهرو برداشتهوبرایباباشنوشتهبود😂
#طنزانه 😂
#شهید_محمد_حسین_حدادیان🕊
#کپی_با_ذکر_صلوات📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
.😄🤚🏻. . .
.
.
#طنز_جبهه 👈🏻🤣
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! 🤭 شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
#طنزانه 😁
.
.
.😄🤚🏻. . .
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شـہـید_محـمــد_حســــیـن_حـدادیـان 🕊
#کــپے_بـا_ذکــر_صــلـواتــ 📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
#طنز_جبهه😂😂😂🌸
🔹⇐ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔
🔸 دیدیم دو نفر یه #برانکارد دست گرفته و دارن میان، یک #غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد، شک نکردیم که خودش است.
تا به ما رسیدند، بخشی سرِ #امدادگر داد زد: «نگه دار!»
🔹⇐بعد جلوی #چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر #خنده و دوید بین بچه ها گم شد.😂
به زحمت،امدادگرها رو #راضی کردیم که بروند!!😂
میخواستند بزننش...
#لبخند_بزن_بسیجی😁
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#لبیک_يا_رسول_الله
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه😂🤣
هوس کردم با بی سیم عراقی ها
را اذیت کنم 📞 گوشی بی سیم
را گرفتم روی فرکانس یک عراقی
که از قبل به دست آورده بودم،
چند بار صدا زدم: " صفر من واحد.
سمعونی اجب"
بعد از چند بار تکرار صدایی جواب
داد: "الموت لصدام" تعجب کردم و
خنده بچه ها بالا رفت😄
از رو نرفتم و گفتم:بچه ها، انگار
این ها از یگان های خودمان هستند.
بگذارید سر به سرشان بگذاریم🤨
به همین خاطر در گوشی بی سیم
گفتم:انت جیش الخمینی👮🏻♂
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود
گفت:الموت بر تو و همه اقوامت😐
همین که دیدم هوا پس است، عقب
نشینی کرده، گفتم:بابا ما ایرانی
هستیم و شما را سر کار گذاشته
بودیم☺️
ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠
و اینبار گفت:مرگ بر منافق! بالاخره
شما را هم نابود می کنیم🤦♂ نوکران
صدام، خود فروخته ها..."
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم
را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر
گذاشتن عراقی ها نکردیم😂
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#لبیک_يا_رسول_الله
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#خنده_حلال😅📿
#طنز_جبهه💥😍
نصفہ شب ڪوفته از راه رسيد ديد توی چادر جا نيست بخوابہ.😪
شروع ڪرد سر و صدا، مگہ اينجا جای خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.🤨
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😴😐😂
#شهید_بدیعی🕊🌷
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه『°•.≼😂≽.•°』
توی سنگر هرکس مسئول کاری بود.😎
یکبار خمپارهای آمد و خورد کنار سنگر؛ به خودمان که آمدیم؛ دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.🥺
نمیتوانست درست راه برود.🧑🏻🦯
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچهها انجام دادند...😇
کمکم بچهها به رسول شک کردند...🤨
یک شب چفیه را از پای راستش بازکردند و بستند به پای چپش...🤫
صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید!🤭
سنگر از خنده بچهها رفت روی هوا...😂
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده...😬
خیلی شوخ بود؛ همیشه به بچهها روحیه میداد؛ اصلابدون رسول خوش نمیگذشت.😌
#شهید_رسول_خالقی
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه
.
خيلے از شبها آدم تو منطقه عملیاتی
خوابش نمےبرد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌
یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود.
تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂❤️
یا ابا عبدلله الحسین🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه😄😄
#فرهنگ_و_اصطلاحات_جبهه😉
آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد:🧐 مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.
شَل و شولِتيـــــــم : مخلصتيــــم✋
حـديث ِ ننــه : پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣
خــاله کوکب : تـدارکات چي گردان👨🍳
خــلوت ِ عشاق : سنگــر کمين🤭
روحيـــه : کمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋
ظلمـت ِ نَـفــسي : کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋
فانــوس ِ حـُسينيــــه : بچه هاي نماز شب خــوان🌟
مــومن ِ خــدا پنچر کــرده : جانباز ، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧
ياماها دوگوش : قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه 😁📚📎
°•°•°•°•°
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨
- عباس😊
اهل کجایی؟!🌱
- بندر عباس☺️
اسم پدرت چیه؟!🌸
- بهش میگن حاج عباس!😄
کجا اسیر شدی؟!⁉️
- دشت عباس!😄
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد❗
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😠
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:🥺
- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😁
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#کانالشهیدمحمدحسینحدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
✨💚✨
#طنز_جبہہ
دو تا از بچہ های گردان،غولی را
همراه خودشان آورده بودند و های
های مـےخندیدند.
+"این ڪیہ!؟"
-"عراقے😬"
+"چطورے اسیرش ڪردید؟"😐
مـےخندیدند.
-"از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها
آمده ایستگاه صلواتـی شربت گرفته
بود،پول داده بود!"🥴✌️🏻😅
اینطوری لو رفتہ بود، بچہها هنوز
مـےخندیدند.
#طنز_حلال
#رفیق_شهید
#کانالشهیدمحمدحسینحدادیان
🌿⃟🕊@sh_hadadian74🍂🍃
کانال رسمی شهیدمحمدحسینحدادیان 👇
@shahidhadadian74 👈
▪︎|کپی با ذکر صلوات ازاد|▪︎
#طنز_جبهه
#خاطرات_شهدا
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم...
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍😍
بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😁😂
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#کانالشهیدمحمدحسینحدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه😂🤣
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
«سلامتى خداى مهربان صلوات».
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
@sh_hadadian74 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی جالب شهید صدرزاده با یکی از رزمندگان فاطمیون🌱
#طنز_جبهه😂
#کانالشهیدمحمدحسینحدادیان 💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟☃
#طنز_جبهه 😅
سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن،
همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود،
بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت 😂❤️
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 🍂
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 ☃
•|#طنز_جبهه 😅
خاطره ای طنز از حضور زنان در جبهه
بیگودی های خواهر کاتبی!😌😐
✍🏻 حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا✋🏻
که پزشـ🔬ـکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود🤐
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ🛍ـــاک
یعنی بیگودی هام😲
و چند دست لباس👗
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗️
یا دستمو کرم بزنم...👐🏻
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که😰
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...🌬
و برادرا افتادن دنبال لباسا😱
ما خجالت زده 😥.
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅
دلمون میخواست انکار کنیم😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم😑😐😶
.
و بعد
.
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه😮
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😊
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒
و من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم😡
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃♂️
خواهر کاتبی🗣
خواهر کاتبی🗣
بیگودی هاتون…
😂😂😂😂😂
داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگرانوجهادگر ۸ سال دفاع مقدس میباشد😌
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#الهم_الرزقنا_شهادتـ💔✌️🏻
@sh_hadadian74 🍁
🌱🌱🌱
خبرنگار🎤:
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود
روی زمین افتاد و زمزمه میکرد
دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش
داشت آخرین نفساشو میزد
ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستند عکس روی کمپوتها رو جدا نکنند... .
گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو.
با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...
😂😂😂
#طنز_جبهه⚡️
#شهداگاهینگاهی 😔
#شهداشرمندهایم
@sh_hadadian74 🍁
•|😅🌿|•
#طنز_جبہہ
ماموریتماتمامشد،
همہآمدهبودندجز«بخشے».
بچہخیلےشوخےبود☺️
همہپڪربودیم😢
اگربودهمہمانراالانمےخنداند.🙂
یہودیدیم👀دونفر
یہبرانڪارددستگرفتہودارن میان
.یڪغواصروےبرانڪاردآهونالہ مےڪرد😫.
شڪنڪردیم ڪہخودشاست.
تا بہمارسیدندبخشےسر امدادگر داد زد🗣:«نگہدار!»✋
بعدجلوےچشمان بہت زدهے دوامدادگر
پریدپایین😅وگفت:
«قربوندستتون!چقدر میشہ؟!!» 😆😁
وزد زیرخندهودویدبینبچہهاگمشد😂
بہزحمت،امدادگرهاروراضےڪردیمڪہ بروند!!
#لبخندبزنبسیجے😉
#طنز_جبهه😅
وقتی می رفتند پیش حاجۍ برای مرخصے،
میگفت: «منپنج ساله پدرومادرم رو ندیدم...🥺
شما هنوز نیومده ڪجا میخواین برین؟!»🤨
ڪلے سرخ وسفید میشدند😢
و از سنگرمی آمدند بیرون 🚶🏻
ما هم میخندیدیم بهشان...😂
بنده های خدا نمۍدانستند پدرومادرِ حاجۍ پنج سال است فوت شدهاند!!😑😁
@sh_hadadian74🍃🌸
🍓🍃
🍃
.
| #طنز_جبہہ |
.
.
ترڪش خمپاره پیشونیش رو چاڪ
داده بود.روے زمین افتاده و زمزمہ
مےکرد. دوربین رو برداشتم و رفتمـ
بالا سرش.داشتآخرین نفساشو مےزد
ازش پرسیدم:
.
+:این لحظات آخر
چہ حرفے براے مردم دارے؟🙁
.
بالبخندگفت:
_:از مردم ڪشورممےخوام وقتے براے
خط ڪمپوتــ مے فرستند عڪس روے
ڪمپوت ها رو جدا نڪنند.😅
.
+:دارهضبطمیشہبرادر
یڪحرفبهترے بگو.😶🎥
.
با همون طنازے گفت:
_:آخہ نمیدونے !!
سہ بار بهمـ رب گوجہ افتاده.😂🥫
.
.
.
🪁| #شهداییمـ | #بخندبسیجے ]
.
.
.
« @sh_hadadian74 »
.
.
🍃
🍓🍃
#طنز_جبهه😁🌿
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
داشتم تو جبهہ مصاحبہ مے گرفتم
ڪنارم ایستادہ بود ڪہ یهو یہ خمپارہ اومد و بوممم...
نگاہ ڪردم دیدم یہ ترڪش بهش خوردہ و افتادہ روے زمین😕😱
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توے این لحظات آخر اگہ حرف و صحبتے دارے بگو😍😭
در حالے ڪہ داشت شهادتین رو زیر لب زمزمہ مے ڪرد ، گفت :
من از امت شهید پرور ایران یہ خواهش دارم :
اونم اینڪہ وقتے ڪمپوت مے فرستید جبهہ...
خواهشاً اون ڪاغذ روے ڪمپوت رو جدا نڪنید😢😁
بهش گفتم : بابا این چہ جملہ ایہ؟😳😅
قرارہ از تلویزیون پخش بشہ ها!
یہ جملہ بهتر بگو برادر...
با همون لهجہ ے اصفهانیش گفت :
اخوے! آخہ نمے دونے ، تا حالا سہ بار بہ من رب گوجہ افتادہ..😕😂
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
@sh_hadadian74 🌸🍃