#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستودوم
📚 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :《تقصیر من نبود!》☹️
و او دلش در هوای دیگری می پرید و با بغضی که گلو گیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات تنگ شده ، 💔 دلم می خواد فقط برام حرف بزنی!》
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می رسید 😭 و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است. 😢
قصه غم هایم که تمام شد ، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :《نرجس جان میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》😱
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش می زند 🔥 که دیگر صدایش بالا نیامد ،
خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :《دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین علیه السلام شدم ، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه سلام الله علیها جسارت کردن! 😱😭😭 من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت می سپرم!》
از توسل و توکل عاشقانه اش ❤️ تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین علیه السلام پرواز میکرد :《نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین علیه السلام هستید ، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود ،
خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم . 😢
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود ، ولی گریه های یوسف 😭 اجازه نمیداد صدا به صدا برسد .
حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده ، اما می ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند 🥀
که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :《پس هلیکوپترها کی میان؟》😩
دور اتاق می چرخید و دیگر نمی دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》
از نگاهش 👀 نگرانی می بارید ، مرتب زیر گلوی یوسف می دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :《نمیدونم.》🤷♂
و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم ، از اتاق بیرون آمدم. 😔🙈🙈
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می کردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه
در نرسیده ، زن عمو با نا امیدی پرسید :《کجا میری؟》
دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :《بچه داره هلاک میشه ، میرم ببینم
جایی آب پیدا میشه.》
از روز نخست محاصره ، خانه ما پناه
محله بود و عمو هم می دانست وقتی در این خانه آب تمام شود ، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 🏃♂
می دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند ، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد 😫 که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :《بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》😫😢
و هنوز جمله اش به آخر نرسیده ، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 😨
به در و پنجره خانه ، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهار چوب فلزی پنجره ها می لرزید. 😨
از ترس حمله دوباره ، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد 🤲 🤲 که عباس از اتاق بیرون دوید. 🏃♂
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد 😳 و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت ، صدا بلند کرد :»هلی کوپترها اومدن!》
چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را
هدیه گرفته باشد ، از شادی درخشید 🤩 و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می شدند.
عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :《خدا کنه داعش نزنه!》
به محض فرود هلیکوپترها ، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید 🏃♂ تا زودتر آب را به یوسف برساند
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆