eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
783 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان‌ #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_ششم 📚 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیرا تَرش 👀 ،
📚 و حرارت احساسش به قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عشق ❤️ برد :《همون شب حرف دلم رو به بابا زدم ، اونقدر استقبال کرد که می خواست بهت بگه . اما من می دونستم چی کار کردم و تو چقدر ازم نا راحتی که گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم !》 سپس از یاد آوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده اش گرفت و زیر لب ادامه داد :《اما امشب که شربت ریخت ، بابا شروع کرد !》 و چشمناش طوری درخشید ✨ که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت . دوباره دستی به موهایش کشید ، سر انگشتانش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :《چقدر این شربت امشب خوشمزه شده !》 😋😋 سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده ای که لب هایش را ربوده بود ، پرسید :《دختر عمو ! تو درست کردی که انقدر خوشمزه اس ؟》 من هم خنده ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :《فکر کنم چون از دست تو ریخته ، این مزه ای شده !》 با دست مقابل دهانم را گرفته 🤭 تا خنده ام را پنهان کنم و او می خواست دلواپسی اش را پشت این شیطنت ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش های قلبش می لرزید ، گفت :《دختر عمو ! قبولم می کنی ؟》 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش ، در عالم عشقم انقلابی به پا شده 💓 و می توانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان ، بلکه با همه قلبم ♥️ قبولش کردم . از سکوت سر به زیرم ، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :《نرجس ! قول میدم تا لحظه ای که زنده ام ، با خون و جونم از حمایت کنم !》🤝 او همچنان عاشقانه عهد می بست و من در عالم عشق ♥️ امیر المومنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم ، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد . به یُمن همین هدیه حیدری ، ۱۳ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان عروسی مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان ، شبح عدنان 👹 دوباره به سراغم آمده بود . نمی دانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلا از جانم چه می خواهد ؟ گوشی در دستانم 🤳 ثابت مانده و نگاهم یخ زده بوده ❄️ که پیامی دیگر فرستاد :《من هنوز هر شب خوابتو می بینم ! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم !》📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 نگاهم تا آخر پیام نرسیده ، دلم از وحشت پر شده که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد . وحشتزده 😧 چرخیدم و در تاریکی اتاق ، چهره روشن حیدر را دیدم . از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم جا خورد . خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :《چرا ترسیدی عزیزم ؟ من که گفتم سر کوچه ام دارم میام !》 پیام هوس بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد . دستش را از روی بازویم پایین آورد ، فهمید به هم ریخته ام که نگران حالم ، عذر خواست :《ببخشید نرجس جان ! نمی خواستم بترسونمت !》 😔😔🙏 همزمان چراغ اتاق را روشن کرده 💡 و تازه دید رنگم چطور پریده 😰 که خیره نگاهم کرد . 😶 سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد . نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد 👀 طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست . 😢 لرزش چانه ام را روی انگشتانش حس می کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :《چی شده عزیزم ؟》 و سوالش به آخر نرسیده ، پیام گیر گوشی دوباره به صدا در آمد 😱 و تنم را آشکارا لرزاند . رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می رسید که صدای گریه زن عمو فرشته نجاتم شد . حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی قراری گریه می کند . 😭😭😭 عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش می داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :《چی شده مامان ؟》 هنوز بدنم سست بود و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دختر عمو ها هم گوشه حیاط کز کرده و بی صدا گریه می کنند . دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزا خانه ای که در حیاط بر پا شده خشکم زد . عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهرا خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :《موصل سقوط کرده ! داعش امشب شهر رو گرفت !》 😱😱😱 من هنوز گیج خبر بور که حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :《 تلعفر چی ؟!》 با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم . 😨 بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن های شیعه تلعفر ، در آن شهر زندگی می کرد . 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 تلعفر فاصله زیادی باموصل نداشت و نمی دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است . عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهار چوب بدنم لرزید :《داعش داره میره سمت تلعفر . هر چی هم زنگ می زنیم جواب نمیدن .》 گریه زن عمو بلند تر شد 😭 و عمو زیر لب زمزمه کرد :《این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی ذارن !》 😱😱😱 حیدر مثل اینکه پا هایش سست شده باشد ، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت . دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا ، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به 《أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيًّا وَلِيُّ ٱللَّٰهِ》 که رسید ، حیدر از جا بلند شد . همه نگاهش می کردند 👀 و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود ، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید ، گریه ام گرفت . 😭 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد ، مردانگی اش را نشان داد :《من میرم میارم‌شون .》 زن عمو ناباورانه نگاهش کرد ، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود ، خیره شد و عباس اعتراض کرد:《داعش داره شخم می زنه میاد جلو ! تا تو برسی ، حتما تلعفر هم سقوط کرده ! فقط خودتو به کشتن میدی !》 اعتراض عباس قلبم را آتش زد ❤️🔥 و نفس زن عمو را از شدت گریه 😭 بند آورد . زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده می شد . زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :《داداش تو رو خدا نرو !🙏🙏🙏🙏 اگه تو بری ، ما خیلی تنها میشیم !》 و طوری معصومانه تمنا می کرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد . 😭😭😭😭😭 حیدر حال همه را می دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :《نمی بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن ؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می کنی ؟ 😡 من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها باشه ؟》😱 و عمو به رفتنش راضی بود که که پدرانه التماسش کرد :《پس اگر میخوای بری زود تر برو بابا !》 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید ، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود ، در آغوش کشید . سر و صورت خیس از اشکش را می بوسید و با مهربانی دلداری اش می داد :《مامان غصه نخور ! ان شاء الله تا فردا با فاطمه و بچه هاش بر می گردم !》 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد . عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد : 《منم باهات میام .》 حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :《بابا دست تنهاس ، تو اینجا بمونی بهتره .》 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه ، 😭😭 قدم هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم . 🚶‍♀ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک 😭 دست و پا می زدم که تا عروسی مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می رفت . 😨 تا می توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می بردم تا کسی گریه ام 😭 را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم . سرم را بالا آوردم ، اما نفسم بالا نمی آمد تا حرفی بزنم . با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :《قربون اشکات بشم عزیز دلم ! خیلی زود بر می گردم ! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس ، قول میدم تا فردا برگردم !》 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد :《تو رو خدا مواظب باش ...》 و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خود می دیدم جانم می رود . مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می لرزید و می خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :《تا برگردم دلم برات یه ذره میشه ! فردا همین موقع پیشتم !》 و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی از صورتم دل نمی کند ، از کنارم بلند شد . همین که از اتاق بیرون رفت ، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می گیرد . حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند . 🙏🙏 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می درخشید و همین ماه درخشان صورتش ، بی تاب ترم می کرد . با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می برد و نمی دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام گرفت . 😭 نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد ، با دستپاچگی اشک هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت . 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂ صدای اتوموبیلش را که شنیدم ، پا برهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش ، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد . ظاهرا گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است . شاید اگر می ماند برایش می گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان ، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بد تر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی ها بود ... 📚 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ دعوت 🎙صابر خراسانی 🔻دعوتم کردی و من دل دل نکردم دل سپردم سی شب و سی روز جز تو از کسی نامی نبردم 🤲🤲 التماس دعا ☆••~♡••🖤🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🖤🦋••♡~••☆
🌸🍃 چہ‌خوب‌گفٺ‌امام(‌ره): آنقدرڪہ‌اسلام‌ازاین‌روحــانیـون‌ ازڪســان‌دیگرنخــــورده‌اســٺ. ☆••~♡••🖤🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🖤🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆ @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از به وقت عاشقی
پنج سالم بود خواهرم مرا در کمد انداخت و دررا قفل کرد به او فحش دادم و با خود فکر کردم:او بی رحم ترین خواهر دنیاست! در تاریکی گریه کردم،بیهوش شدم،به هوش که آمدم سربازان خواهرم راکشته بودند! نشیم @lovetime6
Part07.mp3
7.59M
📗 ✍🏻 📌 قسمت ۷ از ۱۳ 📿 🌺🙏 ممنون بانوجان 🦋 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
Part08.mp3
9.14M
📗 ✍🏻 📌 قسمت ۸ از ۱۳ 📿 🌺🙏 ممنون بانوجان 🦋 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
4_5881851755028807930.pdf
1.03M
فایل pdf متن کامل وصیت نامه الهی سیاسی امام خمینی (ره)🦋 📿 🌺🙏 ممنون بانوجان 🦋 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
✨ معرفی کتاب روز شانزدهم ✨ 🌱 نام کتاب : سرزمین یاس ✍ نویسنده : دکتر مهدی خدامیان آرانی 📚 انتشارات : وثوق در این کتاب همراه با نویسنده به قرن ها قبل در دل تاریخ سفر می کنیم و همراه پیامبر صلوات الله علیه به سوی سرزمین خیبر می رویم . در آنجا معجزه بزرگ مولایمان علی علیه السلام را می بینیم که قلعه خیبر را فتح می کند . بعد به سوی فدک می رویم تا بوی گل یاس را با تمام وجودمان حس کنیم . سپس به مدینه می رویم تا مهمان خانه فاطمه زهرا سلام الله علیها بشویم و این سخن خدا را بشنویم :(( فدک از آنِ فاطمه است )) 🌈 بخش از این کتاب 🌈 نام آن پرچم سیاه رنگ ، ((عقاب)) است که پرچم اصلی لشکر اسلام است . پرچم ((عقاب)) ، نشانه پایداری و استقامت است. اکنون پیامبر ، عقاب را در دست گرفته است . نسیم می وزد و پرچم تکان می‌خورد . همه نگاه‌ها به آن پرچم دوخته شده است . پیامبر به یاران خود نگاهی می کند . همه دوست دارند در صف اول لشکر باشند تا شاید پیامبر آنها را برای فرماندهی انتخاب کند . پیامبر راز مخفی آنها را می داند ، بلند شدن ها و گردن کشیدن ها آنها را می بیند و می فهمد ؛ اما دل پیامبر جای دیگری است . به محبوب خدا و محبوب خودش فکر می‌کند . او در جستجوی علی علیه السلام است . 🌸 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆      @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
انرژی مثبت اعضا 🦋🌺 بمونید برامون 😊 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشگویی تاریخی امام خمینی ره از فروپاشی شوروی آن زمان هم کسی حضرت امام خمینی ره را جدی نگرفت! حالا هم رهبر معظم انقلاب از فروپاشی آمریکا سخن گفته :مانند کشتی تایتانیک غرق خواهد شد ...و کسی جدی زیاد نمیگیرد.📌🖇 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
•[🕊]• ♡ خوشآ به حاݪ آنان ڪه با شهــادټ رفتنـد... پ.ن: قبول کنیم‌؛ ما "عاشق" نبودیم. دلــ♡ اسـت دیگــر گاهے به وسعت آسمانے؛ تنگ /شهــادتــ♡/ مےشود... 💔 🌸 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جانماز و یه چارقد ، نریمانی .mp3
6.19M
🔘 🎶یه جانماز و یه چارقد رسید واسم از مرقد.... 🎤مداح: 🔵 شور احساسی بسیار زیبا 🌹 🌼 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_نمازتودرست‌ڪݩ🙂 +اخہ‌نمازموچیشودرست‌ڪنم😞 ✅:)💛 📿🗣🌱 🍃 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
بابت این استیکر های زیبا درباره شهید عزیزمون از یکی از اعضای خوب خیلی ممنونیم شرمنده کردن واقعا 🙏🌺