#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستوچهارم
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می شنیدم و تلاش می کردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد 💥 و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. 😨
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :《نمی بینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟؟؟ پخش شید!》
بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم ، گلوله بعدی جای پایم را زد. 😱
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده می دویدیم 🏃♂🏃♀
که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید.
عباس پشت فرمان بود و مرا ندید ، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید.
برادرم درست در آتش 🔥 داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 😰
رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من می ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود 🥀
که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد 🙏😢
و او در یک چشم به هم زدن ، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد 《لبیک یا حسین》 شلیک کرد.
در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند ، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید 💥
دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد ، اعتراض کرد :《تو اینجا چیکار میکنی؟》😠
تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است. 🤕
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید 💓 که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 😢
فهمید چقدر ترسیده ام ، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمی خواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می گوید :《داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم ، کاری بهمون ندارن.》
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :《واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟》😡
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو ، با صدایی که از غیرت و غضب می لرزید ، ادامه داد :《خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟
داعش به اونا هم امان داده بود ، اما
وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!》😱
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود ، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :《می دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!》😱😱
دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم ، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد 🤯 و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی می رسید ، با عدنان یا بی عدنان ، سرنوشت ما هم همین بود ، فروش در بازار موصل! 😱
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود 😡 و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد می داد :《این بی شرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!》😱
شاید می ترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :《ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم ، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم ، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟》
اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :《همین غذا و دارویی که برامون میارن ، به خاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!》
و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :《ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن ، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!》
عمو تکیه اش را از پشتی برداشت ، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود ، سوال کرد :《فکر کردی من تسلیم میشم؟》
و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :《اگه هیچکس برام نمونده باشه ، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!》
ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :《والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.》
و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄